دسته: زندگی

نظم

عکسی از یک فراکتال

می گویند در وقتی کارهایت طبق یک الگو باشند، از “نظم” پیروی کرده ای.. حتی اگر این الگو “بی نظمی” باشد!

تو هم الگویی برای خودت داری؟

پ ن:
تصویر متعلق به شکلی به نام فرکتال می باشد.. این شکل های به ظاهر بی نظم، نمودار ریاضی معادلا ت کم و بیش معروف هستند. پس “نظم”ی دارند..

ظرف دل

سلام

امروز میخوام نتیجه ای که خیلی وقت پیش از یه سری تجربه گرفتم براتون بگم. البته شاید برای بعضی هاتون که منو میشناسین گفته باشم.

ببینین آدم یه ظرفی توی روح و روانش هست که ناراحتیهای مختلف بنا به شدتشون اون ظرف رو پر میکنن. و تا وقتی که اون ظرف پر نشده اتفاق خاصی برای روان آدم نمیفته.

مطمئنم تا حالا براتون پیش اومده که احساس کنین بی دلیل به میزان زیادی ناراحتین؟ یا با یه چیز خیلی مسخره کلی ناراحت بشین؟؟؟

چون ظرفه نزدیک پر شدنش بوده یا پر شده بوده و یه تلنگر کوچیک ظرف رو سرریز کرده و شما انگار دارین از قصه میمیرین ولی حتی خودتونم نمیدونین چرا؟

باید دو تا کار انجام بدیم:

1.سایز ظرف رو بزرگ کنیم.

2.نذاریم چیزای مسخره اجازه ورود به ظرف حساسمون رو داشته باشن. یا جای زیادی تو ظرفمون بگیرن.

3.وقتی ظرفمون پر شد سعی نکنیم با فکر نکردن بهش، فراموشش کنیم چون یه چیزیه که بالاخره باید بگذره. پس بزاریم بیاد و بره.

(راستی این فرضیه روانشناسانه همونطور که گفتم نتیجه گیری خودمه و منبع علمی نداره و من مسئولیتی در قبالش نمیپذیرم.)

آن چه گذشت

از اول مهر تا الان ده ها سوژه خوب داشتم برای نوشتن ، اما هر بار که این سوژه ها به ذهنم خطور می کرد وجمله ها مثل باد از جلوی چشمانم می گذشت ، مجبور بودم به خودم بگویم: آخر هفته . آخر هفته ها همه گذشتند و مجال نوشتن برای من نبود تا امروز که به خاطر تعطیلی شنبه  این وقت را پیدا کردم. این است چکیده ی همه ی آن چه می خواستم بنویسم  ،هر چند دیگر جایشان نیست:

یک عمر در دهان معلم

او ل سال ما به خودمان دیر جنبیدیم و سایرین که همیشه بر سر میز های عقب دعوا می کردند ، میز های جلو  و حتی وسط را پر کردند و مرا محکوم کردند به نشستن در میز آخر . من که هر روز  با آب دهان معلم غسل دیده و  یک عمر در دهان معلم نشسته بودم   ،  نیمی از شنوایی ام را از دست دادم به خاطر صدای انکر الاصوات معلم ها  ، من که یک عمر گچ خوردم  …آن روز بی هیچ مروتی  به جایی که نیمکت به دیوار می رسد تبعید شدم و فقط دو حقیقت است که این درد را التیام می بخشد . یک این که این همه سال میز جلو نشستم به هیچ جا نرسیدم و دو این که بسیاری از نفرات برتر کنکور از این میز بر خاسته اند….

دهن معلم جای من بود  اما دیگر به گوشه ی دنج خماری ام عادت کرده ام …  

سومیتم را یافتم

اول سال دچار کور رنگی شدیدی بودم و مقنعه ی  سیاهمان را سرمه ای می دیدم و حتی در چهر ه ی دوم ها توهم چهر ه ی بچه های خودمان را می زدم . اما یک روز ، در یک لحظه وقتی اولی سرویس بی هیچ مقدمه ای شروع به معرفی خود کرد ،یاد روزهای اولی و غریبی خود افتادم  و وقتی  برای دومی سرویس رگ خواب های معلم هندسه شان را توضیح می دادم ، یاد سوم های پارسال افتادم که مشابه این جملات را به من می گفتند وانگار باتمام وجود فهمیدم که نه اولم ،نه دوم ، سومی هستم که اول ها دوست دارند تحویلشان بگیرم. سومی هستم که می تواند دوم ها را موعظه کند و در نهایت سومی هستم که با دیدن چهره های امید به زندگی گرفته ی فارغ التحصیلان ، امید به زندگی می گیرد. از آن روز دیگر هر مقنعه ای غیر از سیاه مسخره ام می کند.من یک سومی هستم و در جلد خود احساس رضایت می کنم!    

