دسته: سمپاد

دل سوخته ها!

از روزی شروع شد که برای اولین سال حضورم در سمپاد برای ثبت نام کلاسهای تابستانی رفته بودم.
جلسه ای بود برای بیان مزایای کلاسهای تابستانی. و من به محض شنیدن نام نجوم، یاد آن آسمانی افتادم که همیشه و هرشب نظاره گرش بودم و از او آرامش میگرفتم؛همان آسمانی که حتی یکبار هنگامی که تازه به کرج آمده بودیم و من در حال تماشایش بودم، شعری سروده بودم.شعری که در آن هنگام و در آن سن واقعا از من بعید بود.
خلاصه کنم: دلم لرزید…نمیتوانستم تاب بیاورم… رفتم… و اینگونه بود که من هم المپیادی شدم!
کلاسها دو قسمت بود:تئوری و رصد. تئوری ها صبح بود و رصدهای جذاب و پرهیجان،شبانه برگزار میشد.
آن سال، اولین سالی بود که ایران در المپیاد جهانی نجوم شرکت کرده بود ؛ و بچه های ما با دست پر آمده بودند: آزاده فتاحی که تازه به دبیرستان میرفت و نگین سهرابخانی که دومین سالش را در دبیرستان شروع میکرد،با مدالهایی زرین بازگشته بودند. همین موضوع کمی همه را به سمت نجوم کشانده بود.
دبیرمان آقای باقری بود. عالی درس میداد. فوق العاده بود. یادم می آید اولین جلسه کلاس، از ما خواسته بود ثابت کنیم که زمین به دور خورشید میگردد نه بالعکس!!! تمام آن جلسه، طول هفته و جلسه بعد به این گذشت که راهی برای اثبات آن پیدا کنیم.اما هرچه دلیل میآوردیم قانع نمیشد!خیلی فکر کرده بودم و کتاب خوانده بودم.اما…
بعدها هنگامی که با مادرم صحبت میکرد شنیدم که میگفت:میخواستم به آنها ثابت کنم که علم آسان بدست نمیآید؛حتی اثبات چیزی را که میدانید هست، به آن ایمان دارید و برایتان بدیهی است، سخت است.چه رسد به…پس باید زحمت بکشید،تلاش کنید و به نتیجه برسید.همین!
او به جز نجوم به ما درس زندگی هم میداد،هنوز هم میدهد؛و خواهد داد.
ضمن سال تحصیلی آن سال آزاده و نگین کلاسها را اداره میکردند.یادم نیست چرا؟ ولی آن یک ترم را نرفتم،تا آغاز تابستان. تابستان کلاسهایمان با عنوان “آشنایی با نجوم” و در شبهای تقریبا پر ستاره تشکیل میشد. مقداری کروی، مقداری هم رصد و تلسکوپ.
ضمن سال دوم “نجوم مقدماتی” و سال سوم هم “نجوم پیشرفته” را گذراندیم.
آقای باقری همیشه اول کلاس قبل از اینکه درس را شروع کنیم پای تخته مینوشت:”به نام حضرت دوست”. سال سوم بودیم که از او علتش را پرسیدیم. جوابش فوق العاده بود:«توی این دنیا، مادر، از هر دوستی برای آدم بهتره؛خوبیتو میخواد،نمیذاره به راه کج بری، حاضره خودشو به خاطر تو فدا کنه تا تو خم به ابروت نیاد. ولی روز قیامت،وقتیکه همه بهشت و جهنم رو میبینند؛حتی مادرها هم بچه هاشون رو ول میکنند و به فکر نجات خودشونند،حتی نمیشناسندشون. اونجاست که فقط خدا تورو میشناسه، هنوزم خوبیت رو میخواد، هنوزم نمیخواد خم به ابروت بیاد و هنوزم دوستت داره؛حتی اگه خطاکار باشی، چون بنده شی،آفریدتت.
شنیدی میگن “رفیق بی کلک ،مادر” ، خدا از مادر هم بی کلک تره!پس میشه “بهترین رفیق” ، میشه “بهترین دوست”، میشه “حضرت دوست”»
از آن روز این حرف را هیچگاه فراموش نکردم.
ما هم دبیرستانی شدیم.در این مدت ، تعدادمان به 9 نفر رسیده بود.اولین مرحله ی اولمان را دادیم…ابتدا کسی از ما قبول نشده بود.جواب اعتراضها که آمد، 2 نفر قبول شده بودند:ساینا و من. 15 روز وقت داشتیم.باهم درس میخواندیم و سوال حل میکردیم. در این چند سال الهه سادات نقیب و آناهیتا خلیل زاده هم با مدالهای جهانی زرین و سیمین خود به جمع افتخار آفرینان مدرسه ملحق شده بودند.گاهی با آنها هم سوال حل میکردیم.2 -3 جلسه ای هم با آقای باقری کلاس داشتیم.
روز قبل از مرحله دو، مدرسه بچه ها را به اردوی باغ عقیق برد و ما هم رفتیم…خوش گذشت…جای شما خالی…
کسی از مدرسه ما در مرحله 2 آن سال قبول نشد.از تابستان کلاسها دوباره شروع شد.اما… با 3 نفر، به جا مانده از 9تا:ساینا،شقایق و من.
اواسط سال ساینا رفت و از دو درس مورد علاقه اش آن را که بیشتر از آن لذت میبرد ، انتخاب کرد:المپیاد ریاضی.
چند هفته بعد هم شقایق جدا شد. فقط من ماندم و من و من…
کلاسهای یکنفره به سختی تشکیل میشد، ولی آقای باقری سعی میکرد کلاسهایش را طوری تنظیم کند که کلاسهای من هم در برنامه اش بگنجد.در این مورد و به خاطر تمامی چیزهایی که به من یاد داد،میدهد، و خواهد داد از او متشکر و به او مدیونم. اگر روزی مدال آوری باشم،همچون سایر مدال آوران،مدالم را به او و والدینم تقدیم میکنم.
این داستان المپیاد من بود، از آغاز تا امروز…

