دسته: جامعه

تغییر نام دانشگاه آزاد

– کدوم دانشگاه درس می‌خونی؟

– نفت علوم تحقیقات تهران. تو کجائی؟

– مکانیک آزاد تهران جنوب

داشتم فکر می‌کردم چه خوب می‌شد اگر دانشگاه آزاد برای هر واحدش یک اسم اختصاصی میگذاشت. یک اسم که دانشگاه با اون شناخته می‌شد و نه عبارت دانشگاه آزاد. الان تقریبا تمام واحدها با اسم شهرشون عنوان میشن به جز واحد علوم تحقیقات. کسی به علوم تحقیقات نمیگه دانشگاه آزاد ٬ ولی خب دانشگاه آزاد تهران مرکز به عنوان دانشگاه آزاد حساب میشه! منظورم جو روانی مساله‌ست. وقتی کلمه آزاد میاد همه ذهنشون میره سمت یک دانشگاه  که کلی همه جا شعبه داره و همین جوری ملت فرت فرت میرن توش درس میخونن و هرکس سراسری قبول نمیشه میره آزاد. در صورتی که گاها دانشگاه آزاد برخی جاها بهتر از دانشگاه‌های سراسریه. مثلا دانشگاه آزاد قزوین خیلی دانشگاه خوبیه و واقعا لیاقتش این نیست که هم ردیف با دانشگاه آزاد چابهار یک جا به ذهن بیاد. خیلی از افرادی هم که سراسری می‌تونن برن دانشگاه‌های شهرستان های دیگه درس بخونن ترجیح میدن تو دانشگاه آزاد شهر خودشون درس بخونند.

فکر کن مثلا به دانشگاه آزاد قزوین بگن دانشگاه پرسپولیس. چقدر تو روحیه آدم تاثیر میگذاره وقتی بگه برق میخونم تو دانشگاه پرسپولیس. طرف مقابل حس می‌کنه دانشگاه خوبیه حتما و برق هم میخونه. ولی خب برق میخونم تو دانشگاه آزاد قزوین خیلی وقت ها این ذهنیت رو ایجاد میکنه طرف نتونسته سراسری شهر خودشون قبول بشه پاشده رفته قزوین اونم دانشگاه آزاد ! این قطعا تو روحیه دانشجو و حتی تو انتخاب رشته افراد هم تاثیر میگذاره.

به نفع خود دانشگاه هم هست چون مردم با رغبت بیشتری به دانشگاه آزاد نگاه می‌کنند و سطح دانشگاه بالا میره.

این بود پیشنهاد من . برسد به دست مسئول مربوطه !

کنکور و عدالتی که نیست !

1. ذات کنکور

آیا یک آزمون 4 ساعته معیار مناسب و خوبی برای ارزشیابی میزان دانش و توانایی تحصیلی افراد است؟ یک لحظه از دیدگاه ایرانی خود فاصله بگیرید و سعی کنید خودتون رو جای یک فرد خارجی تصور کنید و ببینید آیا واقعا اینگونه است؟ چندهزار صفحه مطالب کتاب درسی را در 4 ساعت باید امتحان بدهید. شما هم در این 4 ساعت باید آمادگی فیزیکی داشته باشید و هم آمادگی ذهنی. نباید استرس داشته باشید و باید بتوانید زمان را مدیریت کنید و تمام آموخته هاتون طی 4 سال یادتون بیاد. آیا انتظار چنین چیزی از یک دانش آموز دبیرستانی مسخره نیست؟ توانایی کنترل استرس و مدیریت زمان در این حد ، دیگر در کجای زندگی به کار می آید؟ اصلا این دو مهارت جزو مهارت های تحصیلی به حساب می آیند؟

متداول ترین توجیه برای وجود کنکور این است که « کنکور عادلانه ترین روش ممکن است ». اما آیا این توجیه برای فرار مسئولین از زیربار مسئولیت مناسب است؟ آیا همین کنکور رو نمیشه به روش های بهتری برگزار کرد؟ چرا مثلا به جای یک مرحله ای بودن ، کنکور در 4 مرحله برگزار نشود تا فشار درسی بر دانش آموزان کمتر شود و فرصت جبران برای دانش آموز در مرحله های مختلف فراهم باشد؟ چرا با تغییراتی کوچک در نحوه برگزاری ، این آزمون بهینه تر نشود و ضریب خطای آن کاهش نیابد؟

2. شیوه گزینش

بیچاره کنکور شده است مسئول جبران مشکلات اقتصادی ، اختلاف طبقاتی ، بیکاری ، کمبود خوابگاه ، ترافیک تهران ، جانبازی پدر کنکوری ها و … .

