دسته: زندگی

ســـ{…}ــانســــ{…}ــــور

ماجرا از یه نشریه…از یه یادنامه برای جشن فارغ التحصیلی شروع میشه و از آدمایی که توش خودشون رو جر میدن و “زحمت” میکشن…و مصاحبه میکنن با “پدر”مان…با “من او”نویس…و با چند نفر دیگر که شاید دردی از دردهای سمپاد(نمپاد… دمپاد… امپاد… ـَـمپاد…)را مابین صحبت هایشان بگویند…و داستان با تایپ و ویرایش و صفحه بندی یادنامه ادامه پیدا میکند…و دغدغه ی ما که کدام خط را میگذارند باشد کدام را نه!…و داستان اینجا تمام میشود که میگویم… درست اینجا:
یک آسوده ی بی رگ که خود قبلا همین جا درس خوانده و بزرگ شده…دور هر حرفی دریاره ی ــَـمپاد…هر حرفی درباره ی “ما” (“ما”یی که هستیم + “ما”یی که بودیم) و دور هر ماهیت مذکوری در متن از سازمان سابق با آرامش خط میکشد و کاش…فقط کاش لبخند نمیزد…و به صندلی تکیه میدهد و چایی میخورد و من فکر میکنم که چندتا الف بچه ی تازه دانشجو چقدر مگر میتوانند تلاش مذبوحانه کنند برای یادآوری چیزی که بودیم…چیزی که نیستیم…

حیات پیروز میشود …

سه هزار سال پیش به خاطر مردی رسید که میتواند پرواز کند و بال هایی برای خود ساخت.پسر او به این بال ها اعتماد کرد و آن را بر خود بست و خواست پرواز کند.اما به دریا افتاد.اما حیات گستاخانه این رویا و آرزو را ادامه داد.پس از سی سال روح مجسمی به نام لئوناردو داوینچی آمد و در میان طرح ها و رسم های خود نقشه محاسبات یک مایشین پرواز کننده را کشید و بر آن تعلیقی نوشت که مثل زنگ در حافظه ی انسان صدا کرد(اینجا باید بال گذاشته شود)لئوناردو موفق نشد و مرد.ولی زندگی به این رویا ادامه داد.نسل ها گذشت و مردم بر این بودند که انسان نباید پرواز کند زیرا خدا نخواسته است.اما سرانجام مردم پرواز کردند.حیات آن چیزی است که سه هزار سال صبر میکند و سر فرود نمیآورد..فرد شکست میخورد ولی زندگی پیروز میشود.فرد میمیرد ولی زندگی بی آنکه خسته و نومید شود به راه خود ادامه میدهد.بالا میرود و به مقصد میرسد و دوباره به هوس و شوق دیگر می افتد. ما میمیریم و از میان میرویم تا حیات جوان و نیرومند بماند.اگر همیشه زنده میماندیم رشد متوقف میشد و جوانی دیگر جای خود را روی زمین نمییافت.مرگ مانند سبک نویسندگی ، حذف زواید و فضولات است .ما پیش از آنکه بمیریم نشاط و حیات خود را عاشقانه به موجود تازه تری میدهیم.مرگ فقط برای اجزا است و گرچه که ما اجزا هستیم میمیریم اما حیات کل را مرگی نیست. اینجا پیرمردی است که بر بستر مرگ دراز کشیده.دوستان او به دورش جمع شده اند و در کارش فرو مانده اند،خویشاوندانش گریه میکنند،چه منظره وحشتناکی،بنی است سست و از کار افتاده.دهانی بی دندان و چهره ای بی خون.زبانی بی حرکت و چشمانی بی نور.جوانی پس از آن همه سعی و تلاش به این بن بست رسیده است.مردی پس از این همه رنج و درد کارش به اینجا رسیده است.این بازویی که ضربات محکم میزد و در بازی های مردانه برای پیروزی میکوشید ،آن همه دانش و علم و حکمت،آخر به این وضع افتده است،این مرد هفتاد سال با رنج و زحمت به کسب علم و دانش و حکمت پرداخت.دلش از راه درد درس مهر آموخت و ذهنش فهم و کمال یاد گرفت،هفتاد سال گذشت تا از حیوانی به آدمیت رسید و توانست حقیقت را بجوید و زیبایی را بیفزاید.ولی اکنون مرگ بالای سر اوست و در کامش نفوذ کرده است.دلش را میفشارد ،مغزش را میترکاند،نفسش را بند میآورد، مرگ پیروز میشود … در بیرون،بر روی آلاچیق های سبز،مرغان چهچه میزنند و خروس سرود طلوع آفتاب را میخواند و روشنی مزارع را فرا میگیرد،جوانه باز میشود.شاخ ها سر بر می آورند،شیره ی نباتی در تنه ی درختان بالا میرود.این جا کودکانی دیده میشوند.با چه شادی جنون آمیزی بر چمن های نمناک از شبنم سحری راه میروند و میخندند و همدیگر را صدا میکنند و یکدیگر را دنبال میکنند و نفس نفس میزنند بی آنکه خسته شوند.چه نشاطی،چه روحی و چه وجدی!آن ها هیچ توجهی به مرگ دارند؟آنها رشد خواهند کرد و یاد خواهند گرفت و عشق خواهند ورزید و شاید پیش از مردن کیفیت حیات را کمی بالاتر خواهند برد.به هنگام مرگ فرزندانی خواهند داشت که با پرستاری و مراقبت ، آنها را بهتر از خود ساخته اند و بدین گونه مرگ را گول خواهند زد.در زیر سایه درختی دو دلداده راه میروند و خیال میکنند که کسی آنها را نمیبیند.سخنان نرم و آهسته ی آنها با صدای مرغان و حشراتی که جفت خود را میخوانند در میامیزد.آن عطش و گرسنگی از راه چشمان حریص و نیمه خوابیده سخن میگوید و شیفتگی والایی از راه دست های به هم فشرده جاری میگردد. زندگی پیروز میشود … از کتاب “لذات فلسفه” اثر ویل دورانت

