قابل توجه دوستان:
فردا بحث از ساعت 10 تا 12 است.اگه بيايد خوشحال مي شيم.حواستون به زمان بحث باشه،چون فقط همين دو ساعته!
مهمان ويژه ي فردا:خانم دكتر دياني
آدم فوق العاده با سواديه و كلامشم فصيحه
قابل توجه دوستان:
فردا بحث از ساعت 10 تا 12 است.اگه بيايد خوشحال مي شيم.حواستون به زمان بحث باشه،چون فقط همين دو ساعته!
مهمان ويژه ي فردا:خانم دكتر دياني
آدم فوق العاده با سواديه و كلامشم فصيحه
به نظرت عجیب ترین اتفاق ممکن چیه؟؟!
فکر کن با دو تا از دوستات داری راه میری بعد میفهمی حالا که تو آفتابی گرمت شده. همگی مشغول خوردنید. یکدفعه به خودت میای و میبینی تو همون هوای آفتابی و به خصوص بدون ابر!!! داره برف میاد!!!!! به روی خودت نمیاری و پیش خودت به این موضوع فکر میکنی. چند دقیقه که میگذره دوستم متوجه موضوع میشه و بلند اعلامش میکنه! تو راه از یک خانم میانسال میپرسی: “ببخشید، به نظرتون عجیب نیست که تو هوای آفتابی داره برف میاد؟!” ایشونم با خنده میگه: “هه! چرا!” و تو کاملاً متوجه میشی که طرفت هیچ چیز عجیبی ندیده.
دو تا دختر مدرسه ای سر این موضوع بهت تیکه بی مزه میندازن و پسر عطر فروش بهتون میگه: “یعنی واقعاً براتون عجیبه؟!؟!؟”
چند تا پسر از کنارت رد میشن و صرف شوخی و تیکه انداختن میگن: “چه ضایع که تو هوای آفتابی برف بیاد!” و اینجاست که تو میفهمی این موضوع میتونه ضایع باشه!!!
آخه پس قانون علّیت چی میگه؟!؟!؟ مگه میشه تو هوای آفتابی وگرم برف بیاد؟!؟ پس ابر واسه چیه؟!؟! اول علت میاد بعد معلول؟! یا اول معلول میاد، بعد علت دنبالش دو میزنه(همون میدود!)؟!؟!؟
دوستای سمپادی! به دادمون برسید:دی آیا ما تا الان تو خواب غفلت بودیم یا واقعاً این واقعه عجیبه؟!؟!؟
این نوشته رو برای شماره 1 نشریه سمپادیا نوشته ام … اما گفتم اینجا هم بزارمش تا رفع ایراد احتمالی بشه و شما هم بخونید.
همگی ناگهان در جایی افتادیم ، با اینکه از یکجا نیامده بودیم. به ما گفتند اینجا تیزهوشان است و شما سمپادی و هر کس که راه یافته تیزهوش و حسابش از دیگران جدا است! ما هم که از خدا خواسته به به و چه چه ای گفتیم و شروع کردیم به متفاوت بودن و انتشار تفاوت ؛ و این تفاوت چه داستان پیچیده ای بود که خودمان هم سری از آن در نیاوردیم. با این وجود هیچ وقت کم نگذاشتیم و همیشه تلاشمان را کردیم…
بعضی تا جایی که جا داشت کلاسی را نپیچانده نگذاشتند، به هر بهانه ای! عده ای دیگر دو صفحه از کتابی خواندند و هوار که «های و هوی که ما المپیادی شدیم و طلای جهانی هم کفافمان نمی کند». گرچه نفهمیدیم چه شد که از مرحله اول هم عبور نکردند؛ بی شک البته در سوالات ایرادی بوده. عده ای دیگر هم دست به اکتشافات و اختراعات بزرگی زدند که ما هیچ سعادت دیدنشان را پیدا نکردیم، در واقع بیشتر فک به آن زدند تا دست. برخی هم که کلاً پرت از هر دنیا درگیر بازی هایی بی انتها شدند و نفهمیدند کی به کی است. اما دسته ای دیگر که تعدادشان کم نبود آن هایی بودند که گیج زدند در این دوران، یا شایدم راه را پیدا