چرا 40 درصد یک رشته باید از سهمیه رزمندگان باشد؟ اگر کسی برای کشور تلاش کرده است و از آن محافظت کرده است در سال های گذشته ، چرا به جای کمک های مالی و معیشتی ، عرصه علم را مسئول جبران آن قرار داده اید؟ جنگ در سال 67 به اتمام رسیده است و اکنون سال 90 است ! بعد از 23 سال ، 40 درصد یک رشته باید متعلق به رزمندگان باشد؟ فکر نمیکنید 40 درصد عدد بسیار بزرگی است؟

سهمیه بومی گزینی هم واقعا از آن موارد جالب در این مورد است. آن طور که در دفترچه انتخاب رشته ذکر شده است ، سهمیه بومی گزینی برای رفع مشکلات معیشتی دانشجویان در نظر گرفته شده است. سوال اینجاست که کسی که ساکن زاهدان است چه گناهی کرده است که باید شانس کمتری در انتخاب شدن برای رشته های تهران داشته باشد؟ آیا برای اصلاح ابرو ، باید چشم کور شود؟

نکته جالب تر در سهمیه بندی جنسیتی ظرفیت رشته هاست. چرا باید بین دختر و پسر فرق قائل شد؟ اینکه پسرها نمی توانند به اندازه دخترها موفق باشند ، تقصیر دخترهاست؟ ( بخوانید از بی عدالتی تا مرگ زودهنگام را )

 

متاسفانه باید گفت روش های مدیریتی که برای مدیریت جامعه در نظر گرفته شده است دقیقا عین بی عدالتی است و در جامعه اسلامی کسی حق ندارد به بهانه حل مشکلات ، عدالت و حق را زیر پا بگذارد.

بهترین خوب شهری داریم ما

مدت هاست خبر هایی میشنویم از قتل در شهر کرج!
با خودم فکر کردم راستی راستی چقدر زیاد شده ها این قتل ها، همین دیروز یکی از مردان آهنین به نام روح الله داداشی در کرج با ضربات چاقو کشته شد. حالا برگردیم به تاریخ های قبل و قتل ها را مرور کنیم…
× عامل قتلهاي سريالي زنان كرج كه 10 دختر جوان را در سال هاي 87- 86 به قتل رسانده بود صبح روز جاري اعدام شد .
×متهم که دارای سابقه کیفری است به شغل مسافر بری مشغول بوده است و مقتولان را به عنوان مسافر سوار خودرو می کرد و قربانیانی که دارای زیور آلات بودند با شگردهای خاص به منزلش می برد و بعد از تعرض به قتل می رساند و جسد را در داخل ملافه ‌ای قرارمی داد.
× مرد افغان كه در جنايتي سياه، دختر جواني را در يكي از باغ‌هاي اطراف شهر كرج به قتل رسانده بود پس از 20 ماه سكوتش را شكست.
×بــه گــزارش «جــام‌جــم» در 2 ســال اخـيــر و بـا دسـتـگـيـري چـنـد قـاتل سريالي در آبادان، كرج و ورامين ــ كه جنايت‌هاي سريالي آنها مدت‌ها سوژه خبري رسانه‌ها بود ــ اين بار نيز در پي كشف جسد 3 زن كه به يك شيوه در شهرستان ماهشهر به قتل رسيده‌اند و جسد آنها از 12 خردادماه تا 25 تيرماه امـسال كشف شده است.
×ديگرتحقيقات در پرونده جنايات سريالي متهمي که در کرج اقدام به قتل هشت زن کرده است، با اعتراف او به دو قتل ديگر وارد مرحله اي تازه شد. به دنبال وقوع جنايتي در بهمن ماه سال گذشته در کمالشهر کرج و کشف جسد يک زن، بازپرس کشيک دادسراي جنايي کرج با صدور دستورات قضايي لازم، شناسايي و بازداشت عامل يا عاملان اين جنايت را خواستار شد.
×در پی ۲ جنایت جداگانه در شهرستان های كرج و رباط كریم كه یك زن جوان و دختری ۱۷ ساله به قتل رسیده اند؛ یك مرد و یك زن در این دو پرونده به اتهام قتل دستگیر شدند.