تغیر

چند روزه حوصله‌ی نوشتن ندارم… نمی‌دونم چرا!!! این چیزی که الان می‌خوام بنویسم کوتاهه اما خوب بهتر از هیچیه… راستش موقع نوشتنش نفهمیدم چی می‌نویسم!!!!!! پس اگه خوب نشده ببخشید دیگه!!! خوب بریم سراغ مطلب!

می‌دونین ادما طی زندگی خیلی تغییر می‌کنن… خیلی چیزاییو که نمی‌دونستن یاد می‌گیرن… تحت تاثیر دوستان و اطرافیانشون قرار می‌گیرن و یه سری کارایی رو انجام می‌دن.. حالا چه خوب چه بد!

راستش رو بخواین من خودم یکی از اون ادمایی هستم که طی این جریان زندگی به طور کامل عوض شدم… نمی‌دونم چه طور شد.. چه اتفاقی افتاد… تا چشمامو باز کردم و خودمو تو اینه دیدم دیگه خودمو نشناختم… یه نفر دیگه شدم! خیلی وقتا دلم می‌خواد باز همون ادم قبلی بشم… همون دختر خوبه‌ای که همه از سر به زیر بودنش حرف می‌زنن.. اما نمی‌شه.. شاید ظاهر یه چیزه دیگه بگه ولی از درون به طور کامل عوض شدم! خیلی وقتا دلم می‌خواد دوباره همون دختری بشم که هنوز چیزی از دغدغه‌های این زندگی بی‌رحم نمدونست… دوست دارم به جایی اینکه همش موقع نوشتن بغض گلومو بگیره از ته دل بخندم… به خود واقعیم به خندم.. نه به یکی که یکی دیگست!.. بخندم.. درست مثله ۲ سال پیش! کاش می‌شد حتی شده یه بار ادم تو زندگیش این فرضت رو داشت که یه سری چیزارو عوض کنه! ولی حیف که نمی‌شه! همینیه که هست! اما بازم جای تغییر وجود داره… می‌شه یه سری چیزارو تغییر داد… می‌شه جلوی انجام یه سری کار هارو گرفت… شاید یکی از دلایلی که انسان نمی‌تونه به گذشته برگرده اینه که اگه همه‌ی ادما همش بر می‌گشتن به گذشته و اشتباهاتشون رو درست می‌کردن چه جوری از این اشتباهات درس می‌گرفتن؟!.. چه جوری تجربه به دست می‌وردن تا به بقیه منتقلش کنن!!؟! هیچ چیز بی‌دلیل نیست…. هر کاری داره واسه انجام یه هدف رخ می‌ده… مثه همین تغییر‌ها… ولی..

