یک :
پشت خط قرمز ، زیر خط فقر
سر یه 2راهی گیر کردم
یه ور جنگ و قحطی
یه ور بدبختی
نه می تونم برم نه برگردم
دهقان فداکار ، دربدر و بیکار
نگفتی ؟ علم بهتر بود یا ثروت
علم بنده ی پوله
پول تو دست زوره
دنیا و پول و زور می گردن
آقا نگه دار… همینجا پیاده می شم …
ناطق پیش از دستور ، سخنران پر شور ، ناجی وضع اقتصادی
مشکلات ما اینه ، تبرج و چکمه ، طرح امنیت اجتماعی
فساد توی ده ، فحشا توی شهر ، فساد مالی و اداری
صحبت از فساد شد ، حرف از فحشاست ، شما از کسی خبر نداری ؟
مافیای فوتبال ، مافیای نفتی ، مافیای موسیقی و شکر
یه لطفی به من کن …
آقا نگه دار … من پیاده می شم!
مشارکت مدنی
تنبیه بدنی
سازندگی و خریدن
عدالت و فروختن
آخرش اصلاحات رو اصلاح کردن …
آقا نگه دار … من همینجا پیاده می شم!
دو :
بعد از یه روز پرکار توی ماشین دوستم نشستم و دردلاشو گوش می دم …
یه عالمه راه الکی ، یه عالمه درد دل … اسم من نیماست! اسم اونم نیماست …
توی سهروردی ایم که میگم :
” _ نیما، سرما که نخوردی ؟
_ نه
_ بسه انقدر نق زدی … میدون پالیزی وایسا 2تا بستنی بگیرم تو آرامش بخوریم “
میریم تا پالیزی ، شلوغی و ماشینها و پلیس مارو به جلوتر راهنمایی می کنن تا آخر جلوی پارک اندیشه ، ماشینمون پارک می شه … کیف پولمو از رو داشبورد بر می دارم و قدم میزارم رو آسفالت …
از ادم های جورواجور، از دخترای قشنگ ، از پسرای فشن ، از کنار ون بی ام و یگان ویژه ، از کنارجوی آب ، از کنار عروسک فروشی و همه چیز می گذرم … جلوی مغازه کمی معطل می شوم …
” _ جانم ؟
_ 2تا ازون ویتامینه ویژه هات بده …
_ ویژه یا مخصوص ؟
_ ویژه ی همیشه
_ آهان ، 5 تومن!
_ بفرمایید
_ مرسی “
دستم برای گرفتن فیش دراز می شود …
فیش رو می گیرم و سرمو از رنگهای و نورهای مغازه به سیاهی آسفالت و صداهای سهروردی می کشم …
دختر کوچولوی فال فروش بعد ازینکه موفق نمی شود فالی به دختر پسر جوانی که حالا با این دست های محکمی که از هم گرفته اند معلوم نیست به کجا تکیه زدند بفروشد ، نگاهش آرام به دخترک صورتی پوش ملوسی می رسد که حالا در کنار من ، دست در دستان پدرش رو بروی مغازه وایساده …
” _ بابا … از کودوم بستنیا دوس داری ؟ “
نگاه دختر فال فروش اما لحظه ای از دختر صورتی قطع نمی شود. نکند یادش رفته اگر بی پول برگردد کتک می خورد ؟
آرام آرام نگاهم را می چرخانم … دختر موبایل بدست می پرسد:
” _ سلام عسل … کجایی ؟؟ ا ا ا ! چرا ؟ دیر میای که بازم … پیاده؟ مگه بابات ماشینو نداد؟ نداد؟ پس چرا صدای ضبط میاد ؟ …. “
به کف پیاده رو خیره می شوم … خسته کننده است … یکنواخت … سرم را از روی یکی از پاهای دور بالا می آورم … نه ژولیده است و نه لباس هایش پاره … فقط مثل کارگرها کمی تی شرت سفیدش به سیاهی می زند و شلوار جین آبیش کثیف و خشک شده!
دستش یک لیوانه که نصفش بستنیه و یه قاشق معمولی توشه … نگاهش اما همه جا می چرخه … نزدیک و نزدیک تر میشه … نزدیک تر … به سمت آشغالی متمایل میشه و میره جلو … در پلاستیکی آشغالی گرد رو ور میداره ، کمی با دست توشو جابجا می کنه ، دستشو داخل تر می بره و به قدر نصف کف دست با سر انگشتانش مقداری بستنی رو بیرون میاره و به دارایی بستنی هاش اضافه می کنه … میره … جلوتر …
دستمو دراز می کنم ، لیوانهارو می گیرم و به سمت ماشین میرم … کاش شوخی بود زندگی !