آرزو(!)

آرزو داشتن که بد نیست….

اما یه وقتایی بده….

یه وقتایی انتظاری که آرزو ایجاد میکنه باعث میشه از شرایط عادی لذت کافی نبری!!!

یه وقتایی آرزو باعث میشه بری زیر ماشین!!!

یه وقتایی اینقدر به آرزوت امید داری که ابعاد منفیشو تحلیل میکنی اما همون بعد منفی هم دستتو نمیگیره!!!

یه وقتایی همه ی آرزوت منسجم میشه تو یه لحظه …. و اون لحظه بخوای نخوای میگذره!!!

چرا توی اون لحظه کسی به اون یه نقطه آرزو توجه نمیکنه؟!؟!؟!؟!

پ.ن: تا حالا شده کنار کسی باشین ولی دلتون براش تنگ بشه؟!؟!

و زماني ميشود…

و زماني ميشه كه دلت فرياد ميزنه يكي بيادو بلند تر از هر فريادي سرت داد بزنه!!

بكوبه تو سرت كه داري چي كار ميكني؟؟اين چه وضعيه؟؟…حتي اگه زنگ سوم چهارشنبه ها هم باشه….

 

الان هم لازمه كلا آدما همشون با هم بيانو سر من…شايد تو…و خيلي آدمهاي ديگه داد كه دارن اينجا زندگي ميكنن داد بزنن كه آهاي!!ميدوني داري به چي ميرسي؟؟اينجا كجاست؟؟اصلا تو اينجارو ميشناسي؟؟آدماشو…حرفاشونو…پيشارو…و اصلا زنگاي تفريح سومشو…زنگ تفريح سوم يكشنبه ها يادت نمياد؟؟زنگاي بارونيو يادت رفته؟؟چرا هيچ غلطي نميكني؟؟….

اين آدما كمن كه بيانو بگنو از روز زمين خاك گرفته بلندت كنن…ولي همين چهارشنبه اي كه فقط 2روزه ازش گذشته يكي اين كارو كرد…گفت و داد زد و ….

اميدوارم به خودم و آدمهايي كه شنيدن…

اميدوارم به اتفاقي كه قراره بيفته….

كه اگه شد كه بايد بشه ما باز…فرزانگان بشيم!!

مسئله ی 11

من ترک عشق شاهد و ساغر نمی‌کنم صد بار توبه کردم و دیگر نمی‌کنم
باغ بهشت و سایه طوبی و قصر و حور با خاک کوی دوست برابر نمی‌کنم
تلقین و درس اهل نظر یک اشارت است گفتم کنایتی و مکرر نمی‌کنم
هرگز نمی‌شود ز سر خود خبر مرا تا در میان میکده سر بر نمی‌کنم
شیخم به طیره گفت برو ترک عشق کن محتاج جنگ نیست برادر نمی‌کنم
پیر مغان حکایت معقول می کند معذورم ار محال تو باور نمی کنم
این تقواام تمام که با شاهدان شهر ناز و کرشمه بر سر منبر نمی‌کنم
حافظ جناب پیر مغان جای دولت است من ترک خاک بوسی این در نمی‌کنم


پ.ن:
1. پروانه ها همیشه هستند!
2. دنیا طبق قوانینی که روی کاغذه نمی گذره!
3. هیچ چیز تصادفی نیست!

پ.ه:
1. کسی نمی دونه چه بلایی سر n-body problem اومد؟
2. (نظر سنجی) شما برای چی درس می خونید؟

پ.1:
سمپادی های گرامی، کامنت های پست قبلی ام رو جواب دادم!