این هدف چیه؟!!! ایا می‌شه طی مسیر رسیدن به این هدف اون تغییر رو باز تغییر بدیم؟! مسیر رو کوتاه کنیم؟ یا حد اقل راحت‌تر؟!

تا حالا بهش فکر کردی؟!!!!!!!!!

اگه نه… بشن فکر کن! به همه چیز! ببین ایا تو هم این تغییرات رو تو خودت می‌بینی؟ تا چه حد؟ خوب یا بد؟ چرا؟!!!

ترازو!

انگار همین دیروز بود که دیدمش. حالا چه فرقی می‌کنه؟! اون که هر روز همون جاس. روی همون بلوک کنار پیاده رو‌های شلوغ فردوسی. فکر نمی‌کردم شیش هفت سال بیشتر سن داشته باشه. پوستش از بس زیر آفتاب تابستون نشسته بود سوخته بود. موهای بلند و نامرتبش همیشه رو پیشونیش می‌افتاد. انگار اونو با همون پیرهن چرک مردونه بزرگ و اون شلوار بلند که به تن استخونیش زار می‌زد خلق کرده بودن. کفش نداشت. دو تا لنگه دمپایی که یکیش آبی بود و یکیش سبز! هر روز که از مدرسه می‌ومدم اون رو می‌دیدم. وقتایی بود که تک و تنها نشسته بود و به آدمایی که رد می‌شدن زل می‌زد. یا وقتی که داشت با ترازوی قدیمی و رنگ و رو رفتش وزن می‌کرد یا اینکه داشت درس می‌خوند… از کتابای دست دومش فهمیدم دوم دبستانه: ریاضی، فارسی، علوم، دینی….! همون جا بغل ترازو می‌شست و کتابش رو می‌ذاشت رو پاهاش و دفتری رو که هر ماه همه صفحه هاش رو پاک می‌کرد رو بلوک می‌ذاشت و مشق می‌نوشت… نمی‌دونستم شبا کجا می‌خوابه. اصلا پدر و مادری داره؟ خواهری، برادری، کسی… من که اصلا شبا از خونه بیرون نمی‌ام. لم می‌دم پشت کامپیو‌تر (ببخشید: رایانه) و زیر باد کولر و با موسیقی آروم و کلاسیک دی-برگ مقاله و خبر می‌خونم که فلان روزنامه نگار چی گفته و فردا کدوم کشور می‌خواد تظاهرات بشه و مبارک الان کجاس و در به در دنبال بلیط شجریان (همایون) بگردم و پارازیت‌هایی رو که ندیدم ببینم و از این حرفا… یکی اون بیرون درس و مشقش که تموم می‌شه، کتاباش رو می‌ذاره لب جوب آب و ترازو رو می‌ذاره جلو دستش و باز مردم رو وزن می‌کنه…! یه روز که تنها بودم رفتم پیشش. زیاد از دیدن من تحت تاثیر قرار نگرفت. منم مثل همه اون آدمای دیگه که میان و می‌رن و بعضی وقتا خودشون رو وزن می‌کنن. حتی بهش حق می‌دادم که ازمن بدش بیاد. متنفر بشه! سلام کردم. مودبانه جوابم رو داد. – آقا می‌خواید خودتون رو وزن کنید؟ – اسمت چیه؟ – محمد. – کلاس چندمی؟ -دوم. -از کی داری اینکار رو می‌کنی؟ گفت که قبلا داداش بزرگش این کار رو می‌کرد. الان دیگه اون باید هرروز بیاد سر کار. از پدر و مادرش پرسیدم. گفت: بابام که وقتی من دو سالم بوده فوت کرده. مامانم هم می‌ره خونه مردم پرستاری. همینطوری که داشت حرف می‌زد فهمیدم چقدر آرومه. مثل پیرمردا حرف می‌زد!! اصلا باورم نمی‌شد. گفتم حالا یا جوابم رو نمی‌ده یا… اما اون خیلی فرق داشت. پرسیدم: درسات رو خوب می‌خونی؟ گفت: آره. دیروز دیکته (ببخشید: املا) رو بیست شده بود. معلمش هم بهش از این کارتای جایزه داده بود! بهش گفتم: آفرین! (هیچوقت به بچه‌ها آفرین نمی‌گفتم، خودم هم خیلی بزرگ نبودم). پرسیدم: خونه داری؟ جوابم رو نداد. ترازوش رو کشید جلو. دوباره پرسید: آقا می‌خواید خودتونو وزن کنید؟! رفتم رو ترازو. عقربه چرخید و وزنی رو نشون داد که بالا‌تر از اونی بود که فکر می‌کردم! اما مطمئن بودم که ترازوی محمد بهم دروغ نمی‌گه… اما می‌دونستم که من اینقد سنگین نیستم. خیلی سبکم! سبک‌تر از امثال محمد. سبک‌تر از همه اونایی که تو همین شهر دنبال یه تکه نون گشتن… این همه حرف از اقتصاد و سیاست و روابط فی ما بین و صادرات و بهای طلا و نفت و خیزش‌های مردمی منطقه و فریاد و داد و بیداد برای چی؟! برای اینکه محمد باور کنه که زندگیش همون چیزی نیست که خودش می‌خواد. اون چیزی نیست که تبلیغ بانک‌ها نشون می‌دن یا حداقل امثال من در موردشون فکر می‌کنن! فکر نمی‌کردم که فقر تا این حد بتونه پیش بره… (قابل توجه آقای علی شریعتی که ظاهرا فقر اقتصادی رو فقر نمی‌دونستن!) من از اقتصاد چیزی نمی‌دونم اما می‌دونم که اون اقتصادی که محمد رو وادار به این کار می‌کنه، یا دست علیرضا رو تو سطل‌های زباله سر کوچه‌ها می‌بره یا فاطمه رو فال فروش صادقیه می‌کنه یا غیاث رو رو داربست چهل متری می‌بره یا سمیه رو هرشب عاشق یکی می‌کنه… نه اقتصاد نیست…! حالا اگه یه کم بزرگ‌تر بود یه چیزی! اون فقط هشت سالشه. پیش خودم گفتم حالا به بابام می‌گم یه کم بهم پول بده که بهش کمک کنم یه لباس بخره، یا یه دفتر نو… از صبح می‌ره سر کار تا شب واسه چندرغاز پول که اونم بده به من که موجبات احسان و خیرات رو فراهم کنم. فکر کردم واقعا کی می‌تونه درد اینا رو دوا کنه؟ من؟ مردم؟ دولت؟ خدا؟ کی…؟! همین جوری داشتم فکر می‌کردم که آروم صدام زد و گفت: آقا می‌شه بیاید پایین. یه چند نفر دیگه منتظرن. همین جوری که نگاهم به ترازو بود اومدم پایین و عقربه‌ها صفر شد برای نفر بعدی…! مدرسه‌ام داشت دیر می‌شد. باید می‌رفتم. داشتم باهاش دست می‌دادم. دست‌های استخونی کوچیکش تو دستام بود. ازش خداحافظی کردم. حالا داشتم ازش دور می‌شدم: یه قدم، ده قدم، صد قدم، خیلی دور… با خودم فکر کردم که امروز با بقیه روزا فرق داشت. امروز من با محمد دست دادم. بچه‌ای که کار می‌کنه، درس می‌خونه، برادر و مادرش رو دوست داره و حتما به آینده امیدواره. من امروز با محمد دست دادم. بچه‌ای که برای من فقط یه بچه نیست. یه نماده از همه بچه‌های هم سن و سال خودش که تو خیابونا دارن سکه‌های پنجاه تومنی می‌شمارن… من امروز با محمد دست دادم، بچه‌ای که هرچند هیشکی نمی‌دونه چقدر وزن داره، اما هرروز با همون ترازو، با همون ادب، با همون نمره بیست دیکته‌اش، مردم شهرم رو وزن می‌کنه…

