به آینه ی روی دیوار خیره شد و چشمانش را دید.اما این بار چیزی بیش از آنها….بلکه انگار چشمانش وسیله ای بودند به درون ….”درون خودش” را دید و متحیر شد از سادگی اش. و بعد چهره اش درهم رفت و چانه اش می لرزید وقتی بغضش بی صدا در گلویش شکست.چشمانش برق می زدند از اندوه پنهانش و خودش خوب می دانست چقدر چهره اش دوست داشتنی می شود در این وضع.
فنجان چایی که دستش بود را فشرد و بعد آن را محکم روی میز کوبید. خودش را روی نزدیکترین مبل راحتی اتاق انداخت و بالاخره گریه اش را سر داد …بلند. گریست و گریست و اشک ریخت.آشکارا آشفته شده بود ….از چیزی غیر از سادگی که در درون خودش دیده بود.
و ساعتی گذشت و صدای هق هقش.
تیک تاک ساعت اتاق …… و فقط همین.
و بعد تر ….. حالا فقط صدای ساعت بود که طنین می انداخت و خودش….؟ نه.نبود.