ما بزرگ میشیم و …

ما بزرگ میشیم و از خیلی چیزا که بدمون میومده الان خیلی خوشمون میاد.

ما بزرگ میشیم و فکرای بیشتری میکنیم.

ما بزرگ میشیم و بابت خیلی چیزا نگران میشیم.

ما بزرگ میشیم و خیلی کارای دیگه به وظایفمون اضافه میشه.

ما بزرگ میشیم و باید عاقلتر به نظر بیایم.

ما بزرگ میشیم و دیگه بهمون نمیگن بچه.

ما بزرگ میشیم و کمتر باید کمک لازم داشته باشیم.

ما بزرگ میشیم و ازمون انتظار میره تصمیمهای درست تری بگیریم.

ما بزرگ میشیم و باید یادمون بمونه کپسولامون رو سر ساعتش بخوریم.

ما بزرگ میشیم و  احساس میکنیم هیچکی ما رو درک نمیکنه.

ما بزرگ میشیم و میفهمیم که خدا رو داریم.

ما بزرگ میشیم و گاهی احساس میکنیم واقعا و عمیقا تنهاییم.

ما بزرگ میشیم و دلمون پر از غصه میشه. از انواع مختلف. خیلی پر.

ما بزرگ میشیم و دلمون از انواع مختلف پر از غصه میشه و به خودمون میگیم کی میفهمه؟؟

و ما انگار بزرگ میشیم.

انجمن روزنامه نگاری!

امسال بر آن شدم تا ادامه کار بچه های سوم پارسال و بگیرم و کار کتیبه رو (مجله ای که به دست بچه ها ساخته شد) ادامه بدم.1

بعد از نام نویسی برای انجمن روزنامه نگاری بالاخره در تاریخ 7/8/87 اولین جلسه انجمن برگزار شد. هیات تحریریه ما عبارت است از 2تا بچه اولی، 5تا دومی و 3تا سومی. به لطف خدا و رای بچه ها به خواستم یعنی سردبیری مجله رسیدم. کار این مجله از این قرار است که رویدادها و اتفاق های مدرسمون رو و همینطور مشکلات رو در قالب طنز بیان میکنه. سال پیش این مجله با موفقیت چندانی روبه رو نشد، ولی ما امیدواریم که امسال بتونیم مجله خوبی رو در اختیار فرزانگانی های محترم بذاریم.

پی نوشت:

1-این مجله پارسال در نمایشگاه آفتاب نیز به علاقه مندان عرضه شد

طی شد این عمر

نمی دونم شاعرش کیه اما هروقت میخونمش یادم میفته یه بار به دنیا اومدم و یه بارم حق بودن دارم
 

طی شد این عمر تو دانی به چه سان

پوچ و بس تند چنان باد خزان

همه تقصیر من است این که خود می دانم

که نکردم فکری که تامل ننمودم

روزی و ساعتی یا آنی

که چه سان می گذرد عمر گران

کودکی رفت به فراغت به نشاط

فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات

همه گفتند کنون تا بچه ست بگذارید بخندد شادان

که پس از این دگرش فرصت خندیدن نیست

بایدش نالیدن

من نپرسیدم هیچ

که پس از این زچه رو نتوان خدیدن

نتوان فارغ و وارسته زغم

همه شادی دیدن همچو مرغی آزاد

هرزمان بال گشادن

سر هر بام که شد خوابیدن

من نپرسیدم هیچ که پس از این زچه رو

بایدم نالیدن هیچ کسی نیز نگفت

زندگی چیست ؟چرا می آییم

بعد از این چند صباح به سان باید رفت به کجا باید رفت

من نپرسیدم هیچ هیچ کسی نیز نگفت

نوجوانی سپری گشت

به بازی به فراغت به نشاط

فارغ از نیک و بد و مرگ وحیات

بعداز آن باز نفهمیدم من

که چه سان عمر گذشت

لیک  گفتندهمه که جوان است هنوز

بگذارید جوانی بکند بهره ازعمر ببرد کامروایی بکند

بگذارید که خوش باشد ومست

بعدازاین باز اورا عمری هست

یک نفر بانگ آورد که او

از هم اکنون باید فکر آینده کند دیگری آوا داد:

که چو فردا بشود فکر فردا بکند سومی گفت:

همان گونه که دیروزش رفت

بگذرد امروزش همچنین فردایش

با همه این احوال من نپرسیدم هیچ

که چه سان دی بگذشت

آن همه قدرت و نیروی عظیم

به چه ره مصرف گشت

نه تفکر نه تعمق و نه اندیشه ی وحی

عمر بگذشت به بی حاصلی و مسخرگی

من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت

قدرت عمر شباب می توانست مرا تا خدا پیش برد

لیک بیهوده تلف گشت جوانی  هیهات

آن کسانی که نمی دانستند زندگی یعنی چه رهنمایم بودند

عمرشان طی می گشت بیخودو بیهوده

ومرا می گفتند که چون آنها باشم

که چو آنان دائم فکر خوردن باشم

فکر گشتن باشم ,فکر تامین معاش ,فکر همسر باشم

کس مرا هیچ نگفت : زندگی ثروت نیست

زندگی داشتن همسر نیست

زندگانی کردن ,فکرخوردن بودن و غافل زجهان بودن نیست

من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت

که صد افسوس که چوعمر گذشت

معنی اش می فهمم

حال می پندارم هدف از زیستن این است رفیق

من شدم خلق که باعزمی جزم پای از بندها بگسلم

فارغ از شهوت و آزو حسد و کینه و بخل

مملو از عشق وجوان مردی و ذوق

درره کشف حقایق کوشم

شربت جرئت و امید و شهامت نوشم

زره جنگ برای بد و نا حق پوشم

ره حق پویم و حق جویم و بس حق گویم

آن چه آموخته ام به دیگران نیز نکو آموزم

شمع راه دگران گردم و باشعله ی خویش

ره نمایم به همه گرچه سراپا سوزم

من شدم خلق که مفید باشم

نه چنین زاید و بی جوش و خروش

عمربربادو به حسرت خاموش

ای صد افسوس که چون عمر گذشت معنی اش می فهمم

که این سه روز از عمرم به چه ترتیب گذشت

کودکی بی حاصل ,نوجوانی باطل,وقت پیری غافل

به زبانی دیگر

کودکی درغفلت ,نوجوانی شهوت,درکهولت حسرت

هوا بس جوانمردانه نغز است

یکی بود، یکی نبود
نمی دونم کدوم یکی بود، کدوم یکی نبود
ولی مسلمه وقتی این یکی بود، اون یکی نبود
یا وقتی اون یکی بود، این یکی نبود
بعد از پنجاه سال نفهمیدم کی بود، کی نبود، یا کی نبود، کی بود
ولی مسلمه هر چی هست، هر کی هرکی نبود
چون یکی بود، یکی نبود
شما می دونین کی به کی بود؟ (1)
امروز سر کلاس فیزیک1(6) ،ساعت 5.15 با سه رقم معنی دار (2)، احساس سنگینی و طعم ساندویچ بی افزودنی های غیرمجاز (3) حس شد. چه حس غریبی! و چه مطالب فیزیکی و اثبات های قریبی! یه کم خوابم داشت می گرفت که این بقل دستیم (Ali) یه مقدار به صدای دلنواز خودش مرا نوازش کرد! بعد از اینکه خواب از سرم پرید و یه چند بیت از اشعار نامجو رو از روی کاغذ دیدم، یاد این افتادم که باران آمده بود و هوا بس جوانمردانه نغز بود! :
نمی دانم کِی بود، ولی هوا بس ناجوانمردانه سرد بوده. آن روزی را می گویم که «ماث» ذوق به خرج داد و گفت «هوا بس ناجوانمردانه سرد است.» شعرش سیاسی بود و ترس از سیاهی نوشته و زنده شدن شعر به برکت دولت نهم، فکر تحقیق و تنویس ِ(4) اصل ِ شعر ِ استاد «ماث» را همچون ماست چکیده بر ذهنم خشک کرد. زمانه بر عکس شده. از ابتدا محیط خشک بود و روشن فکران تر! ولی درختان و برگ هایی که می بینم خیسند و “من”ی که همان “ما” نوشته می شود، خشک!
فکر کنم در راستای همین وارون پذیری زمان و مکانه که دیگر «هوا بس جوانمردانه نغز است.» بالاخره برکت وقتی در جای جای مملکت ریخته شود و بویش اماکن فهمیده‌گان را بگیرد، و سکه‌ی برکت به نام دولت نهم ضرب شده باشد، خیلی «ایادی کفر»گونه(5) است که برکت و کود ریخته شده پای درختان، که باعث سبزی محیط دانشگاه و دانشگاهیان شده، را نادیده بگیرم!
(7)
پ.ن‌ها:
1- فکر کنم این شعر از خلیل جوادی بود!
2- رقم معنی دار، برای ورودی های دانشگاه معنی داره و کسانی که جلوتر به هالیدی یا … پناه برده باشند.. // ساعت پنج . پانزده دقیقه، مورد نظر بوده است..
3- واضح است که افزودنی غیرمجازی که در غذا ریخته می شود …  ..
4- منظور همان نوشتن است. سعی شده از وزن تفعیل بهره برده بشه!
5- این را همه می دانند که منظور دست نشانده های آمریکا و خادمان اسراییل غاصب است، یا برادر!
6- اهمیت توضیح در مورد پاچه خواری استاد قبل از کلاس در حد 6 بود!
7- پ.ن6 را نوشتم تا در 7 بنویسم: “در نظر ها خواهم نوشت(!)”

كانكوداي!*

Have you ever fly?
Let me teach you how I’ll do,
I’ll do!
Drive upon the mountains, dive into the moon,
I’ll do, I’ll do!
Don’t worry, life is easy
!