نکردند. هر روز از شاخه ای به دیگری زدند. یک روز ادیب شدند و روز بعد بی ادب. روزی در این مسابقه رفتند و فردایش در دیگری و روزهای بعد در بعدی ها و درست نفهمیدند فرق این ها با هم چه بود، بماند که حاشیه این مسابقه ها گاهی از خودش هم وسوسه انگیزتر بود. گاهی این درس را پسندیدند و گاهی آن یکی را به فحش کشیدند؛ از داستان به سینما و سینما به تئاتر و تئاتر به موسیقی و موسیقی به نقاشی و نقاشی به داستان و همه این ها با هم چرخیدند و هر جا که دستی در چیزی می شد برد دریغ نکردند. در هر راهی هم شاخه ها را رها نکردند ، در موسیقی شاخه ها را یکی یکی و حتی دوتا دوتا پریدند ، متال به کلاسیک ، رپ به پاپ ، گیتار الکتریک میزدند و بعد چندی 3تار و کمانچه را علاقه می ورزیدند. دوستی و دشمنی های زیادی به راه انداختند و هیچ اغراق نیست اگر بگوییم دشمنی ها در مقابل دوستی ها هیچ بود. و اصل این دوستی از نوعی کم نظیر است. شبکه ای از دوستی با تعداد یال ها و راس های زیاد. شاید خیلی زیاد، گرافی پیچیده تر از سطح دبیرستان و دیپلم!
کم کم که بزرگتر شدند با پدیده های جدید و توقعات بالا و احساسات خاص، جدی تر روبرو شدند. پدیده های دوست داشتنی و گل گلی اما گاهی بسیار تاثیر گذار و خطرناک؛ که در سمینارها و کارگاهها فراوان ترین چیز بود. و این سمینار/کارگاه ها که خودشان اتفاقاتی بودند شگفت، از آن تفاوت های اساسی ذکر شده. آن قدر پر شور که هر چه بیشتر می گذرد بیشتر حس می کنیم که چقدر دلمان تنگش شده، خیلی ، این را مایی که اسممان فارغ التحصیل است بیشتر می فهمیم ، شاید از علائم پیری است! نه برای پدیده ها یا تعریف و تمجیدها و صدا در کردن هایش؛ که برای بی خوابی ها و خستگی ها و مسئولیت ها و شب و روز دویدن ها و فریادها و دعواها و یکی شدن هایش.
این همه ها بودند و شدند اما تفاوت این نبود انگار… درس خواندن و نمره آوردن و افتادن و کلاس های جبرانی فقط خاص ما نبود. معلم های دوست داشتنی و بی حال و فهمیده و نفهمیده هم هر جایی هست، حتی در مدرسه ی 2تا کوچه آنورتر! پدیده های بی رنگ و چهره های ساختگی در خیابان ریخته … و ادعا چیزی نیست که سخت پیدا شود، راحت تر است.
سال کنکور اما احوالش از سال های دیگر جدا است. سالی که کند و تند می گذرد، و وقت هایش با افکاری که ناخودآگاه به ذهن سرازیر می شوند پر می شود، که «اگر کنکور رو بدم چنین می کنم و چنان!» ، « اگر کنکور نبود من الان کارهایی می کردم که میترکوند». سوال هایی چنین که این سه سال چه شد و چه کردیم. ( و این قسمت مهمی از عذاب وجدانمان است که چرا طی دبیرستان چنین و چنان نکردیم ) . از حلی کاپ ها و ایران اپن ها و روبوکاپ ها و حلی نت ها و کارگاه ها و انجمن ها و باشگاه ها و سمینارها و المپیادهای ورزشی و غیر ورزشی و کارسوق ها برایمان جز خاطره چه ماند؟ چه ماند ؟ و این جا است که دوستی می گوید : «لذتت رو یک جا بالا نکش؛ جرعه ای هم برای فردا بذار» . و این از سختی های سال کنکور است که گذشته و آینده ات را روزی چند بار جلوی چشمت می آورد.