مشکلات:

بند 1*حالا بیا و درستش کن… باشگاه امسال قوانین رو عوض کرد.از امسال فقط سومها میتوانند المپیاد نجوم بدهند. به نظرم برای من دو جنبه داشت:یکی خوب،دومی بد:اولی به خاطر اینکه شاید اگر میدادم و مرحله 2 قبول نمیشدم اذیت میشدم.دومی هم به خاطر اینکه فرصت یکسال تجربه رو از دست دادم.
بند 2*بعضی از بچه ها (ریاضیی ها و کامپیوتری ها)امسال به خاطر 0.25 نمره نتونستند المپیاد بدن.و این خیلی نامردی بود.امیدوارم این قانون رو زودتر بردارند، وگرنه شاید حق خیلی ها ضایع بشه!
بند 3*تو مدرسه هی معلمها میزنند تو سر بچه ها که :” تو که سوم المپیاد داری الان چه مرگته درس مدرستو نمیخونی؟ ” سال اول نزدیک بود با یکی از معلمها دعوامون بشه من و ساینا.اونقدر میگفت ریسکش بالاست و تو اگه یه صدم درصد هم احتمال بدی که قبول نمیشی، نباید همه چیزتو روش بذاری؛ دیوانمون کرد.همه کلاس در و دیوارو نگاه میکردند و اینطرف… از ما گفتن بود و از اون قانع نشدن.تازه میگفت الان که الهه اینا اومدن ، شما جو گیر شدین.خیال میکنید همتون الهه نقیبید که المپیاد خون شدید؟(وای… فقط ساینا میدونه سر این بحثا چی کشیدیم…..)
بند 4*میری با مشاور مدرسه حرف بزنی که کمک کنه برنامه ریزی کنی برای المپیادت ، شروع میکنه که:آره… من نمیدونم شما چی دیدین از این المپیاد؟چرا شماها اینجوری این و از این حرفا…
بند 5*با ناظم حرف میزنی که واست کلاس جور کنه ، هی این پا و اون پا میکنه تا اگه سومی ، مرحله 2 تو که دادی ،تازه به فکر معلم باشه واست.(توضیحات این بند رو به عهده سعیده میذارم:دی)
حالا اگه قبول شی این مدرسه بوده که شرایط رو برات فراهم کرده و مدرسه ست که مهمه. ولی اگه قبول نشی، خودت نتونستی، معلم نتونسته،ولی مدرسه کار خودشو کرده…
پ.ن1:مشکل های دیگه ایی هم هست؛ الان حضور ذهن ندارم.کامنت بدید اضافه کنم.
پ.ن2:از کجا به کجا رسییییییید…..هم قصه بود ، هم درد و دل ، هم مشکل. سعی کردم قصه ش رو محاوره ای ننویسم(اینم واسه پگاه خانم! :دی). ولی مشکل ها رو دیگه نتونستم.
پ.ن3:دیدید! من واقعا نجوم رو دوست دارم .و مسلما به کنکور و چمیدونم(؟) درسهای عمومی ترجیحش میدم.حتی اگه ریسکش به همون اندازه بیشتر باشه.
