دسته: زندگی

ج – مرگ

کلی مهمون اومده خونتون. افرادی که همیشه آرزوی دیدنشون رو داشتی. حوصله نداری. در اتاق رو رو خودت بستی. حوصله‌ی کتاب نداری، حوصله‌ی درس نداری، حوصله‌ی هیچ کس رو نداری.. با این وضعیت حد اکثر 2 روز زنده ای..
چی‌کار می‌کنی؟

پ.ن:
کدوم؟
live for nothing
die for something

پیام

نمی دونستم چی بنویسم یا از کجا شروع کنم!این اولین باریه که برای یه جمع می نویسم نه برای خودم.به کلی موضوع برای شروع فکر کرده بودم ولی یهویه شعر از کامبیز صدیقی یادم اومد,با اینکه شاید به نظر خیلیا  بی ربط بیاد اما به نظر من بهترین چیز برای شروع بود.

من اکنون دوست می دارم

دو دست پینه دوزی را,که در این کوچه می بینی

و دست خسته ی حمال پیری را

که زیر بار سنگینی,عرق از چهره می ریزد

و دست گرم دختران قالیباف را

که شبها بر حصیری پاره می خوابند.

ودست مهربان زارعینی را

که در این لحظه داسی را

میان مزرعه

در مشت خود دارند.

من اکنون دوست می دارم

دو دست ماهیگیر را,در بندر نزدیک

ودست کارگرها را

که می دانم

در این ساعت-به چرک و روغن آلوده است-

ودر آن دورها دست عشایر را

که گویا-چون عقابی بر فراز کوهساران آشیانه دارند-

تمام مردم روی زمین را ,دوست دارم

دلم امروز می خواهد:

به هر آهو بگویم:عشق من ,ای عشق!

به هر گرگی-به روی این زمین:

-ای دوست!

دلم می خواست:

تمام مردم روی زمین-اینجا کنارم-

صاحب یک دست  می بودند

ومن با یک جهان شادی

ومن با یک جهان لذت

میان دست خود,آن دست را

احساس می کردم

خط قرمز

یک :

پشت خط قرمز ، زیر خط فقر

سر یه 2راهی گیر کردم

یه ور جنگ و قحطی

یه ور بدبختی

نه می تونم برم نه برگردم

دهقان فداکار ، دربدر و بیکار

نگفتی ؟ علم بهتر بود یا ثروت

علم بنده ی پوله

پول تو دست زوره

دنیا و پول و زور می گردن

آقا نگه دار… همینجا پیاده می شم …

ناطق پیش از دستور ، سخنران پر شور ، ناجی وضع اقتصادی

مشکلات ما اینه ، تبرج و چکمه ، طرح امنیت اجتماعی

فساد توی ده ، فحشا توی شهر ، فساد مالی و اداری

صحبت از فساد شد ، حرف از فحشاست ، شما از کسی خبر نداری ؟

مافیای فوتبال ، مافیای نفتی ، مافیای موسیقی و شکر

یه لطفی به من کن …

آقا نگه دار … من پیاده می شم!

مشارکت مدنی

تنبیه بدنی

سازندگی و خریدن

عدالت و فروختن

آخرش اصلاحات رو اصلاح کردن …

آقا نگه دار … من همینجا پیاده می شم!

 

دو :

 

بعد از یه روز پرکار توی ماشین دوستم نشستم و دردلاشو گوش می دم …

یه عالمه راه الکی ، یه عالمه درد دل … اسم من نیماست! اسم اونم نیماست …

توی سهروردی ایم که میگم :

” _ نیما، سرما که نخوردی ؟

_ نه

_ بسه انقدر نق زدی … میدون پالیزی وایسا 2تا بستنی بگیرم تو آرامش بخوریم “

میریم تا پالیزی ، شلوغی و ماشینها و پلیس مارو به جلوتر راهنمایی می کنن تا آخر جلوی پارک اندیشه ، ماشینمون پارک می شه … کیف پولمو از رو داشبورد بر می دارم و قدم میزارم رو آسفالت …

 

از ادم های جورواجور، از دخترای قشنگ ، از پسرای فشن ، از کنار ون بی ام و یگان ویژه ، از کنارجوی آب ، از کنار عروسک فروشی و  همه چیز می گذرم … جلوی مغازه کمی معطل می شوم …

” _ جانم ؟

_ 2تا ازون ویتامینه ویژه هات بده …

_ ویژه یا مخصوص ؟

_ ویژه ی همیشه

_ آهان ، 5 تومن!

