دسته: زندگی

فست تكست

اينترنت بود؛ اما نه به اين شكلي كه الان هست.هر رزو پر طرفدارتر مي شد و اين داستان همچنان ادامه دارد.

واقعا چرا آدمهاي اين روزها تا اين حد به اينترنت وابسته شده اند؟

ما ديگر كمتر همديگر را مي بينيم؛كمتر صداي هم را مي شنويم ؛ به هم زنگ نمي زنيم، به اس.ام.اس بسنده مي كنيم.سعي مي كنيم ساعاتي از روز را حتما آن شويم تا اعلام كنيم كه زنده ايم و از طرفي به يك chetori  براي چراغهاي روشن دوستانمان بسنده مي كنيم و انتظار داريم معناي khubam ِشان را از پشت شيشه ي مانيتور بفهميم و اصرار داريم وانمود كنيم كه دركشان مي كنيم؛ بدون اينكه بدانيم كيلومترها آن طرف تر واقعا دارد به آنها چه مي گذرد.

سايتهاي اجتماعي – هرچقدر هم كه فيلتر شوند!- هر روز طرفدارهاي بيشتري پيدا مي كنند و در حالي ظرفيت چت روم هاي مجازي رو به انفجار پيش مي رود كه كافه ها،سينماها، پاركها و تئاترها ، كمرنگ شدن حضور نسل جوانتر (سومي ها و چهارمي هاي در راه!) را بيشترو بيشتر  حس مي كنند. غيبتي كه چندان هم غير موجه به نظر نمي  آيد.

بچه ها سعي مي كنند با آپلود كردن عكسهايشان حضورشان را به يكديگر “القا” كنند. 2،3 خطي تحت عنوان “آنچه در ذهن من مي گذرد” مي نويسند تا كلمه ها رنگ و بويي از حال و هواي آني شان را به دوستانشان منتقل كنند .بسته به فكر و سليقه و گروه اجتماعي كه به آن تعلق دارند درباره ي تاپيك هاي مختلف نظر مي دهند، فيلمها و موزيكهاي مورد علاقه شان را share  مي كنند و سعي دارند با وبگردي به نوعي به “عمق جامعه” نفوذ كرده باشند و اجتماعشان را غير حضوري لمس كنند و از آنچه اطرافشان مي گذرد با خبر باشند.

آنها مي خواهند بدون “حضور” شان در كنار هم ، يكديگر را تجربه كنند و بشناسند.مي خواهند با كلمات از هم خبر بگيرند و با عكس هايشان به هم يادآوري كنند كه هستند و به هم ياداوري كنند چيزي  بيشتر از يك اسم مجازي اند؛ كه در دنيايي مجازي فعاليت مي كند.

اين روشي است كه نسل نيامده ي ما فعلا از طريق آن در حال تجربه كردن خودش و دنيايش است. دنيايي كه قرار است چند سال بعد در آن حضوري واقعي داشته باشد و از نزديك بسازدش.

امروز زمان براي ما مهم تر از افراد است و كلمه مهم تر از احساس.

داريم به يك جور فست فودِ ارتباطي عادت مي كنيم؛ حواسمان هست؟!

جواني

اگر نامه اي مينويسي به باران،اگر نامه اي مينويسي به خورشيد،اگر نامه اي مينويسي به دريا،سلام مرا نيز بنويس.سلامي پر از شوق پرواز،از روزن آرزوها.
ميخواهم از تو بگويم.از جوان،از جواني،از شور ،از شوق،از سيل باران هاي بهاري در جاري رگهاي تو.از سرخي گونه ات و نبض شقيقه ات كه چون به هيجان آيد طغياني از انقلاب زندگي رگهاست.از تو جوان كه درياي قدرتي،موج نشاطي،شور اشتياقي.گاه چون اقيانوسي آرام و گاه چون موج سهمگين درياي خشمگين.گاه چون شكوفه تازه بهاري و گاه چون برگ زرد پاييزي ملول از بي رحمي.

پيش از اينها پيش از اينها گفته اند از جواني.جواني چيست؟ماهيتش،خصوصيتش و اين كه چه بايد كرد؟راستي چه بايد كرد؟چه طور بايد جوان بود و جوان ماند؟راز جواني در چيست؟
(بیشتر…)

داستان عشق

در روزگارهاي قديم جزيره اي دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگي مي کردند: شادي، غم، دانش عشق و باقي

احساسات . روزي به همه آنها اعلام شد که جزيره در حال غرق شدن است. بنابراين هر يک شروع به تعمير قايقهايشان
کردند.