امیدوارم بتونیم به همشون ثابت کنیم که همه چیز حفظ کردن چرت و پرتهای توی کتابهای درسیمون( که بعضی چیزاشونو حتی نویسنده هاشون هم قبول ندارند! )نیست.
میتونی یکسال با عذاب زندگی کنی برای کنکور ؛ و یا سه سال با لذت زندگی کنی برای المپیاد.(چیزی رو بخونی که ازش لذت میبری گرچه شرایط سخت باشه!!!)
پ.ن4:این از من… حالا نوبت شماست….. منتظر رکورد شکوندنتون هستم(رکورد کامنتها الان چند تاست؟).البته توروخدا الکی کامنت ندید.بحث درستو حسابی بکنید…. ممنون و ببخشید اگه طولانی شد… :دی

اردو ، آرزوی دست نیافتنی

امسال اولين سال دبيرستان من بود …. تو راهنمايي در خواست ما اردو رفتن به مکان بهتري بود ….. اما تو دبيرستان درخواست ما تغيير کرد و ما فقط ميخواستيم که ما و به اردو ببرند

اول قرار بود که بريم نمايشگاه کتاب تهران اما با يک بخشنامه که از مرکر سمپاد اومده بود تمام ارزو هاي ما نقش بر اب شد….. مدير مدرسه هم به راحتي سر صف اعلام کرد که اگر شد يک سفر کوتاه به گلپايگان خواهيم داشت اما نشد که نشد …..

توي خرداد و در يکي از امتحانات گفتند که 10 نفر اول پايه رو ميبرن مشهد …اما تا حالا که خبري نشده …..اخرا ي سال واقعا از مدرسه خسته شده بودم …… قیافه ی عبوس مدیر ….. داد های ناظم …… امتحانات ممتد …… وای دیگه سرم ترکید ……

سمپاد !!!! هاهاهاهاهاها

سلام این اولین پستمه ….نمیشه گفت پست چون یه نوع دردو دله ….. شما همتون میدونید که تو سمپاد چی بر سرمون می یارن این معلما …… من در سال های قبل با معلما روابط خوبی داشتم ….(تو راهنمایی) اما تو دبیرستان خیلی فرق میکنه …..خیلی ….معلما اصلا ما (دانش اموزا ) رو درک نمیکنن نمیدونم شما هم همچین حسی دارید ؟؟؟؟؟ یه مثال براتون میزنم امسال معلم ریاضیمون (اقای عاجلو ) روز اخر اردیبهشت امتحان گذاشت ولی گفت اگه بیشتر از 40 نفر نیومدن امتحان نمیگیرم …..روز امتحان من نرفتم ….ولی شنیدم که عاجلو امتحان گرفته بوده و هرکس که نیومده بوده 0 داده در حالی که فقط 15 نفر رفته بودن …………… به نظرتون این نامردی نیس …..
من با هو سمپادی دوستم …. توی کارهای کامپیوتری هم تچربه ای دارم اگه کمکی ار دسته من بر میامد بگید اینو به همتون چه دختر چه پسر میگم …… راستی یادم رفت بگم من پسرم اسمم عماد و در کلاس اول دبیرستان علامه حلی اراک درس میخونم ….