و هزارتا جرم و جنایت دیگر. و جالب است بدانید که در کنار این جنایات بی وقفه، بی از هرجای دیگری در هر زمینه ای بی قانونی های فجیعی انجام میشود ، برای مثال، شما در این شهر بی عدالتی را بین امکانات منطقه ای و محلی مشاهده میکنید، و یا انواع اقسام گدا ها با قومیت های مختلف مشاهده میکنید،و یا اوباشی گری و زیاد بودن الوات و ماشین گردی های خیلی زیادی دیده میشود، به طوری که می شود گفت مسئولین این شهر بی خاصیت ترین و بی تعهدترین مسئولین محسوب میشوند.

ترازو!

انگار همین دیروز بود که دیدمش. حالا چه فرقی می‌کنه؟! اون که هر روز همون جاس. روی همون بلوک کنار پیاده رو‌های شلوغ فردوسی. فکر نمی‌کردم شیش هفت سال بیشتر سن داشته باشه. پوستش از بس زیر آفتاب تابستون نشسته بود سوخته بود. موهای بلند و نامرتبش همیشه رو پیشونیش می‌افتاد. انگار اونو با همون پیرهن چرک مردونه بزرگ و اون شلوار بلند که به تن استخونیش زار می‌زد خلق کرده بودن. کفش نداشت. دو تا لنگه دمپایی که یکیش آبی بود و یکیش سبز! هر روز که از مدرسه می‌ومدم اون رو می‌دیدم. وقتایی بود که تک و تنها نشسته بود و به آدمایی که رد می‌شدن زل می‌زد. یا وقتی که داشت با ترازوی قدیمی و رنگ و رو رفتش وزن می‌کرد یا اینکه داشت درس می‌خوند… از کتابای دست دومش فهمیدم دوم دبستانه: ریاضی، فارسی، علوم، دینی….! همون جا بغل ترازو می‌شست و کتابش رو می‌ذاشت رو پاهاش و دفتری رو که هر ماه همه صفحه هاش رو پاک می‌کرد رو بلوک می‌ذاشت و مشق می‌نوشت… نمی‌دونستم شبا کجا می‌خوابه. اصلا پدر و مادری داره؟ خواهری، برادری، کسی… من که اصلا شبا از خونه بیرون نمی‌ام. لم می‌دم پشت کامپیو‌تر (ببخشید: رایانه) و زیر باد کولر و با موسیقی آروم و کلاسیک دی-برگ مقاله و خبر می‌خونم که فلان روزنامه نگار چی گفته و فردا کدوم کشور می‌خواد تظاهرات بشه و مبارک الان کجاس و در به در دنبال بلیط شجریان (همایون) بگردم و پارازیت‌هایی رو که ندیدم ببینم و از این حرفا… یکی اون بیرون درس و مشقش که تموم می‌شه، کتاباش رو می‌ذاره لب جوب آب و ترازو رو می‌ذاره جلو دستش و باز مردم رو وزن می‌کنه…! یه روز که تنها بودم رفتم پیشش. زیاد از دیدن من تحت تاثیر قرار نگرفت. منم مثل همه اون آدمای دیگه که میان و می‌رن و بعضی وقتا خودشون رو وزن می‌کنن. حتی بهش حق می‌دادم که ازمن بدش بیاد. متنفر بشه! سلام کردم. مودبانه جوابم رو داد. – آقا می‌خواید خودتون رو وزن کنید؟ – اسمت چیه؟ – محمد. – کلاس چندمی؟ -دوم. -از کی داری اینکار رو می‌کنی؟ گفت که قبلا داداش بزرگش این کار رو می‌کرد. الان دیگه اون باید هرروز بیاد سر کار. از پدر و مادرش پرسیدم. گفت: بابام که وقتی من دو سالم بوده فوت کرده. مامانم هم می‌ره خونه مردم پرستاری. همینطوری که داشت حرف می‌زد فهمیدم چقدر آرومه. مثل پیرمردا حرف می‌زد!! اصلا باورم نمی‌شد. گفتم حالا یا جوابم رو نمی‌ده یا… اما اون خیلی فرق داشت. پرسیدم: درسات رو خوب می‌خونی؟ گفت: آره. دیروز دیکته (ببخشید: املا) رو بیست شده بود. معلمش هم بهش از این کارتای جایزه داده بود! بهش گفتم: آفرین! (هیچوقت به بچه‌ها آفرین نمی‌گفتم، خودم هم خیلی بزرگ نبودم). پرسیدم: خونه داری؟ جوابم رو نداد. ترازوش رو کشید جلو. دوباره پرسید: آقا می‌خواید خودتونو وزن کنید؟! رفتم رو ترازو. عقربه چرخید و وزنی رو نشون داد که بالا‌تر از اونی بود که فکر می‌کردم! اما مطمئن بودم که ترازوی محمد بهم دروغ نمی‌گه… اما می‌دونستم که من اینقد سنگین نیستم. خیلی سبکم! سبک‌تر از امثال محمد. سبک‌تر از همه اونایی که تو همین شهر دنبال یه تکه نون گشتن… این همه حرف از اقتصاد و سیاست و روابط فی ما بین و صادرات و بهای طلا و نفت و خیزش‌های مردمی منطقه و فریاد و داد و بیداد برای چی؟! برای اینکه محمد باور کنه که زندگیش همون چیزی نیست که خودش می‌خواد. اون چیزی نیست که تبلیغ بانک‌ها نشون می‌دن یا حداقل امثال من در موردشون فکر می‌کنن! فکر نمی‌کردم که فقر تا این حد بتونه پیش بره… (قابل توجه آقای علی شریعتی که ظاهرا فقر اقتصادی رو فقر نمی‌دونستن!) من از اقتصاد چیزی نمی‌دونم اما می‌دونم که اون اقتصادی که محمد رو وادار به این کار می‌کنه، یا دست علیرضا رو تو سطل‌های زباله سر کوچه‌ها می‌بره یا فاطمه رو فال فروش صادقیه می‌کنه یا غیاث رو رو داربست چهل متری می‌بره یا سمیه رو هرشب عاشق یکی می‌کنه… نه اقتصاد نیست…! حالا اگه یه کم بزرگ‌تر بود یه چیزی! اون فقط هشت سالشه. پیش خودم گفتم حالا به بابام می‌گم یه کم بهم پول بده که بهش کمک کنم یه لباس بخره، یا یه دفتر نو… از صبح می‌ره سر کار تا شب واسه چندرغاز پول که اونم بده به من که موجبات احسان و خیرات رو فراهم کنم. فکر کردم واقعا کی می‌تونه درد اینا رو دوا کنه؟ من؟ مردم؟ دولت؟ خدا؟ کی…؟! همین جوری داشتم فکر می‌کردم که آروم صدام زد و گفت: آقا می‌شه بیاید پایین. یه چند نفر دیگه منتظرن. همین جوری که نگاهم به ترازو بود اومدم پایین و عقربه‌ها صفر شد برای نفر بعدی…! مدرسه‌ام داشت دیر می‌شد. باید می‌رفتم. داشتم باهاش دست می‌دادم. دست‌های استخونی کوچیکش تو دستام بود. ازش خداحافظی کردم. حالا داشتم ازش دور می‌شدم: یه قدم، ده قدم، صد قدم، خیلی دور… با خودم فکر کردم که امروز با بقیه روزا فرق داشت. امروز من با محمد دست دادم. بچه‌ای که کار می‌کنه، درس می‌خونه، برادر و مادرش رو دوست داره و حتما به آینده امیدواره. من امروز با محمد دست دادم. بچه‌ای که برای من فقط یه بچه نیست. یه نماده از همه بچه‌های هم سن و سال خودش که تو خیابونا دارن سکه‌های پنجاه تومنی می‌شمارن… من امروز با محمد دست دادم، بچه‌ای که هرچند هیشکی نمی‌دونه چقدر وزن داره، اما هرروز با همون ترازو، با همون ادب، با همون نمره بیست دیکته‌اش، مردم شهرم رو وزن می‌کنه…