اما عشق تصميم گرفت که تا لحظه آخر در جزيره بماند. زمانيکه ديگر چیزی از جزيره روي آب نمانده بود عشق تصميم گرفت

تا براي نجات خود از ديگران کمک بخواهد. در همين زمان او از ثروت با کشتي يا شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک

خواست.

“ثروت، مرا هم با خود مي بري؟”

(بیشتر…)

دل سوخته ها!

از روزی شروع شد که برای اولین سال حضورم در سمپاد برای ثبت نام کلاسهای تابستانی رفته بودم.
جلسه ای بود برای بیان مزایای کلاسهای تابستانی. و من به محض شنیدن نام نجوم، یاد آن آسمانی افتادم که همیشه و هرشب نظاره گرش بودم و از او آرامش میگرفتم؛همان آسمانی که حتی یکبار هنگامی که تازه به کرج آمده بودیم و من در حال تماشایش بودم، شعری سروده بودم.شعری که در آن هنگام و در آن سن واقعا از من بعید بود.
خلاصه کنم: دلم لرزید…نمیتوانستم تاب بیاورم… رفتم… و اینگونه بود که من هم المپیادی شدم!
کلاسها دو قسمت بود:تئوری و رصد. تئوری ها صبح بود و رصدهای جذاب و پرهیجان،شبانه برگزار میشد.
آن سال، اولین سالی بود که ایران در المپیاد جهانی نجوم شرکت کرده بود ؛ و بچه های ما با دست پر آمده بودند: آزاده فتاحی که تازه به دبیرستان میرفت و نگین سهرابخانی که دومین سالش را در دبیرستان شروع میکرد،با مدالهایی زرین بازگشته بودند. همین موضوع کمی همه را به سمت نجوم کشانده بود.
دبیرمان آقای باقری بود. عالی درس میداد. فوق العاده بود. یادم می آید اولین جلسه کلاس، از ما خواسته بود ثابت کنیم که زمین به دور خورشید میگردد نه بالعکس!!! تمام آن جلسه، طول هفته و جلسه بعد به این گذشت که راهی برای اثبات آن پیدا کنیم.اما هرچه دلیل میآوردیم قانع نمیشد!خیلی فکر کرده بودم و کتاب خوانده بودم.اما…
بعدها هنگامی که با مادرم صحبت میکرد شنیدم که میگفت:میخواستم به آنها ثابت کنم که علم آسان بدست نمیآید؛حتی اثبات چیزی را که میدانید هست، به آن ایمان دارید و برایتان بدیهی است، سخت است.چه رسد به…پس باید زحمت بکشید،تلاش کنید و به نتیجه برسید.همین!
او به جز نجوم به ما درس زندگی هم میداد،هنوز هم میدهد؛و خواهد داد.
ضمن سال تحصیلی آن سال آزاده و نگین کلاسها را اداره میکردند.یادم نیست چرا؟ ولی آن یک ترم را نرفتم،تا آغاز تابستان. تابستان کلاسهایمان با عنوان “آشنایی با نجوم” و در شبهای تقریبا پر ستاره تشکیل میشد. مقداری کروی، مقداری هم رصد و تلسکوپ.
ضمن سال دوم “نجوم مقدماتی” و سال سوم هم “نجوم پیشرفته” را گذراندیم.
آقای باقری همیشه اول کلاس قبل از اینکه درس را شروع کنیم پای تخته مینوشت:”به نام حضرت دوست”. سال سوم بودیم که از او علتش را پرسیدیم. جوابش فوق العاده بود:«توی این دنیا، مادر، از هر دوستی برای آدم بهتره؛خوبیتو میخواد،نمیذاره به راه کج بری، حاضره خودشو به خاطر تو فدا کنه تا تو خم به ابروت نیاد. ولی روز قیامت،وقتیکه همه بهشت و جهنم رو میبینند؛حتی مادرها هم بچه هاشون رو ول میکنند و به فکر نجات خودشونند،حتی نمیشناسندشون. اونجاست که فقط خدا تورو میشناسه، هنوزم خوبیت رو میخواد، هنوزم نمیخواد خم به ابروت بیاد و هنوزم دوستت داره؛حتی اگه خطاکار باشی، چون بنده شی،آفریدتت.
شنیدی میگن “رفیق بی کلک ،مادر” ، خدا از مادر هم بی کلک تره!پس میشه “بهترین رفیق” ، میشه “بهترین دوست”، میشه “حضرت دوست”»
از آن روز این حرف را هیچگاه فراموش نکردم.
ما هم دبیرستانی شدیم.در این مدت ، تعدادمان به 9 نفر رسیده بود.اولین مرحله ی اولمان را دادیم…ابتدا کسی از ما قبول نشده بود.جواب اعتراضها که آمد، 2 نفر قبول شده بودند:ساینا و من. 15 روز وقت داشتیم.باهم درس میخواندیم و سوال حل میکردیم. در این چند سال الهه سادات نقیب و آناهیتا خلیل زاده هم با مدالهای جهانی زرین و سیمین خود به جمع افتخار آفرینان مدرسه ملحق شده بودند.گاهی با آنها هم سوال حل میکردیم.2 -3 جلسه ای هم با آقای باقری کلاس داشتیم.
روز قبل از مرحله دو، مدرسه بچه ها را به اردوی باغ عقیق برد و ما هم رفتیم…خوش گذشت…جای شما خالی…
کسی از مدرسه ما در مرحله 2 آن سال قبول نشد.از تابستان کلاسها دوباره شروع شد.اما… با 3 نفر، به جا مانده از 9تا:ساینا،شقایق و من.
اواسط سال ساینا رفت و از دو درس مورد علاقه اش آن را که بیشتر از آن لذت میبرد ، انتخاب کرد:المپیاد ریاضی.
چند هفته بعد هم شقایق جدا شد. فقط من ماندم و من و من…
کلاسهای یکنفره به سختی تشکیل میشد، ولی آقای باقری سعی میکرد کلاسهایش را طوری تنظیم کند که کلاسهای من هم در برنامه اش بگنجد.در این مورد و به خاطر تمامی چیزهایی که به من یاد داد،میدهد، و خواهد داد از او متشکر و به او مدیونم. اگر روزی مدال آوری باشم،همچون سایر مدال آوران،مدالم را به او و والدینم تقدیم میکنم.
این داستان المپیاد من بود، از آغاز تا امروز…

