دسته: ادبی

گل یاس

نگذارید گل یاس بمیرد حیف است

در غزل واژه ی احساس بمیرد حیف است

دیده ها خشک شود از غم بی دردی ها

عشق در غربت وسواس بمیرد حیف است

نگذارید که در دیده ی حیران زمین

روی گل شبنم الماس بمیرد حیف است

نگذارید در این بغض نفس گیر زمان

بوی بابونه و ریواس بمیرد حیف است

زیر پاهای تمدن دل ما سنگ شود

لاله ی ساده و حساس بمیرد حیف است

نگذارید که با دست تبر در دل باغ

خنده ها بر لب گیلاس بمیرد حیف است

پدرم گفت چه غم سفره اگر بی نان است

مرد در مزرعه بی داس بمیرد حیف است

غزلی نغز بگویید به شاباش بهار

نگذارید گل یاس بمیرد حیف است

<احمد فرجی>

لطفا نظرات خود را راجع به این شعر برای بنده قرار دهید . با تشکر< پویا >

لعنت بر پدر و مادر کسی که ؟؟!!

“لعنت بر پدرو مادر کسی که در این مکان آشغال بریزد.” این را آقای “گ” نوشت. من موافق نبودم.
گفتم: (( آخر چه کاریست کسی که بخواهد بریزد به این چیزها توجه نمی کند.)) “گ” گفت: ((اینها حالت بازدارندگی دارد. مردم اینقدرها هم بی تفاوت نیستند.)) از نوشته اش فاصله گرفت تا بررسی اش کند.
این سومین بار بود که “گ” این جمله را می نوشت. هر دو دفعه قبل “گ” فقط دو روز بعد صبح که از خانه بیرون آمده بود دیده بود که نوشته اش را با زغال طوری که دیگر خوانده نشود خط خطی کرده اند. می گفت: (( اگر صد بار دیگر هم خط بزنند باز هم می نویسم. آنقدرمی نویسم تا آدم شوند.))
فردای همان روز بود که او را دیدم.تو تاریکی ایستاده بود وتکه زغالی در دست داشت. جلو رفتم و دستش را گرفتم. هوا کاملا تاریک بود. چهره اش درست معلوم نبود.
_ موافقی برویم پیش کسی که این نوشته را می نویسد؟
ده دوازده سال بیشتر نداشت. سرش را پایین انداخت و بغض کرد. گفتم: آخر چرا این کار را می کین؟ مرض …
بغضش ترکید: (( آقا اگر این آشغال ها را اینجا نریزند من و مادربزرگم از گرسنگی می میریم.))

مردم ما

گالیله را بردند داخل کلیسا، برای محاکمه. شاگردانش پشت در ایستاده بودند تا استادشان را ببینند که پیروز مندانه حرف خود را به کرسی می نشاند.

کشیشان گفتند یا حرفت را پس بگیر و بگو زمین گرد نیست یا در حیاط کلیسا آتشت می زنیم.

پس از رد و بدل شدن چند جمله، گالیله گفت: بسیار خب، حرفم را پس می گیرم. زمین گرد نیست.

وقتی گالیله از کلیسا بیرون آمد شاگردانش با خوش حالی به سوی او آمدند و گفتند استاد آیا پیروز شدید؟

گالیله نگاهی به آسمان کرد و گفت نه، زندگیم را نجات دادم و حرفم را پس گرفتم.

شاگردان گالیله که انگار تمام امید هایشان از بین رفته بود، با بی ادبی آب دهان خود را روی زمین انداختند و گفتند: بیچاره ملتی که قهرمان ندارد.

هنگامی که میرفتند، گالیله خطاب به آن ها گفت: بیچاره ملتی که به قهرمان احتیاج دارد.

پ.ن: این داستانی بود که معلم درس دین و زندگیم آقای عقیل فردی سر کلاس تعریف کرد. حال و هوای امروز ملت رو دیدم و گفتم این داستان رو بنویسم.

|+|

اطمینان

از بین تمام کوهستان هایی که وجود دارند و هر کسی در این دنیا باید برای فتح قله ای به یکی از آن ها گام بردارد، آن کوهستانی را انتخاب کرده ام که هنگام ورود، فرشته ی نگهبانم مرا از رفتن به آن منع می کرد. میدانستم چرا مایل نبود وارد این کوهستان بشوم و الآن هم می خواهد راهم را عوض کنم. اما من چیزی دارم که او در وجود خود ندارد.

حرکت کرده ام. گام در این کوهستان نهاده ام و مطمئنم که هیچ قله ای را فتح نخواهم کرد. لذت راه رفتن روی زمین این کوهستان را فقط قلب من درک می کند. من بی دلیل وارد این کوهستان نشدم. آن جا که آغاز راه بود، آن جا که باید انتخاب می کردم، پژواک صدای قلبم را فقط از این کوهستان شنیدم. چگونه می توانم طی کنم راه قله ای را که صدای قلب مرا حتی نشنید؟!

می دانم. سرنوشت کاری نمی کند تا دنیا را از نوک قله ی این کوهستان ببینم. اما همچنان ادامه خواهم داد. پشیمان نیستم. امیدوارم پشیمان هم نشوم. آخر این راه، می دانم، آن قله ای نیست که پژواک صدای قلبم را تنها از او شنیدم. بلکه ساحلی است که مرا با خود خواهد برد، دور تر از هر کوهستان دیگر.

اردیبهشت ۸۸

+

همدردي

 

بينوايان

با جلد گالينكور زركوب

شيك و پيك             چاق و چله

به قيمتِ

              خرج يك ماه بينوايان

                                          به بازار آمد

تا دختر عاليجناب ايكس

در ويلاي اختصاصي شمال فصل فصل بخواند

  و به گيس كوزت هاي جهان

                                            قاه قاه

                                                   گريه كند!

 

 

از كتاب “بفرماييد بنشينيد صندلي عزيز!” (مجموعه شعر طنز) از اكبر اكسير

*پيشنهاد مي كنم شعرهايش را حنما بخوانيد.