“هر جمعی بر مبنای خصوصیت مشترکی گرد می آید.” گفتند شما که اینجا هستید تیزهوشید و دلیل گرد آمدنتان این است، داشتن مازاد هوش نسبت به استاندارد خدا! ما هم به به گویان این جمله را تکرار کردیم، اما بعد از هفت سال و شایدم هم کمتر دیگر مبهم و احمقانه است. اشتراک ما در چیست؟ ریاضی مان خوب است؟ رتبه های کنکورمان بالا می شود؟ پژوهش کردن بلدیم؟ روبات های حسابی می سازیم؟ درک فیزیکی بالایی داریم ؟ در حال حاضر می دانیم که هیچ کدام این ها نیست.
ما انگار دور هم جمع شده ایم چون هر کدام روزی و جایی از چیزی لذت بردیم که دیگران کم تر آن را حس کرده اند، شاید اصلا حس نکرده اند! از رشد کردن یک درخت، حل شدن یک مسئله پیچ در پیچ، از طرح یک انفجار، پرواز هواپیماها، از راه رفتن و فکر کردن و جان گرفتن و بازی کردن یک شی آهنی بی جان، قصه شنیدن ها و قصه گفتن ها، از دوست داشتن سختی ها و سخت ترها و … درست است انگار ؛ این چیزی است که ما در آن مشترکیم. لذت بردن از لذت هایی که در تلویزیون ها و آهنگ ها و شبکه ها تبلیغ نمی شود. برچسب مارک های رنگارنگ بر آن نخورده است. بو ندارد و حتی خطرناک هم نیست. اعتیادآور است و مست کننده اما ضرر ندارد که سود هم دارد! آن چه باعث می شود فراموش کنیم از کجا آمده ایم تا به اینجا برسیم. لذت هایی که هر کسی نچشیده.
شاید این تفاوت کذایی همین است. ما یاد گرفته ایم و می توانیم لذت هایی را تجربه کنیم که دلیل انتخابشان، انتخاب دیگران نیست، و بعضی هامان چیزهای دیگری هم در طول این سال ها آموخته و بسی جرعه ها برای فرداهای سخت ذخیره کرده ایم؛ فرداهایی که حتما می سازیمشان ، زیباتر و آرمانی تر.
پس این آغاز یک دوران است. با دانسته های جدید. جایی جدید که دیگر کسی برچسب تیزهوش بر پیشانی اش ندارد و توهمی ویرانگر از این جنس در کار نیست. ما هستیم و اگر بدانیم و بخواهیم دنیایی از لذت های قدیمی و جدید.
اِنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــجــــــــــــوی لایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــف!
پ ن : این پست بوسیله ی ورد 2007 و بدون تماس مستقیم با سمپادیا منتشر شده. بزودی آموزش انتشار پست بوسیله ی ورد 2007 که از لایو رایتر آسونتره رو میزاریم.
برای تشکر از دکتر اژه این نامه را امضا کنید :
http://www.persianpetition.com/Signs.aspx?id=5f4ea440-9f4d-48d8-8718-7217e170086a
هم چنین توصیه می کنم نامه دکتر فتاح زاده، دانش آموخته سمپاد و مدیر مسؤول هفته نامه سلامت که به عنوان سرمقاله این هفته نامه به چاپ رسیده رو بخونید.
این لینک رو هم به دوستانتون بفرستید.