_ بفرمایید

_ مرسی “

دستم برای گرفتن فیش دراز می شود …

فیش رو می گیرم و  سرمو از رنگهای و نورهای مغازه به سیاهی آسفالت و صداهای سهروردی می کشم …

 

دختر کوچولوی فال فروش بعد ازینکه موفق نمی شود فالی به دختر پسر جوانی که حالا با این دست های محکمی که از هم گرفته اند معلوم نیست به کجا تکیه زدند بفروشد ، نگاهش آرام به دخترک صورتی پوش ملوسی می رسد که حالا در کنار من ، دست در دستان پدرش رو بروی مغازه وایساده …

” _ بابا … از کودوم بستنیا دوس داری ؟ “

نگاه دختر فال فروش اما لحظه ای از دختر صورتی قطع نمی شود. نکند یادش رفته اگر بی پول برگردد کتک می خورد ؟

آرام آرام نگاهم را می چرخانم … دختر موبایل بدست می پرسد:

” _ سلام عسل … کجایی ؟؟  ا ا ا ! چرا ؟ دیر میای که بازم … پیاده؟ مگه بابات ماشینو نداد؟ نداد؟ پس چرا صدای ضبط میاد ؟ …. “

به کف پیاده رو خیره می شوم … خسته کننده است … یکنواخت … سرم را از روی یکی از پاهای دور بالا می آورم … نه ژولیده است و نه لباس هایش پاره … فقط مثل کارگرها کمی تی شرت سفیدش به سیاهی می زند و شلوار جین آبیش کثیف و خشک شده!

دستش یک لیوانه که نصفش بستنیه و یه قاشق معمولی توشه … نگاهش اما همه جا می چرخه … نزدیک و نزدیک تر میشه … نزدیک تر … به سمت آشغالی متمایل میشه و میره جلو … در پلاستیکی آشغالی گرد رو ور میداره ، کمی با دست توشو جابجا می کنه ، دستشو داخل تر می بره و به قدر نصف کف دست با سر انگشتانش مقداری بستنی رو بیرون میاره و به دارایی بستنی هاش اضافه می کنه … میره … جلوتر …

 

دستمو دراز می کنم ، لیوانهارو می گیرم و به سمت ماشین میرم … کاش شوخی بود زندگی !

 

روزانه

وقتي كه يه روز خيلي سخت سخت با يه درس بيخود و بي دليل كه صعودي ايم يا اكيدا صعودي شروع شد و البته دقتي كه بايد لازم  بداري كه تابع اكيدا صغودي يا نزولي 1-1 بوده ولي نه بالعكس!!

و پس از تنها اندكي آرامش فكر كني كه دختر مسيحي در نقطه اي از دنيا كه در دين خود بسيار مومن اسن چه جاهليست؟؟                        

  و در نهايت باز بدين رسي كه مهم نيست چه بوده اي و چه كرده اي!!قصد انسان بودن مهم نيست بلكه اين نام دين توست كه اسلام باشد كار تمام است و تمام نيات پاك!!

و اگر مسيحي باشي و كاري كني از كجا اطميناني هست كه كارت درسته ؟؟ابن ملجم هم فكر ميكرد كار درستي ميكند!

و سوالي نميدانم خنده دار؟؟تفكر برانگيز؟؟

-خانوم؟تو بهشت  حوصله آدم سر نميره؟

كه جدا اگه ابديتي باشه كه تو نميتوني به هيچ وجه بودنشو و بدون زمان بودنو درك كني ، و قرار باشه تو توي اين ابديت باشي،كه نه كاري و نه گزارشي و نه در حال حاضر كه برگه اي گذر نام زير دستت باشه كارگاهي(!) جدا چه ميكني؟؟؟؟؟؟؟

(البته با فرض وجود تمام موارد خوب بودن!!)