11 (12؟!) سال…

اولا سلام…

چند وقتی بود ستاره سهیل بودم، واسه خودم!! مینوشتم ولی نوشته هام برام غریبه بودن، نمیذاشتمشون اینجا!

امروز آخرین روز آموزش و پرورشیمون بود. تموم شد! 12 سال (شایدم مثل من 11 سال) خاطره خوب و بد برامون گذاشت! تک تک این روزا جلوی چشامن…

ابتدایی…

اول… یه معلم خوش صورت و خوش سیرت! خروس… بابا آب داد… (اول خروس رو گفتم چون بیشتر اون جلسه یادم بود!!)

دوم… تفرقه، دو بهم زنی، دعوا با بهترین دوستم….

سوم… یه تابستون بود واسم. خوش گذشت. فصل تحصیلی جالبی بود!

چهارم… تازه واردم. همه ازم یه سالی بزرگترن… معلم دست کمم میگیره! هفته اول به خاطر یه حواس پرتی کوچولو ترور میشم ولی بعدا میشم شاگرد محبوبش!

پنجم… دوست 2 سالمو باز ازم میگیرن! بازم دو بهم زنی… چقدر ساده بودم… چقدر ساده هستم…

راهنمایی…

اول… عجب مدرسه شلوغی! شاگرد افتخار آفرین! ورزشی و المپیادی! یادش بخیر…

دوم… مدرسه جدید… مدیر ***! المپیاد شد دغدغم! دوستای خوب و بد… چقدر بچه بودن خوبه…

سوم… مدیر نا مدیر… ولی هنوز معلم ریاضیمو دارم…. معلمای جدید… ازشون ممنونم….

حالا آخر ساله… المپیاد اول استان شدم و حالا ام دارم به جمع سمپادیا میپیوندم!!

دبیرستان، سمپاد…!!!

هنوزم نمیدونم باید از اینکه این 4 سال رو اینجا بودم خوشحال باشم یا ناراحت!
خیلی گند زدم ولی بی انصافی چرا؟! از جون مایه گذاشتیم…. هر کاری ازمون بر اومد واسه بهبود شرایط کردیم..

چه سالایی… یادمه یه مدت مامانم میگفت اگه علی ام (داداشم) بخواد مثل تو باشه تیزهوشان قبولم بشه نمیذارم بره!! که گویا شانس آورد و قبول نشد…

اول که بودیم…. بچه خوبی بودم! سرم تو لاک خودم بود… دوستای خوبیم داشتم…

دوم… اطرافیانم عوض شدن! (چه جمله آشنایی!) آمار و زبان فارسی پایین ترین نمره پایه!!! باشگاه نجوما… ببخشید گند زدیم ما ام… من شرمنده….

سوم… بهترین سال زندگیم… نه! بدترین… نه! نمیدونم….

روحیم گند بود… همیشه نالان… گریان…. عصبی… مریض!!! قدر نشناس به معنای واقعی!!!

ولی هر چی بود تموم شد… با کلی ماجرا… به من و سختیاش…. سؤالای امتحان تاریخ و روز سمپاد…

آفتاب… دیوار… قناری… شایدم هاوایی!!!

پیش!! تابستون… سومین روز مدرسه رو بد پیچوندم! درس میخوندم ولی کم! آخراش قاطی کردم!