سرعت نت خيلي پايينه. انقدر كه نتونستم واسه تون آهنگ رو پيدا كنم! اما قول مي دم پيداش كنم و بزارم…

همه ي حرفم اينه كه، با همه ي مصيبت ها و بلاهاي طبيعي و غير طبيعي، با همه ي دردهاي شخصي و اجتماعي و …،‌ با همه ي مشكلات، با همه ي دردهاي متعالي (مراجعه شود به دين و زندگي سه، درس اول)، و با همه ي دوست داشتن ها و دوستي هاي موفق و نا موفق و دردزا و شادي زا، يه وقتا خيلي خجالت مي كشم از خودم.
به خاطر ناشكري ها و به خاطر ناراحت بودن هام.
من فرصتي دارم، كه نمي دونم چقدره. اما تو اون مي تونم دوست داشته باشم، مي تونم هر كسي رو (حتي خواهرم كه كنارم واستاده و چشم غره مي ره رو!) از ته ته دل بغل/بقل كنم، و بهش بگم كه دوستش دارم! مي تونم يه ليوان قهوه ي داغ بگيرم دستم و برم زير بارون بخورم! مي تونم تو باد و بارون واستم و بدون فكر اينكه “واي… موام فر شد!” كلي خيس شم. مي تونم دستم رو بذارم تو دست دوستام و بگن “واي… چه سردي!” و من بگم “اما تو گرمي…” و دستم رو تو دستاي گرمشون قايم كنم و بگم …‌ “خدايا!‌ چقدر لذت داره زندگي…”
چقدر لذت داره زندگي!

* كانكوداي اسم يه كاتاست تو كاراته :دي معني ش اينه كه “به آسمان نگاه كن”

شعر عشق

عشق

گاه در انتهای کوچه ی خاطره ها, روی نیمکت رنگ پریده ی آبی
در کنار تنهایی می نشینم
و سکوت را با صدای گرفته ی خود فریاد می زنم
آخر رسم مرام این نیست که تنهایی را تنها گذاشت
در این هنگام است که اشک
اولین اثر از وجود زندگی
یاری که از ابتدای تولد با من است
یادی از این دیوانه ی تنها می کند
گویی نا گفته های بسیار دارد یا شاید کوچه را برای آمدن یار آماده می کند
یا شاید…
رد پای یار در آن دیده می شود ولی یار کجاست؟
نام او را نخواهم گفت
واژگان زمینی از گفتن آن عاجزند و من از گفتن واژگان آسمانی
اکنون, او دیگر تعلق به دروغ ها و بدی ها ندارد
شاید فاصله ی ما به قدر بستن چشمانم باشد
یا شاید در زیر سایه ی درخت در همین اطراف است
در روزگاری که مردم به سایه خود نیز اعتماد نمی کردند
من به جفت سایه ی خود اعتماد کردم
یکی را به طلب خاک دادیم
و دگر نیز با غروب خورشید زندگی از دیدگان محو شد
چندی است که دیگر کسی به این کوچه قدم رنجه نمی کند
نمی دانم چرا؟
شاید دیگر دل ها رنگ بی رنگی ندارند
گویی خدا نیز این کوچه را به دست فراموشی سپرده است
در این کوچه تیر چراغ برقی است که مرا می بیند, می شنود و می خواند
او تنهاست, خدا هم تنهاست و من هم…
میان ما عهدی است
در این کوچه مورچه ای زیر پا له نمی شود
نوشته ای خط زده نمی شود
نفسی در سینه حبس نمی شود
و شاخه ی درختی نمی شکند
شیرینی زندگی در اینجا مجهول می خواند و تلخی نیز واژه ای نامفهوم
بهای شیرینی زندگی بسیار است
برای آنان که می دانند
شاید بهای آن محکومیت کسی است که معنای جرم را نمی داند
راستی برای که می نویسم؟
برای که می خوانم؟
نمی دانم
شاید برای کسی که همه او را دیوانه می خوانند
یا شاید برای مهمان ناخوانده ای که چندی پیش گذر از این کوچه‌ی خلوت کرده است
آدمیان کوچه حقیر ادبیات و دبیر ریاضی اند
چرا که معنی واژگانی چون دروغ و دورویی و بدی را نمی دانند
جالب است…
ولی فاصله ها را خوب می شناسند و می سنجند
در شگفتم! از این مردمان نیزکس نتوانست اندک شادی هایم را به غم هایم تقسیم کند
یا شاید از صفر بیزارند
آنچه را می جستم, یافته ام؟
آری
ولی در کجا؟
یکی در همین کوچه و دیگری در خواب
دیگر آرزویی ندارم
دیروز ها رفتند و با تمام خوبی و بدي این کوچه را ساختند
ولی…
فردایی هست؟
نمی دانم
هیچ کس نمی داند
پس دوست بدار آنها را که لایق دوستی اند.