و البته در ادامه آموختي روشهاي پيدا نودن كتاب براي مايي كه از ابتدا مجبور به استفاده از سيستم مسخره بسته بوده ايم  و يادداشت برداري كه زمان به روز شدنش به دوران دانش آموز بودن معلم مدرس درس باز ميگردد!!

و همراه با سوالاتي موازي كه “انسان بايد آدميت بياموزد يا آدم انسانيت؟؟(با عرض پوزش به دليل به كار بردن كلمات شيواي فارسي در مصدر هاي عربي!!)

و فيلترهايي بسي جالب.مانند سايتها كه حرف X فيلتر ميباشد،كلمات كليدي در:ذرتشت،مقاله بوده و گاهي به شل سيلور استاين هم ميرسد!

و در آخر فقط نوشتن براي نشان دادن گذري از آفتاب به انساني كه براي خود و ميل خود نشريه مدرسه را بدين نام منتشر ميكند!!

….فقط و فقط جلساتي همزمانو ديدن آدمهاي سيمي و …است و شنيدن ايده هايي كه تماما داراي عدد 8(به روايتي و دلايلي عدد سمپاد!)عنكبوت-آدم سيمي ميباشند كمي اميد ميدهد به از خاطر بردن تمام تابعهاي اكيدا صعودي و نزولي تا فقط صبح سه شنبه!

.

.

.

هذيان!!

قولش..

خدایا! من خیلی وقت ها زیر قولم زده ام. هم زیر قول های که به خودم داده ام و هم قول هایی که به تو و دیگران داده ام. خیلی وقت ها حرف هایی می زنم که یادم می رود به آن عمل کنم، یا وقتی فکرش را می کنم می بینم انجام دادنشان برایم خیلی سخت است. پس بیخیال می شوم!

تعجب کردم وقتی دیدم در قرآن این همه آیه درباره قول دادن و وفای به عهد وجود دارد. پس این موضوع برای تو خیلی مهم است! … مثلا در سوره ی توبه آیه 27 همین را گفته ای: “کسانی که پیمان خدا را پس از بستن می شکنند و آنجه را خدا به پیوستن آن فرمان داده می گسلند و در در زمین فساد می کنند، زیان کارانند.” (؟)
قبل از اینکه به دنیا بیاییم، تو از ما پرسیده بودی: “آیا من پروردگار شما نیستم؟”
و ما همه گفتیم: “بله، هستی
و آن وقت قول هایی به تو دادیم، قول دادیم که انسان باشیم… و قول دادیم که دوستت داشته باشیم…

اما وقتی به دنیا آمدیم، یادمان رفت و همه قول و قرارهایمان را فراموش کردیم. ما خیلی چیزها را زیر پا گذاشتیم، می دانم.

خدایا! نمی خواهم من هم جزو آدم هایی باشم که قول هایشان مثل خانه ی عنکبوت سست است. کمکم کن خدا که قول هایم را سفت و محکم کنم تا هیچ کس نتواند طناب قول های مرا پاره کند.



اصطحکاک

اصطکاک تو خیلی خیلی از جاها خوب نیست.

مسئله های فیزیک هم همینجوریه. اصطکاک کارو همیشه خراب میکرده. واسه من و شمای مسئله حل کن کار رو سخت میکرد.

حالا این هیچی.

هیچ به اون ماشین بیچاره فکر کردین که اصطکاک چه کارایی با دلش کرده؟؟

میتونست خیلی زودتر از اینها به مقصد برسه. دلش رو سوزونده این اصطکاک…

و اما ما آدما. وقتی زیادی به زندگی گیر بدیم باعث میشیم با زندگی اصطکاک داشته باشیم. وقتی با زندگی اصطکاک داشته باشیم، انرژیمون، وقتمون، اعصابمون هدر میره.

این وسط گرما تولید میشه و ما داغ میکنیم.

خودمون نذاریم.

پ.ن: این فرضیه زندگیایی-فیزیکیایی منبع علمی ندارد. و هیچگونه مسئولیتی توسط نویسنده پذیرفته نمیشود.)