مادر…

سکون! عدم! غیبت! تشویش! خبر می‌اید از تحرک و پویایی، وجود، حضور و نظم. قلب تپش می‌کند. خون جای می‌شود در تمام رگ‌ها. هول و هراس، دردناک، دردناک… شوق و هیجان، نگرانی و ترس و آمدن، آمدن وجود و قلب می‌تپد و خون جاری می‌شود. دست و پایی می‌جنبد و صدای گریه می‌پیچد و یک انسان به وجود می‌اید: خون جاری می‌شود… یک امید، یک سرآغاز که امید به پایان بردنی نیکو دارد. مفهوم انسانیت شکل می‌گیرد. انسان: استعداد، فکر، انتخاب، خطا، عصیان و… اینجا وجودی است نقطه اتکای بشریت، آنجا که آغازگر است. آنجا که مسیر را طی می‌کند… و مفهوم کمک و یاری، استغنای زندگانی، مفهوم همیشه شادابی و چالاکی. منبعی به غایت عظیم از نیروی هستی… و سرانجام مفهوم عشق، ایثار، زندگی، جلوه‌ای از خوبی مطلق از انگیزه….

مفهوم فرای گفتار است، فرای زبان، فرای تفکر. مفهوم مادری است و مادر عشق مطلق است…

آن موجودی که با اراده و اختیار خود سر بر بالین مقاربت می‌گذارد و ماه‌ها از این نطفه نارس با عشق و مهر محافظت می‌کند. وجود او را در وجود خود، بقایش را پایداری خود و تولدش را موفقیتی برای خود می‌پندارد. و سرانجام نوزادی و باز آغاز با مادر است. لحظه لحظه با او بودن، غم و اشک او را دیدن و در شادیش خندیدن و به او آدمی آموختن، مادر می‌خواهد… می‌خواهد…

… و آن اوج اعتلایی اعتلایی که در محبت می‌توان دید: در اینجا سخن از نیاز نیست، همه جا سخن از خواستن است. انتخاب مسیر مهر، عشق. و زمان اینجا حرفی برای گفتن ندارد. تحدید شکست می‌خورد: دوستی مادر و فرزند که حدی ندارد. هر حدی هم شکستنی است. و دنبال فلسفه گشتن (!) چاره‌ای برای فکر نمی‌گذارد که اعتراف کند که هست… فقط هست… نه بیشتر و نه کمتر…

اینست که می‌گویم مطلق است. نمی‌توان مرزی قایل شد. و مهر و عشق مطلق که نه از نیاز بلکه از خواستن است زیبا‌ترین و برازنده‌ترین عشق و والا‌تر از این: زیبا‌ترین وجود مخلوق است.

مادر تنها یک انسان نیست. مادر آنی نیست که می‌زاید، شیر می‌دهد، تربیت می‌کند، فداکاری می‌کند، می‌آموزد و یاری می‌کند. مادر جسم نیست، مادر زمان و مکان نمی‌شناسد. مادر تنها یک مفهوم است. مفهومی ساده! (و انسان‌ها چقدر این مفاهیم ساده را دوست دارند).

مادر یک روحیه است که در انزوای خاطر انسان و در پی خوار و بی‌ارزش شدن تمام افکار پس از گذشت مدتی در ذهن بشر و در دنیایی که همه چیز بر پایه‌ی دادوستد بنا شده، در میان مردمی که دنیا را آنگونه که هست نمی‌بینند (آنگونه که می‌بینند هست!) مادری موهبتی است بالا‌تر از آنچه انسان طلب می‌کند. هر کسی مجموعه شگرف است از افکار، عقاید، باور‌ها و خرافه و در پی آن مجموعه‌ای از رفتار، گفتار؛ اخلاق و مذهب! هیچ دو انسانی را نمی‌توان یافت که دقیقا عین هم باشند، مثل هم رفتار کنند و مانند هم بیاموزند و عمل کنند. اگر هم باشد تلاشی و تقلیدی است در جهت یکی شدن. یعنی باز دو موجود نیستند که متفاوتند: تنها یک وجود در دو نمود متفاوت! گاهی انسان‌ها قدر طلب می‌شوند و‌گاه عدالت خواه، بعضی‌ها قارون زمان می‌شوند و بعضی زاهد خلوت نشین. بعضی محمد می‌شوند و بعضی دیگر ابوسفیان. و شاید هم آدمهایی که با یک فکر نیوتن می‌شوند و بعضی یک عمر در سیاه چاله جهل می‌مانند…

اما با همه این گونه گونی که خاص خلقت است هیچ کس از مادر متنفر نیست. اشتباه فکر نکنید. منظور از این حرف این نیست که تمام مادران عالم در اوج اعتلایند و هرکه غیر مادر باشد اینگونه نیست. مقصود تنها معنا و درون مادریست و این آنچیزیست که انسان آنرا می‌شناسد.

