دسته: زندگی

دوستی

چه هیجان انگیز و ذوق انگیزه یادآوری ارزشمند بودن دوستی ها.

چه خوبه که ما حس داریم . چیزا رو حس میکنیم. مثلا حس میکنیم که الان دوستیم. به دنبالش اطمینان میاد. دلگرمی.

عالیه وقتی یه دوست رو بعد یه مدتی میبینی. غیر منتظره.

خیلی خوبه که بعضی اوقات همراه نفسی که میکشیم انرژی هم میکشیم.

اگه هیچ وقت فکر و خیال و غصه و ناراحتی و دلتنگی نباشه، آدم بازم قدر ذوق کردن رو میدونه؟؟

گل غنچه سرخ…

پنجره مثل هميشه باز بودو دخترك شديدا مشغول بود…

برنامه مي نوشت…در گير بود…

از آينه روبرو يه برقي زد تو چشاش…سرش رو كه چرخوند…صداي رعد اومد…

خواهرش مثل هميشه يه داد كرچولو زدو از اتاق دوييد بيرون…مييترسيد.

دخترك برنامه رو ول كرد…پنجره باز بودو نم بارون ميومد…بوي خاك بلند شده بود…دلش دويدن ميخواست توي راهي باروني كه به آخر نرسه…

رفت كنار پنجره و با تمام وجود نفس كشيد…

دينگ..

“كامل كردي؟؟”

…”مشغولم..”

“تا فردا فقط وقت داريما!!بدو!!”

.

.

.

پنجره بسته شد…صداي بارون و بوي خاك و پشت كردن به پنجره و برنامه نوشتن با هم نميخونن….

ولي با آينه كاري نميشد كرد…

نور برق توي چشماش ميزد…

بين هر خط يه چيز تو ذهنش ميومد…

 

“گل غنچه هاي سرخ را كنون كه ميتواني برچين….

پ.ن:فقط يه مشكل هست..اون غنچه سرخ چي بود؟؟!! بارون….كار…

خيلي وقته درگيرشم…

هوای غم شسته


اون شب که بارون اومد من رفتم تا حس بقیه رو بفهمم. تا چیزای جدید درک کنم.

اون وقت بود که فهمیدم چه ذوقای باحال یه جوری ای تو جریانات ما هست.

حداقل نذاریم دست خالی برن.

اگه پنجره رو باز کنیم همه چی شفاف تر میشه.

(من از پنج شنبه داشتم تمام سعی خودمو میکردم که بهتر شه اما هر جاش رو درست میکردم یه بلای دیگه سر یه جای دیگه میومد. تا آخرین باری که پیش نمایش رو زدم. چشمامو بستم. به خودم گفتم: اگه این بار درست شد که شد، نشد بیخیال این مطلب. دیگه تا الان باید اومده باشه. نه. اما بالاخره که باید باز کنی چشماتو. یواش یواش یکی از چشمامو باز کردم و دیدم که بلای قبلی درست شده. به دلیل سرعت زیاد در بالا رفتن انرژی، نتونستم بشینم. شروع کردم به راه رفتن. اما بعد که برگشتم دیدم کامپیوتر reset شده. ای خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا. اما من بازم دوباره تا جایی که کمتر احتمال خراب شدنش بود، درستش کردم. یه چیزی در این بین به ذهنم رسید. کاملتر که شد میذارم.)

روزي بسيار زياد عادي…

بعضي روزا قابليت دارن كه خيلي ساده و زياد عادي باشن…انقدر كه تو شب فكر كني و فقط ببيني كه يه دختر خوبي بودي كه همه كار كردي..!!

روزي كه اولش با لبخند به آدمايي كه تازگيا نميفهميشون اصلا و فقط نگاه كني و لبخند…

بعدش ديگه همون نگاهم نداري و آدماي جديدي كه الان بهشون ميشه افتخار كرد…از بودنشون

يه روز درس و گوش بديو حتي سر شيمي !!…

و توي زنگ به ظاهر تفريح كف حياط خاك گرفته  بشينيو بشنوي و لبخند بزنيو”يادم باشه پوشه رو بدم به زهرا!!” ….نفهمي…

بعضي روزا حتي چيزايي كه گم ميشن پيدا ميشنو حتي نميتوني يه كم بگردي كه بگي “آقا !!من امروز گشتم !!دايره ها رو من پيدا كردم…”

 

 

و من چقدر متنفرم از روزايي كه ته تهش نتوني 4 خط بودن ازش پيدا كني كه بزني به دل دفترت كه حسرت يه روز زندگي نمونه به دلت!!

کابوس

– میشه برم بخوابم؟
– چرا؟
– چون تو [عالم] خوابم نمی تونی بهم بگی این کارِت اشتباهه..
– خوب، استراحت تو باید تو قبر باشه ها… (1)
– که چی؟
– اون جا هم اشتباه معنا نداره..
– کی استراحت می کنم؟

پ ن:

1- آیا برای خدا مقدار خوابیدن ما مهم است؟!

پیوست:
خدای [عالم] خواب شما کیست؟