مشکلات:

بند 1*حالا بیا و درستش کن… باشگاه امسال قوانین رو عوض کرد.از امسال فقط سومها میتوانند المپیاد نجوم بدهند. به نظرم برای من دو جنبه داشت:یکی خوب،دومی بد:اولی به خاطر اینکه شاید اگر میدادم و مرحله 2 قبول نمیشدم اذیت میشدم.دومی هم به خاطر اینکه فرصت یکسال تجربه رو از دست دادم.
بند 2*بعضی از بچه ها (ریاضیی ها و کامپیوتری ها)امسال به خاطر 0.25 نمره نتونستند المپیاد بدن.و این خیلی نامردی بود.امیدوارم این قانون رو زودتر بردارند، وگرنه شاید حق خیلی ها ضایع بشه!
بند 3*تو مدرسه هی معلمها میزنند تو سر بچه ها که :” تو که سوم المپیاد داری الان چه مرگته درس مدرستو نمیخونی؟ ” سال اول نزدیک بود با یکی از معلمها دعوامون بشه من و ساینا.اونقدر میگفت ریسکش بالاست و تو اگه یه صدم درصد هم احتمال بدی که قبول نمیشی، نباید همه چیزتو روش بذاری؛ دیوانمون کرد.همه کلاس در و دیوارو نگاه میکردند و اینطرف… از ما گفتن بود و از اون قانع نشدن.تازه میگفت الان که الهه اینا اومدن ، شما جو گیر شدین.خیال میکنید همتون الهه نقیبید که المپیاد خون شدید؟(وای… فقط ساینا میدونه سر این بحثا چی کشیدیم…..)
بند 4*میری با مشاور مدرسه حرف بزنی که کمک کنه برنامه ریزی کنی برای المپیادت ، شروع میکنه که:آره… من نمیدونم شما چی دیدین از این المپیاد؟چرا شماها اینجوری این و از این حرفا…
بند 5*با ناظم حرف میزنی که واست کلاس جور کنه ، هی این پا و اون پا میکنه تا اگه سومی ، مرحله 2 تو که دادی ،تازه به فکر معلم باشه واست.(توضیحات این بند رو به عهده سعیده میذارم:دی)
حالا اگه قبول شی این مدرسه بوده که شرایط رو برات فراهم کرده و مدرسه ست که مهمه. ولی اگه قبول نشی، خودت نتونستی، معلم نتونسته،ولی مدرسه کار خودشو کرده…
پ.ن1:مشکل های دیگه ایی هم هست؛ الان حضور ذهن ندارم.کامنت بدید اضافه کنم.
پ.ن2:از کجا به کجا رسییییییید…..هم قصه بود ، هم درد و دل ، هم مشکل. سعی کردم قصه ش رو محاوره ای ننویسم(اینم واسه پگاه خانم! :دی). ولی مشکل ها رو دیگه نتونستم.
پ.ن3:دیدید! من واقعا نجوم رو دوست دارم .و مسلما به کنکور و چمیدونم(؟) درسهای عمومی ترجیحش میدم.حتی اگه ریسکش به همون اندازه بیشتر باشه.
امیدوارم بتونیم به همشون ثابت کنیم که همه چیز حفظ کردن چرت و پرتهای توی کتابهای درسیمون( که بعضی چیزاشونو حتی نویسنده هاشون هم قبول ندارند! )نیست.
میتونی یکسال با عذاب زندگی کنی برای کنکور ؛ و یا سه سال با لذت زندگی کنی برای المپیاد.(چیزی رو بخونی که ازش لذت میبری گرچه شرایط سخت باشه!!!)
پ.ن4:این از من… حالا نوبت شماست….. منتظر رکورد شکوندنتون هستم(رکورد کامنتها الان چند تاست؟).البته توروخدا الکی کامنت ندید.بحث درستو حسابی بکنید…. ممنون و ببخشید اگه طولانی شد… :دی