مهر… کمی گند…

آبان… داشت تموم میشد این ماهم… اینجاهاش تکراریه… پستای قبلی وبلاگ رو بخونید…

آذر… تولدی دیگر… با اینکه 6 ماه گذشته این متولد هنوز جون نگرفته…

زمستون… بچه داره نشستن یاد میگیره… تولد و عروسی و دوستای جدید…

الانم که بهاره و دچار جنونم!! ولی 4 دست و پا راه میرم فعلا….

الان با کمال پررویی امید دارم… به چی؟؟

به 37 روز دیگه و بعدش!!(این روزشماری با کمک دوستانه!)

دوستای خوبم درسته گاهی دلم میخواد دیگه باهم نباشیم (!!!) ولی بدونید خیلی دوستون دارم!!

دوستای خر از پل گذرونده و خر به پل نرسیده (پل مجاز از کنکور!!) دعامون کنید لطفا!!

این مطلب از وبلاگمه

سمپاد به كجا مي رود

به نام آنكه جان را فكرت آموخت

جوان نا كام 21 ساله…

من تو يا هر كس ديگه،تهران كرج يا هرجاي ديگه،دختر يا پسر،همه از يه خانواده ايم،خانواده ي سمپاد. آره سمپادي اسميه كه خواسته يا نا خواسته،چه خوشمون بياد و چه نياد روي همه ي ما هست،اسميه كه  يه روزي مايه ي افتخار ما بود.اما حالا چي؟حتما همه متوجه اتفاقات بدي كه چند ساله پشت سر هم داره مي افته شديد.حتما متوجه شديد كه ديگه خبري از اون اتفاقاي خوب نيست.اوايل فكر ميكردم اتفاقيه،اما حالا مي بينم نه انگار همش حساب شده است.مي شه به وضوح ديد كه كمر به قتل سمپاد بستند.يه روزي سمپاد توي هر شهر و شهرستاني،هر گوشه ي ايران،مظهر پيشرفت بود،مظهر همكاري و صميميت. شايد همه فكر مي كردن بين سمپادي ها فقط يه رقابت سخت علمي و تحصيلي هست.اما ما سمپادي ها خوب مي دونيم چيزي كه بين ما بود بيش تر ازين حرفا بود.اما الان چي؟الان هر گوشه اي رو كه نگاه مي كني،پره از مشكل.مشكلات داخلي بين مدارس سمپاد كه از درون داغونش كرده و داره مخالفاي سمپاد رو به هدفشون مي رسونه.اگه قرار بود اين بلا سر ما و سمپاد بياد اي كاش لا اقل اسم سمپاد برداشته مي شد.مشكلات ما الان حتي از مدارس عادي هم بيش تر شده،عاملش هم از جايي نبوده و نيست جز داخل سمپاد،اگه ما قدرت نگه داشتنش رو نداشتيم نمي شه تقصير رو گردن ديگران انداخت.كساني كه بايد ما رو درك مي كردن،كارشون شده از بين بردن روحيه ي ما.درك يه سمپادي واسه يه غير سمپادي خيلي سخته مي شه گفت با تقريب خوبي غير ممكنه!آخه سمپادي ها يه فرقي با بقيه دارن به جز ضريب هوشيشون(كه در خيلي موارد اصلا مطرح نيست)و اون شخصيت سمپادي هاست.هوش،خلاقيت،اعتقادات و اخلاقيات كه درك كاملش واسه ي كسي ميسره كه تجربه اش كرده باشه. اما حالا نه تنها برخي از مسئولين سمپاد از دانش آموخته هاي اون نيستن،بلكه افرادي(متاسفم كه اين رو مي گم)حتي از ضريب هوشي معمولي هم برخوردار نيستن و به طبعش قدرت درك سمپادي ها رو هم ندارن.