توی صحنه ی غریب زندگی ؛ هممون در نقش یک بازیگریم ؛
باهمیم تو بازیای روزگار ؛ از درون هم ولی بی خبریم ؛
وقتی آمدم، موی سپیدی بر چهرهام نبود و اکنون پس از گذشت بیش از بیست و یک سال، با قامتی راست و امیدوار، محیط کارم را ترک میکنم؛ با فرزندی رشید به نام سمپاد برای ایران اسلامی: مقاوم و سازشناپذیر. در این مدت، دو تن بیش از همه مرا ممنون خود ساختند: رهبر معظم انقلاب که با دفاع از سمپاد در شورایعالی انقلاب فرهنگی، به این نهال امکان غرس دادند و همواره نگران کاستیهای آن بودند؛ و نخست وزیر وقت، جناب آقای مهندس میرحسین موسوی که مرا به این مسیر کشاند. در این مدت سعی کردم مدیرانی داشته باشم که به فرموده امام راحل (ره) بر ریاست ریاست کنند، نه دریوزگی مدیریت، و در این که تا چه حد موفق بودم، هیچ گاه تردیدی نداشتهام. هر چند، هر کسی در گزینش خود دچار خطا میشود و من تا آخرین لحظه در هدایت مدیرانم به سوی استقلال و تعهد به انقلاب و اسلام ــ به جای تعهد به خطوط سریع السیر و قلیل البقا ــ کوشیدم. بچههای این سرزمین را در هر کجای ایران عزیز، همانند هر ایرانی مسلمان، با تمام وجود دوست داشتهام و این دوست داشتن را لازمه ذهن هر معلمی میدانم که بخواهد راه انبیا، و نه دریوزگی اغنیا، را طی کند. سمپاد را برای آنها به وجود آوردم که کمتر کسی به فکر آنهاست. وقتی فرزند استانداری در آزمون ورودی سمپاد مردود میشد، خوشحال نمیشدم، اما وقتی فرزند بلالفروش روبروی همان استانداری قبول میشد، از شادی در پوست خود نمیگنجیدم.
خدا را شاکرم که با حداقل سرمایه مادی و بیشترین سرمایه معنوی، مراکزی را تأسیس کردم که اولیای قبول نشدگان با درایت آن، اقرار به وجود رقابت سالم میکردند و فقط معدود راهنیافتگانی بودند که به لجنپراکنی و فحاشی میپرداختند. برای من اما، نه تعریف پذیرفتهشدگان و نه توهین معدود راهنیافتگان، تفاوت بنیادینی نداشت. به هیچ ناحقی حق ندادم و از اصلاح هیچ اشتباهی ــ حتی اگر مقدمه لجنپراکنی برایم میشد ــ رویگردان نشدم.
در کنکور امسال، با وجود اعلام نتایج بر روی سایت، وقتی به من اعلام شد که دو سئوال، پاسخهای نزدیک به هم داشتهاند و کلید چهار سئوال نیز جابه جا شده است، بدون لحظهای تردید تصمیم گرفتم آن دو سئوال را حذف و کلید چهار سئوال را اصلاح و مجدداً اسامی پذیرفته شدگان را به همراه اسامی کسانی که حقشان ضایع شده بود، بر روی سایت بگذارم. میدانستم که با یک «سونامی ردشدگان» روبرو خواهم شد و تازه بعد از این اعلام بود که اعتراضها صورت گرفت و انعکاس آن موجب درخواست غیر قانونی لغو کنکور، هم از سوی دوستان ساده لوح و هم از سوی ستیزهگران شادمان، شد. در ادامه، ادعای یافتن 16 غلط جدید و تشخیص آن در طی چند ساعت و عدم قدرت به اثبات رساندن حتی یکی از این غلطها مطرح شد و حتی در 20 اردیبهشت ماه، کلیه اشکالات با صدا و سیما مطرح و ضبط تلویزیونی شد، ولی با وجود پوشش رسانهای هیاهوی ردشدگان، حتی یک ثانیه از آن پخش نگردید؛ واقعاً چه عدالتی! در اینجا باید از وزیر محترم آموزش و پرورش به جهت حمایت از برگزاری مرحله دوم آزمون ورودی سمپاد در اردیبهشت 1387 قدردانی نمایم که این موافقت در پی گزارش مستند سمپاد حاصل شد.
از مرداد ماه 87 به بعد، با هر مدیری که جلسه داشتم، خداحافظی می کردم و حتی برای نیمسال اول تحصیلی، ساعت موظف تدریسم را در دانشگاه پر کردم. انبوهی از کارهای جنبی، نظیر آرشیو فصلنامه روانشناسی و زونکنهای مربوط به سایر فعالیتهایم را به خارج از سازمان انتقال دادم تا در روز موعود (!) سبکبار خداحافظی کنم، هر چند خود این امر نیز خالی از عواقب نبود. متأسفانه کار انتخاب جایگزین کمی به طول انجامید، تا این که در بعد ازظهر 16 دی ماه، طی یک نمابر ساده، نام جانشینی که حدود یک ماه قبل از آن مطلع شده بودم، برایم ارسال شد. همان شب به راننده گفتم ماشین را بخواباند و خود با وسیله شخصی یکی از همکاران، سمپاد را ترک کردم.