 خسته اما با لبخند

روزگار پر مشغله ای دارم و بیشتر اوقات احساس کوفتگی می کنم . خواب درست حسابی ندارم چون معمولا یا در خواب دارم   ادامه ی تکالیفم را می نویسم یا نیم ساعت یک بار خواب می بینم ساعتم زنگ زده است و بیدار می شوم . حتی یک بار ساعت دو نیم صبح صبحانه خورده ولباس پوشیده داشتم از خانه می رفتم بیرون که مادرم نجاتم داد.اما با وجود همه ی این خستگی ها لحظه ای که پایم را در راهروی تاریک وسوت وکور اول صبح می گذارم ،لبخندی به پهنای صورتم تسخیرم می کند.در مدرسه ام با دویست نفر که یکی از یکی و از من خسته تر است واکثرا دارند از ته دل می خندند.

ظهر ها که از در مدرسه خارج می شوم با صدای بلند می خوانم : ” خسته اما با لبخند ،خسته اما با امید ، با امید فردا های بهتر به خانه بر می گردیم.” که البته اطرافیان از آن استقبال زیادی نمی کنند!    

گیس هایم را بر باد دادم !

به هزار ویک دلیل خواب آور در یک حرکت انقلابی موهایم را کوتاه کوتاه کردم ،هر چند دو سانتی که می خواستم نشد.موهایم که حامل هزار خاطره بودند ، چق چق به زمین ریختند و به زباله دان تاریخ پیوستند. از اول این کار را برای زیبایی نکردم ، اما مدتی است از توهم شکل سوباسا شدن به این نتیجه رسیده ام که به من می آید اسمم پرویز تاجیک باشد !(تاجیک زبان )

ولی چه اهمییتی دارد !

بدرود  تا بار دیگری که  بنویسم !

     

بی خیالی را تنگ در اغوش میکشیم …

توضیح: این پست متعلق به فائقه خانمه که به علت اعتراض بی جای من پاک شد.. خوب باید برگرده سر جاش!

زندگی من همچنان پشت سکوت میگذره . گاهی نگاهی تلخ به این و اون . گاهی اوازی و خوندنی همراه با ژاله . گاهی هم واسه دله خودم میزنم زیر اواز . مثه دفعه ی قبل که معلم ورزش پرسید تو خونه هم واسه مامانت انقدر میخونی ؟ چی بگم اخه ؟ مامانم که دیگه از دست من نمیدونه به کجا فرار کنه !‌

همچنان سکوت و سکوت و سکوت …

زنگهای ورزش ولی با صدا و شعارهای من تزئین میشه . یه کم جیغ و داد و فریاد و گاهی پرتاب شدن مقنعه م به هوا و کلاه کپ سرگذاشتنا و …. ! معلم ورزش خنده ای و تاسف به حال مامانم به خاطر من . اصولا افراد مدرسه زیاد به حال مامان من تاسف میخورن .

امروز یکی برگشت گفت تو که دوباره رنجوری ! چته ؟ باز هم یه لبخند و فرار از جواب .

تمرینای نوشته نشده ی هندسه و دل درد های ممتد و خواب الودگی های سر ادبیات باعث فرار از زنگ اخر مدرسه شد و با یک عدد تاکسی به خونه بازگشتیم قبل از اینکه عازم اون دنیا بشیم . فرار از هندسه هم بسی جای خوشحالی داشت … .

بازم وزوز های ممتد توی گوشم . کاش بس میکردن .

این روزها واقعا بی خیالی را تنگ در اغوش میکشیم . تا میاد در بره شعر به کجا چنین شتابان رو نثار روحش میکنیم تا خودش برمیگرده … !‌

مردشور این شعر به گجا چنین شتابان ، گون از نسیم پرسید رو هم ببرند . حالم ازش بهم میخوره …

ولی به درک اسفل السافلین .

بی خیالی را بچسب که ای کیف میده ! ای کیف میده ! دشمن کش هست بخدا … !

پ.ن : برای عربی فردای ما دعایی بفرمایید . اگه بالاتر از ۱۰ شدم … !

پ.ن : به کوری چشم هر چی دشمنه ، بی خیالی را در اغوش کشیدیم سفت و محکم … !

پ.ن : عرضی نیست .

پ.ن : …

تجمل نامه یا نامه تجملی

هم صحبت دوران کودکی، سلام؛ (1)
هجدهیمن بهار عمرت فرخنده.. ماجرای “پارتی” تولدت را شنیدم، بعد از دو روز می فهمم چرا قبل از آن از این مراسم حتی از آن آگاه نشدم.. و همه، حتی کسانی که باعث جدایی ما شدند، دعوت بودند…
“ما متفاوت خواهیم بود…”
قول می دهم اگر دیر از از تو مـُـردم، هر پنج شنبه برایت خرما خیرات کنم.. آخر می دانی؟ این برای یک “مـُرده” ضیافت تجملی است! حتی این هم کافی است تا اسم او را بر سر زبان ها بیاندازد، این یک قول مردانه است.. و تو هم قول بده “این ضیافت” را برای من برپا کنی..

سعید
27 مهر 1387

پ ن:
1-دوست دارم که هم صحبت می ماندی..

پیوست:
دوست عزیز! طبق روند کلی از ابتدا من بعد از ظهر روزهای زوج مطلب ارسال می کنم، آن هم 4-5 سطر.. اگر امکان دارد آن را زیر نوشته های زیبا و با ارزش خود دفن نکنید.. هیچ معذرت خواهی و “آخ حواسم نبود” پذیرفته نیست.. حتی شما دوست عزیز!