همه اين رو مي دونند كه نوجوان ها توي اين سنين نياز به درك شدن دارن،يا دست كم احتياج دارن فكر كنن كه درك مي شن،حتي اگه يه توهم باشه.حالا با يه كم مطالعه مي شه به راحتي اينو فهميد كه اين نياز بيش تر از نوجوان هاي عادي توي نوجوان هاي خاص احساس مي شه.يعني هركسي كه يه چيزي كم تر يا بيش تر از يه نوجوان معمولي داره(نوجوان معمولي يعني اكثريت قشر نوجوان جامعه) و در كل يه فرقي با بقيه داره.اين افراد خاص مي تونن عقب مانده هاي ذهني،جسمي،معلولين… يا هر كس ديگه اي رو شامل بشن.اما اگه يه كم به تاريخ ويا حتي همين الان نگاه كنيم و واقعيت گرا باشيم،مي بينيم تاثير گذاز ترين افراد استعدادهاي خاص يا به اصطلاح همون درخشان بودند(اين گروه مي تونن با بعضي گروه هاي ديگه مثل عقب مانده هاي جسمي يا معلولين و … اشتراك داشته باشن).و اين درك كردن يا لا اقل القا كردن حس درك شدن به يه سمپادي وظيفه ي مسئولين سمپاده.اما الان اكثر مسئولين،چه كوچيك توي مدرسه و چه بزرگ تو خود سازمان،نه تنها اين وظيفه رو به خوبي انجام نمي دن،بلكه نا خودآگاه يا خودآگاه در جهت تخريب و تبديل يه سمپادي به يه فرد عادي گام بر مي دارند و رفتار هايي مثل مقايسه ي ما با بقيه،گفتن اين جمله كه مگه شما با بقيه چه فرقي داريد،همه و همه باعث ايجاد يه حس ضعف توي سمپادي ها مي شه.درسته كه اين فرق نبايد توي رفتار ما اثز بگذاره و باعث يه خود بزرگ بيني بيجا بشه،اما همه مي دونيم كه اين فرقه وجود داره و كسي نميتونه منكر اين تفاوت ها بشه.همه چيز از خود ما و حتي مدارسمون شروع مي شه.به عنوان مثال مي تونم راجع به مدرسه ي خودمون بگم.با نهايت تهايت تاسف وقتي مديران مراكز سمپاد كرج با هم ديگه مشكل دارن چه انتظاري مي شه از بقيه داشت؟يه زمان اتحادي كه بين مدارس سمپاد كرج بود باعث پيشرفت زيادي شده بود اما با تغيير بعضي افراد و پست هاشون توي سازمان هدف دستخوش تغيير شد.حساسيت هاي بيخودي به وجود اومد كه اين اتحاد رو تحت تاثير قرار داد تقريبا از بين بردش.همه چيز شروع كرد به پسرفت.هنوزم كه هنوزه افرادي سعي دارن  دوباره اين اتحاد رو ايجاد كنن،اما اين بار مانع بزرگ تري واسه تحقق اي اهداف وجود دراه و اين همون رفتار هاييه كه تو بعضي دانش آموزاي سمپاد به دليل رشد همون حساسيت ها و محدوديت ها شكل گرفته و اصلا هم شايسته ي يك سمپادي نيست.همين باعث شدت گرفتن مشكلات و تغيير بيش تر رفتار مسئولين مي شه و در نهايت همه چيز از سمپادي بودن در مياد!مسايلي بين مراكز شكل گرفت كه باعث افت شديد كيفيت تحصيلي توي مراكز شد و حالا هركاري كه انجام مي ديم يه نقصي داره.

