دسته: زندگی

گلدونامون

هوا که سرد شد با خودم فکر کردم چه خوبه که گلدونامون ما رو دارن. اینجوری تو این هوای سرد نمیلرزن.

این روزا که بارون میاد به این فکر میکنم که اونا بارون و درختها رو مبینن. فقط از پشت پنجره.

طفلکی ها خیلی به حال درختای بیرون که بارون رو با تمام وجود حس میکنن، غبطه میخورن.

هر چند اونا تو این هوای سرد، بدون لباس در حال یخ زدنن…

آدمک

اين براي فروردين پارساله كه اتفاقي افتاد…بد…و الان،بعد از 8ماه شايد….باز تكرار حوادث!!

آدمک امیدوار بود..آدمک با امید راه میرفت و نفس میکشید..آدمک با امید به برگهای سبز بهار خیره میشد و با امید باحلال ماه سخن میگفت..آدمک با امید زندگی میکرد..

سرمایی وزید…آدمک یخ کرد..امید تهدید شد…سرما با امید جنگیدو پیروز شد…آدمک ناامید بود…

آدمک راه میرفت..ولی ناامید…بیدار میشد ..ولی ناامید..

آدمک به درختان نمینگریست…با ماه سخن نمیگفت و باران را تحسین نمیکرد..آدمک فقط راه میرفت..ناامید بود..

اما آدمک هنوز ..پس از مدتها…در نااميدي …
به جوانه زدن امیدی..در دلش

امیدوار بود…

خوشی

وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم           که در طریقت ما کافریست، رنجیدن

.

خسته

بازم شروع شد: صبح ساعت 5/4 ساعت زنگ ميزنه بيدار ميشم ميبينم هنوز هوا تاريكه خوابم مياد شب تا دير وقت بيدار بودم و بعدش ميزنم پس كله‌ي ساعت و ميگيرم ميخوابم. نيم ساعت ديگه دوباره زنگ ميزنه ايندفعه يادم ميافته 3 تا امتحان دارم از ترس اينكه نمره‌ام بد بشه بيدار ميشم كتابا رو ميذارم جلوم: عربي، فيزيك، زيست! واي همش تو يه روز امتحانه، فيزيكو باز ميكنم ميذارم كنار. خيالم از اون راحته، عربي رو باز ميكنم ميبينم هيچي بلد نيستم حال خوندنش رو هم ندارم اونم ميره كنار زيستو باز ميكنم يكي دو صفحه ميخونم بعد دوباره يادم ميافته: ديوونه امتحان صفر ميگيري بشين بخون. ايندفعه مثل آدم اول تستهاي فيزيكم رو ميزنم بعدش عربي‌رو ميخونم زيست هم ميمونه تو مدرسه بخونم. پا ميشم برم مدرسه اينقدر خسته‌ام كه ناي راه رفتن ندارم. وقتي ميرسم هركي از يه طرف: كلاسهاي المپياد چي شد؟ مداركتو آوردي واسه ثبت نام ليگ علمي؟ نشريه چي شد؟ كي چاپ ميشه؟ پروژه‌ي نجوم چي شد؟ و هزارتا سؤال بي‌جواب ديگه كه من بدبخت بايد به همشون جواب بدم. مگه من چند نفرم آخه؟ چقدر توانايي دارم؟ با همه‌ي اين افكار پريشون و در به در ميرم سر اولين امتحان يعني فيزيك: عرض 20 دقيقه مينويسم ميام بيرون و ميرم دنبال جواب همين سؤالات بي‌جواب. زنگ تفريحم با اعصاب خورد كني ميگذره زنگ دوم امتحان زيست هيچي نخوندم ميرم سؤالا رو نگاه ميكنم ميبينم بلد نيستم چندتاشو اونايي رو كه بلدم مينويسم ورقه رو ميدم. ساعت سوم هم همينطور با بديختي سپري ميشه با اين تفاوت كه عربي رو خراب نميكنم اما مسئولين اينقدر اعصابم رو خورد ميكنن كه دقيقه‌اي هزار بار آرزو ميكنم كه اي كاش امتحانمو صفر ميگرفتم اما اينا اينطور نبودن بعضي وقتا هم آرزو ميكنم زودتر از اين مدرسه‌ي جفنگي بيام بيرون! ساعت 1 زنگ ميخوره تا 5/1 الافيم بعدش كلاس كامپيوتر داريم كه اونم مسخره بازي تمام محسوب ميشه.
ساعت 5/3 خسته و كوفته ميرسم خونه بايد به سؤالات بي در و پيكر و سين جيمهاي مامانم جواب بدم باهاش كل كل كنم بعدشم در اتاقمو بكوبم بهم و تا شب نيام بيرون. بعد از اينكه حالم خوب ميشه ميشينم درسامو ميخونم بازم يه خورده‌اش ميمونه واسه صبح ميرم سراغ كامپيوتر يه ساعتي باهاش مشغول ميشم بعدشم كار هميشگي يعني: نجوم. تا ساعت 1 شب اينطوري ميگذره غذايي كه مامانم مياره تو اتاقم هم بيشتر از نصفش ميمونه و خسته وبيحال لاي كتابام خوابم ميگيره. هزارتا فكر دارم: فكر اون، فكر درسام، المپيادم فكر اينكه اينهمه درس ميخونم بازم مامانم ميگه نديدم درس بخوني و هزارتا فكر ديگه كه داره عذابم ميده. حالا شما بگيد مگه يه آدم چقدر ظرفيت داره؟!!! اين برنامه يك روز من بود حالا بشينيد به حال من گريه كنيد!

دانسته

من نمی دانستم مردمان مسلمان این شهر، جبرئیل را به جرم فاحشگی (!) سنگ سار می کنند!
هر چند مردم شهر هم نمی دانستند که جبرئیل شب ها فقط پیام آور صلح برای مردم است..
من نمی دانستم که جبرئیل هم اشک می ریزد..
من نمی دانستم که شبنم سرد اشک، غنچه ی لبان او را پژمرد..

ولی می دانستم که پیامبر نیستم که جبرئیل برایم پیامی بیاورد..

اخم،اشک،سردرد(!)

امروز روز سختی بود….خیلی چیزها بهم اثبات شد….این که من چه قدر اعتبار دارم….این که چه قدر دوست دارم….این که چه قدر دوست ندارم….این که چه قدر دوستم دارن….این که چه قدر دوستم ندارن….این که چه قدر چهره ام به شخصیتم شبیهه!!!

جای خالیش اعصابمو خورد میکرد….نمیتونستم به نیمکتش نگاه کنم….وقتی راجع بهش ازم میپرسیدن هیچ چیز واسه گفتن نداشتم….صرفا:”نگران نباشید”

پ.ن:چه کار باید میکردم؟چه کار باید بکنم؟چه میکنم؟