اکنون احساس میکنم باری را از دوشم برداشتهاند و از هرگونه قصور و تقصیری که در این مدت داشتهام، از پروردگارم و عزیزان سمپادی پوزش میطلبم. آنچه تأسیس شده، به خاطر ایران اسلامی بوده است. سمپاد در آن زمان، زیر بمباران و موشک باران ایجاد شد و نامه درخواستش در روزهای سخت جنگ به ریاست جمهوری ارسال شد. آن روز، یکی از اساتید آموزش و پرورش دلیل مخالفتش با تأسیس را این موضوع اعلام کرد که پذیرش دانشآموز با معدل 19 و تحویل دادن دانشآموز با معدل 19 هنر نیست. رهبر انقلاب در پاسخ فرمودند، این گفته وقتی صحیح است که فرض کنیم در شرایط فعلی دانشآموزان با معدل 19 وارد مدارس میشوند و با معدل 19 از همان مدارس خارج میشوند، در حالی که عملاً این طور نیست.
از میان شش وزیر روی کار آمده در این مدت، تنها یک وزیر برایم کمآزار بود و من چه شبها که تا صبح نگران این کودک نوپا، بیخوابی را تجربه نکردم. فکر نمیکردم این نهال در کنار سایر نهالهای آموزشی نظام مقدس ما این چنین سریع به بار بنشیند؛ آن هم با وجود آن همه هیاهوی فرار مغزها و اطلاعاتی که هیچ وقت تبیین و تفسیر نشد و فقط چماقی بر سر سمپاد ماند که معلوم نبود در دست چه کسی است.
فرزندان سمپادیام! اطمینان داشته باشید هیچ کجا مانند وطن یک فرد نیست و هیچ افتخاری بالاتر از تلاش برای تعالی و رشد و شکوفایی سرزمین مادری نیست، و این تنها در سایه باور توحیدی امکانپذیر خواهد بود. اگر شما بر این باور باشید، کاری کارستان خواهید کرد و عظمت و مجد گذشته سرزمینتان را تکرار خواهید نمود.
همکاران سمپادیام! میدانم از میان شما، آنان که به راه سمپاد معتقد بودید، از نظر مادی هیچ بهرهای نگرفتید و بیش از آن چه موظفتان بود، کار کردید. در هر شهری با کوشش شما مدارس سمپاد جان گرفت و آن که کمتر از همه نقش داشت من بودم و آن که بیش از همه ناسزا شنید، شما بودید. هر کجا هستید، به خدمت خود ادامه دهید و بدانید که خدا تنها داوری است که میتوان به او تکیه کرد و امید داشت.
من خوشحالم که هیچ یک از سفارششدگان معدود نمایندگان مجلس و معدود کارگزاران نظام ــ که عادت به ثبت سفارش داشتند ــ به سمپاد راه نیافتند، که اگر این چنین بود، در طول این سالها با سمپادیهای عاشق و در عین حال مطالبهگر روبه رو نبودم.
امیدوارم ایران عزیز از زعفران وجود شما پربهره باشد و روزهای شکوفایی علمی ایران اسلامی، مسیر رهروان بعدی را روشنتر و شادابتر سازد. در پایان، عذرخواهی میکنم از این که از آنچه در ذهنم برای سرمایههای سرزمینم بود، بخش ناچیزی را تحقق بخشیدم و همواره کلام رهبرم در پیش رویم بود که:
«عدالت» به معنای این نیست که ما با همه استعدادها با یک شیوه برخورد کنیم؛ نه، استعدادها بالاخره مختلف است. نباید بگذاریم استعدادی ضایع شود و برای پرورش استعدادها باید تدبیر بیاندیشیم؛ در این تردیدی نیست. اما ملاک باید استعدادها باشد و لاغیر؛ عدالت این است.
و با تفألی از لسانالغیب:
ای دل ریش مرا با لب تو حق نمک
حق نگهدار که من میروم الله معک
چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک
جواد اژهای
87/10/22