عامل بعدي كه از بين رفتن سمپاد رو سرعت مي بخشه بي تفاوتي ماست.بي تفاوتي چيزيه كه هميشه و هر جاي دنيا عامل اصلي بد بختي مردم بوده و در مقايسه با اونا واقعا سمپاد چيزي نيست كه بتونه در مقابلش دوام بياره.در حالي كه امسال توي سال نوآوري و شكوفايي،تمام تلاش مسئولين طراز اول بر حمايت از نخبگانه.اما خودمون چي؟يعني حتي خودمونم واسه خودمون اونقدر مهم نيستيم بخوايم به خاطر آينده مون يه حركتي انجام بديم؟چيزي كه آزار دهنده است اينه:وقتي به سمپادي ها مي گيم كه “ما بايد يه كاري بكنيم،حتي اگه نشه تاثيري گذاشت بايد نهايت تلاشمون رو بكنيم”،جواب هايي كه مي شنويم از چند دسته ي محدود خارج نيستند.اوليش همينه كه “ما كه مي دونيم كاري از پيش نمي بريم و زورمون نمي رسه،چرا خودمون رو اذيت كنيم؟”خوشبختانه جواب اين رو همون بالا دادم!:” حتي اگه نشه تاثيري گذاشت بايد نهايت تلاشمون رو بكنيم”. اما جواباي كه بعدي آزار دهنده ترند و بيش تر شنيده مي شن،كاملا متناسب با سن و پايه ي افراد متغييره!مثلا بچه هاي سال آخر مي گن:”ما كه ديگه داريم مي ريم.”سوم ها مي گن:”ما ها كه سال ديگه،سال آخرمونه!”بقيه هم تنها جوابشون اينه:”مگه چند سال قراره توي اين مدرسه باشيم؟” اما اين دلسوزي براي خودمون نيست،شايد براي اوناييه كه بعد از ما از داشتن سمپاد و سمپادي بودن محروم مي شن.

به عنوان حرف آخر هم بيايد اگه نمي تونيم سمپاد رو نگه داريم يه كاري كنيم كه از سمپاد يه خاطره ي خوش و يه ذههنيت خوب براي همه بمونه.اگه سمپادي واقعا سمپادي باشه،مي تونه تو هر موقعيتي خودش رو نشون بدهو نشون بده اين رو كه حتي اگه ديگه سمپاد هم نباشه،سمپادي هميشه هست.

تیشه به ریشه ای که از آن ما بود (در رابطه با کارگاه علوم 87)

نمی دانم از کجا شروع کنم.چگونه بگویم حتی… از یک سال زحمتی که کشیده شد ، یک سال وقتی که گذاشته شد و یا این همه عشق و انگیزه ای که تلف شد… شاید هم اصلا باید چیزی نگفت و یا اینکه باید از این “گفتن” ها و دردسرهای بعدش درس گرفت و ساکت ماند.

نمی خواهم به عقب برگردم و شروع کنم دنبال مقصر گشتن و یا قضیه ی سه شنبه؛ 22 بهمن را دوباره و صدباره شرح دادن ؛ چون هربار یادآوری اش برای همه ی ما فرزانگانی ها زجر است واقعا. حتی فکر کردن به اینکه دقیقا کدام طرف مقصر بود – مدرسه یا ما – هم به نظرم دیگر بی فایده ست.چون حالا دیگر همه مان می دانیم که ما و مدرسه هر دو یک هدف داشتیم و یک حرف.هر دو یک طرف بودیم ؛ فقط روش هایمان تا حدی تفاوت داشت.

کارگاه علوم 87 جوشید و قرار بود بدرخشد و بماند ؛ اما حالا از آن کارگاه موعود افسانه ای ، برای ما چیزی جز یاس نمانده است. خستگی کارگاه همچنان به تن ما مانده و هنوز خیلی از ما باور نکردیم که کارگاه آمد و رفت ؛ بدون اینکه آنطور که می خواستیم و برنامه ریزی کرده بودیم برگزار شود. خیلی از ما شاید هنوز منتظر حلقه ی اختتامیه هستیم. هنوز آنچه را رخ داد به درستی “هضم” نکرده ایم …هنوز…

دیگر حتی نای این را هم نداریم که بنشینیم و ببینیم ایراد کارمان کجا بود.تنها صحنه هایی که از 24امین کارگاه فرزانگان در ذهنمان مانده ، تصاویر محو و مبهمی از خودمان است که در راهروها و حیاط مدرسه می دویدیم و سعی می کردیم کارگاهمان را “نجات” بدهیم.هرچند فشار کار و وضعیت جو آن روز اشکمان را درآورد و مجبورمان کرد روبروی کسانی بایستیم که دلسوز ما بودند ؛ مجبورمان کرد سر هم فریاد بکشیم ؛ و باعث شد که با هم تصمیم بگیریم بر سر ماندن و یا رفتن…. و در نهایت ما ماندیم. ماندنی که شاید جرقه ای است برای  شروع دردسرهای جدید و برای تغییرهایی ترسناک… شاید.