مادر…

سکون! عدم! غیبت! تشویش! خبر می‌اید از تحرک و پویایی، وجود، حضور و نظم. قلب تپش می‌کند. خون جای می‌شود در تمام رگ‌ها. هول و هراس، دردناک، دردناک… شوق و هیجان، نگرانی و ترس و آمدن، آمدن وجود و قلب می‌تپد و خون جاری می‌شود. دست و پایی می‌جنبد و صدای گریه می‌پیچد و یک انسان به وجود می‌اید: خون جاری می‌شود… یک امید، یک سرآغاز که امید به پایان بردنی نیکو دارد. مفهوم انسانیت شکل می‌گیرد. انسان: استعداد، فکر، انتخاب، خطا، عصیان و… اینجا وجودی است نقطه اتکای بشریت، آنجا که آغازگر است. آنجا که مسیر را طی می‌کند… و مفهوم کمک و یاری، استغنای زندگانی، مفهوم همیشه شادابی و چالاکی. منبعی به غایت عظیم از نیروی هستی… و سرانجام مفهوم عشق، ایثار، زندگی، جلوه‌ای از خوبی مطلق از انگیزه….

مفهوم فرای گفتار است، فرای زبان، فرای تفکر. مفهوم مادری است و مادر عشق مطلق است…

آن موجودی که با اراده و اختیار خود سر بر بالین مقاربت می‌گذارد و ماه‌ها از این نطفه نارس با عشق و مهر محافظت می‌کند. وجود او را در وجود خود، بقایش را پایداری خود و تولدش را موفقیتی برای خود می‌پندارد. و سرانجام نوزادی و باز آغاز با مادر است. لحظه لحظه با او بودن، غم و اشک او را دیدن و در شادیش خندیدن و به او آدمی آموختن، مادر می‌خواهد… می‌خواهد…

… و آن اوج اعتلایی اعتلایی که در محبت می‌توان دید: در اینجا سخن از نیاز نیست، همه جا سخن از خواستن است. انتخاب مسیر مهر، عشق. و زمان اینجا حرفی برای گفتن ندارد. تحدید شکست می‌خورد: دوستی مادر و فرزند که حدی ندارد. هر حدی هم شکستنی است. و دنبال فلسفه گشتن (!) چاره‌ای برای فکر نمی‌گذارد که اعتراف کند که هست… فقط هست… نه بیشتر و نه کمتر…

اینست که می‌گویم مطلق است. نمی‌توان مرزی قایل شد. و مهر و عشق مطلق که نه از نیاز بلکه از خواستن است زیبا‌ترین و برازنده‌ترین عشق و والا‌تر از این: زیبا‌ترین وجود مخلوق است.

مادر تنها یک انسان نیست. مادر آنی نیست که می‌زاید، شیر می‌دهد، تربیت می‌کند، فداکاری می‌کند، می‌آموزد و یاری می‌کند. مادر جسم نیست، مادر زمان و مکان نمی‌شناسد. مادر تنها یک مفهوم است. مفهومی ساده! (و انسان‌ها چقدر این مفاهیم ساده را دوست دارند).

مادر یک روحیه است که در انزوای خاطر انسان و در پی خوار و بی‌ارزش شدن تمام افکار پس از گذشت مدتی در ذهن بشر و در دنیایی که همه چیز بر پایه‌ی دادوستد بنا شده، در میان مردمی که دنیا را آنگونه که هست نمی‌بینند (آنگونه که می‌بینند هست!) مادری موهبتی است بالا‌تر از آنچه انسان طلب می‌کند. هر کسی مجموعه شگرف است از افکار، عقاید، باور‌ها و خرافه و در پی آن مجموعه‌ای از رفتار، گفتار؛ اخلاق و مذهب! هیچ دو انسانی را نمی‌توان یافت که دقیقا عین هم باشند، مثل هم رفتار کنند و مانند هم بیاموزند و عمل کنند. اگر هم باشد تلاشی و تقلیدی است در جهت یکی شدن. یعنی باز دو موجود نیستند که متفاوتند: تنها یک وجود در دو نمود متفاوت! گاهی انسان‌ها قدر طلب می‌شوند و‌گاه عدالت خواه، بعضی‌ها قارون زمان می‌شوند و بعضی زاهد خلوت نشین. بعضی محمد می‌شوند و بعضی دیگر ابوسفیان. و شاید هم آدمهایی که با یک فکر نیوتن می‌شوند و بعضی یک عمر در سیاه چاله جهل می‌مانند…

اما با همه این گونه گونی که خاص خلقت است هیچ کس از مادر متنفر نیست. اشتباه فکر نکنید. منظور از این حرف این نیست که تمام مادران عالم در اوج اعتلایند و هرکه غیر مادر باشد اینگونه نیست. مقصود تنها معنا و درون مادریست و این آنچیزیست که انسان آنرا می‌شناسد.