آنگاه که روح القدس، فرشته عشق بر وجود خالی و معصوم مریم (که هنوز مادر نیست) چیره می‌گردد و فراموشخانه عدمش را که تاریکی و نیستی و آرامشی است منتظر، خواهنده، سرشار و لبریز از هستن و وجود و عشق و صفا می‌کند و آنگاه که مسیح‌زاده می‌شود، تمام آنچه در عالم هستی است، چه آنهایی که می‌بینند و نمی‌بینند، می‌فه‌مند و نمی‌فه‌مند، دور و نزدیک و هر آنچه در زمین سبز و آسمان آبیست نظاره گرند چرا که در این نقطه از هستی اتفاق مهمی در شرف وقوع است، چرا که اینجا انسانی دارد دارد پرواز می‌کند، محو می‌شود: مریم مادر می‌شود… مسیح شدن آنکس که گویند روح خدا در او جاریست، کسی که با یک اشارت بساط کفر و بت پرستی و شرک و جهل زمان برمیچیند، آن پیامبر الهی و آن نماد آزادگی مطلق در حقیقت بدون مادری مریم هیچ است و مادری چه کسی جز مریم را می‌تواند پذیرفت…؟

آری تا بشر نباشد، تا نسل نباشد، تاریخ نباشد، مرد نباشد، عشق نباشد و نوزادی نباشد هیچ کس مادر نمی‌شود. هیچ کس محبت مادری نمی‌ورزد و هیچ کس به عنوان مادر تمام سرنوشت و زندگی و رفتار خود را از دیگر تاثیر گرفته نمی‌بیند: کودکی که سرشار از استعداد و توانایی است. کودکی که خواهد گریست، راه خواهد رفت، شیر خواهد خورد، بازی خواهد کرد، رشد خواهد کرد، علم خواهد آموخت، کار خواهد کرد، عاشق خواهد شد و خود مادر خواهد شد. اما باز کودک خواهد ماند. آری فرزند حتی تا دم مرگ برای مادر، کودکی خواهد ماند… اما بدون همه این‌ها، حتی بدون وجود مادر، مادری هست. نمی‌توان آنرا انکار کرد، حتی اگر آرزویی بیش نباشد…

و انسان بدون حضور مادر چگونه می‌تواند انسان باشد. انسانی که نیازمند است. نیاز به همه چیز… همه… انسانی که که بر تمام موجودات عالم به قدمت تاریخ فخرفروشی کرده و همواره خود را خاکی دید که گوهر عشق در میانه نهان دارد و همواره محبت کرده و همیشه عاشق بوده و از تنهایی و انزوا بیزار، آن انسانی که قله‌های علم را چنان فتح کرده که توانسته همانند خود بیافریند و سالهای سال زنده بماند و فهم و کمال بیاموزد و فریاد و غرشهای غرورمندانه‌اش گوش عالم را کر کرده و آن جوانی با آن همه سعی و امید و تک و پو، آن مردی که پس از آن همه رنج و درد و فشار زندگی روزمره سربلند از پیچ و خم‌های صعب العبور و هولناک حوادث می‌گذرد، آنکس که ده‌ها سال با رنج و مشقت به کسب دانش می‌پردازد و آن دلی که از راه درد درس مهر می‌اموزد و تنی که ایثار می‌کند و وجودی که پرستش می‌کند و بشری که خلیفه مطلق بی‌همتای بی‌محابای غیور خدا بر زمین و اهل زمین می‌شود همه و همه بدون مادر، بدون آن نمود عشق حقیقی، بدون تحقق رویاهایی که انسان در ذهن می‌پرورد نمی‌تواند و نمی‌شود که انسان شود…!