الغَوثَ

پيراهن سفيد كوتاه و دمپايي هاي روفرشي آبي كمرنگ پوشيده بود. موهاش باز بود و ريخته بود رو شونه ش. گردنبندي كه هيچ وقت از گردنش در نمي آورد روي قفسه ي سينه ش بالا و پايين مي رفت. بيني ش از سرما سرخ شده بود و ساق پاهاش يخ زده بود.
باد مي اومد و بارون. قطره هاي درشت بارون به شيشه ي پنجره ي قدي اتاق مي خوردن و صداشون تنها صدايي بود كه تو خونه ميومد. فكر بوي بارون ديوونه ش مي كرد.
چراغ اتاقش رو خاموش كرد و در بالكن رو باز كرد. دمپايي ها رو در آورد و پابرهنه بيرون رفت. در رو آروم چفت كرد و جلوتر رفت كه بارون بخوره تو صورتش.
سر تا پاش خيس خيس بود و رد اشك رو گونه هاش معلوم نبود. باد شديد بود. دستاش رو به دو طرف باز كرده بود. انگار مي خواد باد رو تو آغوشش جا بده!
آروم زانو هاش رو خم كرد و گذاشت زمين. گفت “دلم مي خواد تو باد واسَّم! كي مي خواد جلومُ بگيره؟!”
يه لبخند كمرنگ به خودش زد.
بعد، شروع كرد به زمزمه كردن “اللهم اني اسئلك باسمك يا الله يا رحمن يا رحيم يا كريم يا مقيم يا عظيم يا قديم يا عليم يا حليم يا حكيم سبحانك يا لا ايه الا انت الغوث الغوث خلطنا من النار يا رب..”
درست مثل قبل تر ها.

خلوت ترين لحظه‌هايم

خلوت‌ترين لحظه‌هايم

هیچگاه به گریه عقده ای وا نکردم…
خانه ام از موزه های معجزه تهی است و از پس آن همه نوروز پر شکوه اینک تنها در اتاقم باقی مانده ام
چشمانم از پنجره ای ابدی گشوده بر مهرگانی رنگارنگ به جستجوی جسارتی است که روزگاری تمامی آبهای زمین را زین می کرد و من شبی در لابه لای نخلستانهای فرو نشسته جانها دیدمش
چه زمانی است آنگاه که طراوت به کوه باز می گردد و تیشه به دستان به بیستون…
چه زمانی است که بالها را به خون بفروشند و هیچ پرنده ای به جستجوی دانه از آسمان فرو نیاید و پای تمامی غزلها امضای خونی شاعر باشد
کسی خریدار دلتنگی باران خورده من نیست
دلم برایت تنگ شده است و برای غروب دلگیر و بوی آشنای دستانت دلم تنگ شده
بالاخره از آیینه بیرون آمدی
آینه هایی که بر خاک افتاده بودند و بیکرانگی آسمانها رامنعکس می کردند
چه زمانی است آنگاه که صاعقه ترانه باشد و از رفتن نگریزم ؟چه زمانی است آنگاه که پیاله ها دوباره لبریز شوند و ساقیان بر کرشمه درآیند
آن شب آسمان چون نگاه من کدر خواهد بود
تو کوله بارت بردوش،بر راه بی برگشت پای درنهادی و من ماه را دیدم که تا سپیده دم بر مسیر تو چشم دوخته بود
تو رفتی در هاله ای از دود آبی اسپندها و من از آن سوی پرده های اشک دیدم و قلبم یکپارچه از سینه بر جاده و رد پایت افتاد
تو از پل گذشتی و من هنوز بر سیمای رودخانه نظر می کردم دیدمت در بیرقی با سه رنگ آشنا باز می گردی و تا انتهای شب با ماهیان رودخانه گریستم…
ای کاش شبی دوباره ببینمت…

مرغ و تخم مرغ

یکبه نظرتون اول آنفولانزای مرغی بوده یا آنفولانزای تخمــ[ مرغـ]ــی ؟؟ (1) (2)

سوال پرسیدما! چرا جواب نمی دی؟!
پ ن:
1- می خواستم برای زیبا تر شدن سخن “مرغ” دوم رو حذف کنم، به قرینه لفظی… نشد!
2- مگه مجبورید تو این باد و بارون از همه ظرفیت هوای دو نفره استفاده کنید؟! خوب سرما می خورید دیگه! خیرالامور اوسطها!

پیوست:من حالم خوبه!

تصویر: یک ماز(میز- Maze) مربوط به تخم مرغ! برای تفریحات سالم می تونید حلش کنید..