اگر از ما بپرسد می گوییم کارگاه علوم برگزار نشد. آن معرکه ای که روز 22 بهمن اتفاق افتاد و آن وضعیت بازار شام مانندِ داخل مدرسه را  ، ما اسمش را  “کارگاه” نمی گذاریم و حسرت کلمه ی “کارگاه 87” را برای همیشه با خود به گور می بریم.

اینجا جای خوبیست برای عذرخواهی و تشکر.نمی دانم تا کجا می توانم جلو بروم ؛ اما لازم است اول از همه از بازدیدکنندهایی معذرت بخواهیم که به خاطر “بیست و چهارمین کارگاه علوم فرزانگان” آمدند و رفنتد. عذر خواهی بابت توهینی که به ناحق به خیلی هایشان شد. از طرفی از مدرسه هم باید عذر خواست. حرف سیصد نفر  نوجوان پانزده شانزده ساله  ی احساسی  ارزش گوش کردن نداشت و ندارد!پس با این حساب ما یک تشکر هم به مدرسه بدهکاریم ؛ بابت اینکه “تحمل” مان کردند.و با سپاس فراوان از نیروی انتظامی و حراست سازمان که تشریف آوردند و معذرت از اینکه دم در ماندند.با عرض تاسف ما سر غرفه هایمان بودیم و نشد که برای خوشامد گویی دم در بیاییم..

.اجازه هست از خودمان هم تشکر کنیم؟ بابت صبرمان و اینکه با هر تغییرعجیب و تصمیم جدیدی که مدرسه در دقیقه ی نود برایمان می گرفت – البته به غیر ازآخری – خودمان را سازگار می کردیم و دم نمی زدیم.

و یک عذرخواهی هم خودمان به خودمان بدهکاریم. بابت فریادهایی که سر هم کشیدیم و به خاطر یک سری کارهایی که شاید اگر بیشتر فکر می کردیم طور دیگری انجامشان می دادیم.

                                                      *****

الان که دارم این ها را می نویسم ، چهارشنبه شب است و باران می آید. دارم فکر می کنم به طناب های مدرسه و لوگوی پارچه ای بزرگمان که باهم بالا بردیم و نصبش کردیم. یک جور نگرانی فدیمی به سراغم می آید ، و ترس اینکه لوگویمان و طنابها خیس شوند و سنگین ؛ که یکهو یادم می آید دیگر نه لوگویی روی ساختمان است و نه طنابی روی “سقف حیاط” ؛ که بخواهیم نگرانش شویم و به باران و برف و گزارشهای هواشناسی ناسزا بگوییم.فکر نمی کنم اصلا دیگر از باران بدمان بیاید، نه؟

به گمانم دلم این بار باران می خواهد. به یک پیاده روی مفصل  نیاز دارم و یک قدم زدن طولانی زیر باران ، تا اشکهای صورت خیسم را مردم با قطره های باران اشتباه بگیرند… و من راه بروم و راه بروم و زیر لب “همچون طوفان” و “انتظار”  بخوانم و حسرت حلقه زدن هایمان را بخورم و حسرت وجود یک دست فرزانگانی در دستم ، و صدای سرود یک هم مدرسه ای در گوشم. ..

باران شدت می گیرد. می بینی؟ آسمان  دارد به حالمان زار می زند.  انگار این بار دیگر قرار نیست تا ابد بمانیم.*

 

* “تا ابد می مانیم” : قسمتی از یکی از سرودهای فرزانگان