آنگاه که روح القدس، فرشته عشق بر وجود خالی و معصوم مریم (که هنوز مادر نیست) چیره می‌گردد و فراموشخانه عدمش را که تاریکی و نیستی و آرامشی است منتظر، خواهنده، سرشار و لبریز از هستن و وجود و عشق و صفا می‌کند و آنگاه که مسیح‌زاده می‌شود، تمام آنچه در عالم هستی است، چه آنهایی که می‌بینند و نمی‌بینند، می‌فه‌مند و نمی‌فه‌مند، دور و نزدیک و هر آنچه در زمین سبز و آسمان آبیست نظاره گرند چرا که در این نقطه از هستی اتفاق مهمی در شرف وقوع است، چرا که اینجا انسانی دارد دارد پرواز می‌کند، محو می‌شود: مریم مادر می‌شود… مسیح شدن آنکس که گویند روح خدا در او جاریست، کسی که با یک اشارت بساط کفر و بت پرستی و شرک و جهل زمان برمیچیند، آن پیامبر الهی و آن نماد آزادگی مطلق در حقیقت بدون مادری مریم هیچ است و مادری چه کسی جز مریم را می‌تواند پذیرفت…؟

آری تا بشر نباشد، تا نسل نباشد، تاریخ نباشد، مرد نباشد، عشق نباشد و نوزادی نباشد هیچ کس مادر نمی‌شود. هیچ کس محبت مادری نمی‌ورزد و هیچ کس به عنوان مادر تمام سرنوشت و زندگی و رفتار خود را از دیگر تاثیر گرفته نمی‌بیند: کودکی که سرشار از استعداد و توانایی است. کودکی که خواهد گریست، راه خواهد رفت، شیر خواهد خورد، بازی خواهد کرد، رشد خواهد کرد، علم خواهد آموخت، کار خواهد کرد، عاشق خواهد شد و خود مادر خواهد شد. اما باز کودک خواهد ماند. آری فرزند حتی تا دم مرگ برای مادر، کودکی خواهد ماند… اما بدون همه این‌ها، حتی بدون وجود مادر، مادری هست. نمی‌توان آنرا انکار کرد، حتی اگر آرزویی بیش نباشد…

و انسان بدون حضور مادر چگونه می‌تواند انسان باشد. انسانی که نیازمند است. نیاز به همه چیز… همه… انسانی که که بر تمام موجودات عالم به قدمت تاریخ فخرفروشی کرده و همواره خود را خاکی دید که گوهر عشق در میانه نهان دارد و همواره محبت کرده و همیشه عاشق بوده و از تنهایی و انزوا بیزار، آن انسانی که قله‌های علم را چنان فتح کرده که توانسته همانند خود بیافریند و سالهای سال زنده بماند و فهم و کمال بیاموزد و فریاد و غرشهای غرورمندانه‌اش گوش عالم را کر کرده و آن جوانی با آن همه سعی و امید و تک و پو، آن مردی که پس از آن همه رنج و درد و فشار زندگی روزمره سربلند از پیچ و خم‌های صعب العبور و هولناک حوادث می‌گذرد، آنکس که ده‌ها سال با رنج و مشقت به کسب دانش می‌پردازد و آن دلی که از راه درد درس مهر می‌اموزد و تنی که ایثار می‌کند و وجودی که پرستش می‌کند و بشری که خلیفه مطلق بی‌همتای بی‌محابای غیور خدا بر زمین و اهل زمین می‌شود همه و همه بدون مادر، بدون آن نمود عشق حقیقی، بدون تحقق رویاهایی که انسان در ذهن می‌پرورد نمی‌تواند و نمی‌شود که انسان شود…!

