دسته: ادبی

آبادان در من

آرایش، پیرایش، پالایش. خود را پالایش کنید.

آرایش بر شما می افزاید و پیراستن از شما می کاهد. این پالایش است که به شما نظم می دهد.

پ.ن: در پالایشگاه هیچ چیز را دور نمی ریزند. بلکه هر جزئی را به جای خودش از نفت بیرون میکشند.

پ.ن: ببخشید اگه مطلب رو از وبلاگ خودم میارم. چون حرف مخصوصی برای سمپادیا ندارم 😀

آفرين آفرينش…

نگاهباني،گراميداشت طبيعت و زيست بوم،جامعه اي آرام،آزاد و شاد،در گذر هزاران سال همواره براي ايرانيان وظيفه اي بزرگ و مقدس دانسته ميشده است.بسياري از آيينها ،جشنهاي ايراني و رقصهاي فولكور گذشته از باورهاي ديني و اساطيري از پديده هاي طبيعت برخاسته و از آن الهام گرفته شده كه همگي در جهت حفظ و پاسداشت و احترام به طبيعت و محيط زيست است….

10 اسفند

جشن وخشنكام

در گراميداشت رود آمودريا بزرگترين رود سرزمين ايراني.

.

.

.

به نقل از استاد اينانلو:

“در تاريخ بارها شناسنامه ما صادر شد و گم شد.زمان برپايي تخت جمشيد،تنظيم و انتشار منشور حقوق ملل ،زمان ورود اريايي ها و ناميده شدن ايران و…

و اكنون پس از سالها بي هويتي شناسنامه مان بار ديگر در حال صادر شدن است.”

كتاب آفرين ِ آفرينش

پاسداشت طبيعت در بينش و منش ايرانيان

نوشته  خانم گردآفريد

انتشارات ايران شناسي

3500 تومان.

پ.ن:

روز سه شنبه چهارشنبه سوري يه تور از ساعت 2:30 تا 10 شب هست كه ميبره به دهكده ورده و كردان براي ديدن و انجام آيين كهن شب چهارشنبه سوري.اگه دوست دارين:

88028903

88636007

caravan@ircta.com

(اشكال كه نداره اين كارا اينجا؟)

پشت دیوار بلند سن

کارگردان,

پشت دیوار بلند سن نشسته

                                       می دهد فرمان

یک یک آدم ها

با سفارش های او در صفحه ی خاطر

با اشارت های دستانش

                                     به روی صحنه می آیند

 می گویند ,می خندند

پاره ای دست گروهی را

                                     با زنجیر می بندند

 آنکه غالب

و آنکه مغلوب است

بازیش خوب است

 ای تماشاگر!

ای زدید صحنه ای خرسند

وزنگاه پرده ای غمگین

خنده ها و گریه ها 

 وعده ها و صحنه سازی ها

جشن ها و سوگواری ها

کارگردان را,

بازی دلچسب و مطلوب است

ای تماشاگر!

خود به روی صحنه ای شاید!!

دوست همیشگی

جنگ جهاني اول مثل بيماري وحشتناکي، تمام دنيا رو گرفته بود .
يکي از سربازان به محض اين که ديد دوست تمام دوران زندگي اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است، از مافوقش اجازه خواست تا براي نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند .
مافوق به سرباز گفت :
اگر بخواهي مي تواني بروي، اما هيچ فکر کردي اين کار ارزشش را دارد يا نه ؟
دوستت احتمالا ديگه مرده و ممکن است تو حتي زندگي خودت را هم به خطر بيندازي !
حرف هاي مافوق، اثري نداشت، سرباز اينطور تشخيص داد كه بايد به نجات دوستش برود .
اون سرباز به شکل معجزه آسايي توانست به دوستش برسد، او را روي شانه هايش کشيد و به پادگان رساند .
افسر مافوق به سراغ آن ها رفت، سربازي را که در باتلاق افتاده بود معاينه کرد و با مهرباني و دلسوزي به دوستش نگاه کرد و گفت :
من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه، خوب ببين اين دوستت مرده !
خود تو هم زخم هاي عميق و مرگباري برداشتي !
سرباز در جواب گفت : قربان البته كه ارزشش را داشت .
افسر گفت : منظورت چيه که ارزشش را داشت !؟ مي شه بگي ؟
سرباز جواب داد : بله قربان، ارزشش را داشت، چون زماني که به او رسيدم، هنوز زنده بود، نفس مي كشيد، اون حتي با من حرف زد !
من از شنيدن چيزي که او بهم گفت الان احساس رضايت قلبي مي کنم .
اون گفت : جيم … من مي دونستم که تو هر طور شده به کمک من مي آيي !!!
ازت متشكرم دوست هميشگي من

قديمي، زيبا و بدون شرح

بگذر ز من اي آشنا چون از تو من ديگر گذشتم

ديگرتو هم بيگانه شو چون ديگران با سرگذشتم

ميخواهم عشقت در دل بميرد ميخواهم تا ديگر در سر يادت پايان گيرد

بگذر ز من اي آشنا چون از تو من ديگر گذشتم

ديگرتو هم بيگانه شو چون ديگران با سرگذشتم

هر عشقي مي‌ميرد خاموشي ميگيرد عشق تو نمي‌ميرد

باور كن بعد از تو ديگري در قلبم جايت را نمي‌گيرد

هر عشقي مي‌ميرد خاموشي ميگيرد عشق تو نمي‌ميرد

باور كن بعد از تو ديگري در قلبم جايت را نمي‌گيرد…

 

 

 

آن بالا

می خواهم بروم بالا. خیلی بالا. تا آن ارتفاع که آخرین مولکول های اکسیژن نفس های آخرشان را می کشند. می خواهم بروم آن جا. بلکه خدا را ببینم. اما نیست. او نیست. او آن حا نیست. آن بالا، تنهای تنها، آن قدر بمانم تا خورشید برود. غروب کند. ماه را ببینم. آن ماه تکیده بدبخت تنها. ستاره ها را ببینم و برای چیدنشان دستم را دراز کنم. شاید توانستم با خودم چند ستاره درخشان به زمین ببرم.
آن جا هیچ کس مرا نمی بیند. و هیچ کس صدایم را نمی شنود. آن جا از دیگران خبری نیست. آن جا اسیر نگاه های مردم نیستم. آن جا آزاد است. آزادِ آزاد.پس می خواهم تمام سنگینی های روی دلم را با تمام وجود فریاد بزنم. کاش حنجره ام توان آن را داشت. کاش می شد بلند تر فریاد بکشم. آن قدر بلند که خود خدا ساکتم کند. برای همیشه. تا دیگر وجود نداشته باشم. و دیگر سنگین تر از این نشوم. کاش در آن بالا می ماندم.
کاش یک نفر با من می آمد. اما فریاد من همین است. کاش آن یک نفر با من می آمد.

آبان 87