آتش مهر ترا حافظ عجب در سر گرفت / آتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمع
وقتی بنا بر نرسیدن ت باشد، نرسیدنی ای. بنا را باید از همان اول گذاشت، بر رسیدن.
حالا توی این ماجرا، فرقی می کند، قد تو کوتاه باشد، یا قد او بلند؟!
اگر ته دلت، یک چیزی بگوید نمی رسی، نخواهی رسید…
یکی این ته دل من را دست کاری کند!!
خیلی دلم می خواست، مثل قبل تر ها، سرم را بگذارم روی شانه ی یک دوست و، با خیال راحت گریه کنم.
اصلا، انقدر مواظب دست و پایم بودم که کجا دراز شوند و انقدر مواظب اشک هایم بودم که کی بریزند و انقدر مواظب دهنم بودم که کی باز شود، یک وقت هایی فکر می کنم، چشم هایم قفل می بینند همه جا…
چند وقت است روی شانه ی دوستی گریه نکردی و راحت حرف نزدی؟!
یک جمعه ی کذایی، ایستاده بودم توی اتاقی که دیگر پایش را آنجا نمی گذاشت. یعنی، می خواست هم نمی توانست بگذارد. خودش خواسته بود که نتواند بگذارد.
آنوقت، یک جمعه ی کذایی تر، ایستاده بودم بالای سر اسمش، توی بهشت زهرا.
اشک نداشتم که بریزم برایش. 2 تا گل، گذاشتم و قبرش را هم، لازم نبود بشوییم. تازه شسته بودندش…
به حرف های نزده ام که فکر می کنم، زدنشان سخت می شود…
کم کم دارم از بارشان کم می کنم.
آن وقت شاید، شب ها، به جای کابوس نگفته ها، عطی کسی توی مشامم بپیچد، که هیچ وقت فرصت آمدنش نبود.
چقدر آدم می شناسم!
کم کم، باید بروم دنبال کارت های عید…
برای تمام تولدهای عقب افتاده هم، باید کادو خرید.
اصلا، چقدر تبریک باید گفت؟
آیا آدم ها می فهمند این تبریک ها و این به یاد بودن ها، واقعا معنا دارد؟