نيمكتم خداحافظ!

نيمكتم!سلام.
راستش دلم برات خيلي تنگ شده،براي تو،كلاس،بچه هاش و شيطنتاش.
يادم به وقتايي افتاده بود كه وقتي روي تو بودم،سه چهار باري با لگد كوبيدم توي لوله شوفاژ و بقيه قصه رو تو بهتر ميدوني.
نيمكتم!منو ببخش.خيلي وقتا آزارت دادم.با غلط گير اونقدر تمام آرزوهامو روت نوشتم ،كه اگه جيغ ميزدي حق داشتي.البته خب صفورا هم شريك جرم بود.
تو برام يه دوست خوب بودي.زنگاي ادبيات نميذاشتي كسي بفهمه كه دارم شجريان گوش ميدم.تو تمام اشكاي منو رو خودت نگه داشتي و شاهد تك تك كارهاي خوب و بد من بودي ولي دم نزدي.
نيمكتم به خاطر تمام كوتاهي هايي كه در حقت كردم، ازت عذر ميخوام.
نيمكتم!من با تو و تمام خاطرات 2/1 خداحافظي كردم.اميدوارم شخصي كه سال ديگه قراره مهمونت باشه مثل من آزارت نده.
نيمكتم مثل هميشه مهربون بمون.من و دوستام ميريم 3/1 تا مهمون يقيه دوستات باشيم.
پ.ن:نيمكت ها اعضايي از كلاس هستند،كه از همه چيز باخبرند.ولي اونقدر بزرگوارند كه هيچ وقت حرف نميزنن.

تصمیم گیری در شرایط غیر ایده آل!

سلام.
من خیلی وقت بود سری به اینجا نزده بودم. چون اصلا حال و حوصله ی اینترنت رو نداشتم و البته همون یه پستی که قبلا زده بودم 20 تومن GPRS گذاشت رو دستم!
ولی دیگه واقعا اعصابم خورد بود و اگه نمی اومدم و چیزی نمی نوشتم دیوونه میشدم! این اس ام اس ها هم که دیگه قوز بالا قوز شدن:((
یه سوال از همه داشتم: یه بار دیگه پست ساینا ( شما کدوم رو انتخاب میکنید؟) رو بخونید، و با خودتون فکر کنید الان که شرایط ایده آل نیست کدوم رو انتخاب میکنید؟
لازم نیست اینجا جواب بدید. فقط شاید بتونید تکلیفتون رو با خودتون مشخص کنید.
پ.ن 1: اینو برای اونایی گفتم که واقعا نمیدونند چی میخوان، البته اگه اینجا کسی اینجوری باشه.
پ.ن 2: تمام اینا برای کسایی بود که این شرایط رو غیر ایده آل میدونند. بقیه که تکلیفشون با خودشون مشخصه.
پ.ن 3: اگه واقعا دیدید (مدیران سایت) این بحث برای سایت و شما مشکل ایجاد میکنه ، میتونید پاکش کنید.فقط میخواستم حرفامو یه جا بزنم.