پس برای طی کردن راه عشق حتما باید از گذرگاه مادری گذشت و چه زیباست زمانی که انسان خود را نمی‌بیند: از خود فاصله می‌گیرد و مرداب سکون شخصیتش را رود پر تکاپو و خروشانی می‌سازد و سوسوی شمع معیشتش خورشید تابان زندگی می‌گردد و بته خار برهوت تفکرش، بید مجنون احساس و مهر می‌شود و آسمان ابری و دل گرفته‌اش می‌گرید و بارور می‌سازد و تپه ماهورهای بی‌ارزش دغدغه و عقده‌اش کوههای با صلابت و مستحکم شرافت می‌شود و سد‌های کوته نظری و سطحی نگری‌اش به لطف سیلاب‌های آگاهی و مدنیت می‌شکند… باز خود را نمی‌بیند. تکاپو و زندگانی و احساس و مهر و اشک و شرافت و خودآگاهی و مدنیتش فدای یک موجود، یک نقطه: یک فرزند می‌شود.‌‌ همان وقت است که مادر بودن آفریده می‌شود و باز خدا دیده می‌شود. اینبار در ظاهر یک زن و باطن یک رویا زیبا‌تر و شگفت‌تر از حقیقت، بازهم در وجود یک انسان: یک مادر……………….!

وداع در زير اوار

نسیم حتما تو هم ارام و ملایم وارد زندگی بابا و مامان شده‌ای وان شب پدرت جواب حاصل جمع راپیدا کرد که بابا +مامان=نسیم وچه حاصل جمع خوبی! وان روز باباومامان هر دو در دیکته‌ی زند گی بیست گرفتندومادر بزرگ به هردو صد افرین داد.
صدای نسیم وزیدنت درخت زندگی بابا ومامان را آرام ونرم نوازش کرد. گریه‌های کودکانه‌ات ارام بخش‌ترین آهنگ موسیقی جان ود ل مامان بودوهق هق خنده‌ها یت غبارغم ازچهره‌ی خسته بابا می‌برد. بابا یعنی امید، یعنی سقف، یعنی بزرگ، یعنی چ‌تر، یعنی اول ماه مهر، یعنی کیف، یعنی کفش، بابایعنی شکلات، یعنی لواشک، یعنی پفک، بابایعنی کوه، یعنی قوی‌ترین مرد دنیا، بابایعنی دوچرخه، بابایعنی عروسکف بابا یعنی قلقلک، بابایعنی پیتیکوف یعنی اسب من، اول برج یعنی جایزه بیست، یعنی بوسه وخنده، وبابایعنی اخم وقهر الکی، بابایعنی سیلی یواشکی، بابایعنی کیف عروسکی، بابا یعنی صبح زود، یعنی کار
، یعنی بوی عرق یعنی خسته گی بابایعنی شب یعنی صدای زنگ در یعنی پاکت شیرینی یعنی مرز کلاه به سر بابا یعنی کیف چرمی رنگ و رو رفته یعنی پول تو جیبی بابا یعنی قول یعنی می‌خرم یعنی می‌برم یعنی بله یعنی چشم
ومامان یعنی شیر یعنی بغل مامان یعنی عزیزم مامان یعنی لالای یعنی نگاه یعنی بوس مامان یعنی بازی با لبان من یعنی منتظر خنده مامان یعنی شانه یعنی گل سر یعنی گوشواره یعنی قاشق یعنی غذا مامان یعنی صبر یعنی شب یعنی بیدار ی و مامان یعنی همه چیز… ونسیم دید ان وقت که زمین لرزید مادر از خواب پرید نسیم را در اغوش گرفت اما تکه‌های خشت و گل بر سر مامان ریخت و مامان سخت نسیم را در اغوش فشرد تا گرد برچهره ینسیم ننشیند دیگر شب شد وتاریک و مامان به خواب رفت ولی کم کم سینه‌ی مامان سرد شد سرد سرد دیگر روز نمی‌امد و شب بود وسینه‌ی سرد مامان و تو گریه کردی و مامان دیگر جواب نداد مامان خوابیده بود وبابا هم نبود و تو فکر کردی با تو قهر کرده‌اند ولی حالا نسیم یتیم شده است و بابا هم مامان است هم بابا و نسیم جواب این مسئله را نمی‌داند که نسیم +بابا= یعنی یتیم خدایا همه‌ی بچه‌ها ی ایران را از یتیم شدن حفظ کن و روح مادر نسیم را هم بیامرز نسیم حالافقط معنای بابا را می‌داند وبه یاد مادر باید اشک بریزد من هم برای مادر نسیم گریه می‌کنم. نسیم خواهر من است وخواهرهمه بچه‌های مدرسه و بچه‌های ایران