پس برای طی کردن راه عشق حتما باید از گذرگاه مادری گذشت و چه زیباست زمانی که انسان خود را نمی‌بیند: از خود فاصله می‌گیرد و مرداب سکون شخصیتش را رود پر تکاپو و خروشانی می‌سازد و سوسوی شمع معیشتش خورشید تابان زندگی می‌گردد و بته خار برهوت تفکرش، بید مجنون احساس و مهر می‌شود و آسمان ابری و دل گرفته‌اش می‌گرید و بارور می‌سازد و تپه ماهورهای بی‌ارزش دغدغه و عقده‌اش کوههای با صلابت و مستحکم شرافت می‌شود و سد‌های کوته نظری و سطحی نگری‌اش به لطف سیلاب‌های آگاهی و مدنیت می‌شکند… باز خود را نمی‌بیند. تکاپو و زندگانی و احساس و مهر و اشک و شرافت و خودآگاهی و مدنیتش فدای یک موجود، یک نقطه: یک فرزند می‌شود.‌‌ همان وقت است که مادر بودن آفریده می‌شود و باز خدا دیده می‌شود. اینبار در ظاهر یک زن و باطن یک رویا زیبا‌تر و شگفت‌تر از حقیقت، بازهم در وجود یک انسان: یک مادر……………….!

وداع در زير اوار

نسیم حتما تو هم ارام و ملایم وارد زندگی بابا و مامان شده‌ای وان شب پدرت جواب حاصل جمع راپیدا کرد که بابا +مامان=نسیم وچه حاصل جمع خوبی! وان روز باباومامان هر دو در دیکته‌ی زند گی بیست گرفتندومادر بزرگ به هردو صد افرین داد.
صدای نسیم وزیدنت درخت زندگی بابا ومامان را آرام ونرم نوازش کرد. گریه‌های کودکانه‌ات ارام بخش‌ترین آهنگ موسیقی جان ود ل مامان بودوهق هق خنده‌ها یت غبارغم ازچهره‌ی خسته بابا می‌برد. بابا یعنی امید، یعنی سقف، یعنی بزرگ، یعنی چ‌تر، یعنی اول ماه مهر، یعنی کیف، یعنی کفش، بابایعنی شکلات، یعنی لواشک، یعنی پفک، بابایعنی کوه، یعنی قوی‌ترین مرد دنیا، بابایعنی دوچرخه، بابایعنی عروسکف بابا یعنی قلقلک، بابایعنی پیتیکوف یعنی اسب من، اول برج یعنی جایزه بیست، یعنی بوسه وخنده، وبابایعنی اخم وقهر الکی، بابایعنی سیلی یواشکی، بابایعنی کیف عروسکی، بابا یعنی صبح زود، یعنی کار
، یعنی بوی عرق یعنی خسته گی بابایعنی شب یعنی صدای زنگ در یعنی پاکت شیرینی یعنی مرز کلاه به سر بابا یعنی کیف چرمی رنگ و رو رفته یعنی پول تو جیبی بابا یعنی قول یعنی می‌خرم یعنی می‌برم یعنی بله یعنی چشم
ومامان یعنی شیر یعنی بغل مامان یعنی عزیزم مامان یعنی لالای یعنی نگاه یعنی بوس مامان یعنی بازی با لبان من یعنی منتظر خنده مامان یعنی شانه یعنی گل سر یعنی گوشواره یعنی قاشق یعنی غذا مامان یعنی صبر یعنی شب یعنی بیدار ی و مامان یعنی همه چیز… ونسیم دید ان وقت که زمین لرزید مادر از خواب پرید نسیم را در اغوش گرفت اما تکه‌های خشت و گل بر سر مامان ریخت و مامان سخت نسیم را در اغوش فشرد تا گرد برچهره ینسیم ننشیند دیگر شب شد وتاریک و مامان به خواب رفت ولی کم کم سینه‌ی مامان سرد شد سرد سرد دیگر روز نمی‌امد و شب بود وسینه‌ی سرد مامان و تو گریه کردی و مامان دیگر جواب نداد مامان خوابیده بود وبابا هم نبود و تو فکر کردی با تو قهر کرده‌اند ولی حالا نسیم یتیم شده است و بابا هم مامان است هم بابا و نسیم جواب این مسئله را نمی‌داند که نسیم +بابا= یعنی یتیم خدایا همه‌ی بچه‌ها ی ایران را از یتیم شدن حفظ کن و روح مادر نسیم را هم بیامرز نسیم حالافقط معنای بابا را می‌داند وبه یاد مادر باید اشک بریزد من هم برای مادر نسیم گریه می‌کنم. نسیم خواهر من است وخواهرهمه بچه‌های مدرسه و بچه‌های ایران