ز نیرو بود مرد را راستی

من نمی دانم کدوم آدم عاقلی ترم یک تربیت بدنی گرفته که من دومیش باشم؟

در اثر مجموعه حرکات ایروبیک استاد در جلسه ی اول عضلاتم درد می کند. خدا آخر عاقبتمون رو تو این ترم ختم به خیر کنه

اولين نوشته

مدتها بود كه ديگه از نوشتن دست كشيده بودم سعي ميكردم فراموش كنم كه يه روزي منم دستم به قلم مي‌رفت. علتشو نميدونم اما شايد به اين خاطر بود كه ميخواستم آزاد باشم ذهنمو از اين كلمات بهم ريخته خالي كنم اما امشب اب ديدن نوشته‌هاي شما دوباره به ياد يكي دو سال قبل شروع كردم به نوشتن. متني كه الان نوشتم هنوز نياز به ويرايش داره واسه همين يكي از متن‌هاي قديمي دفترم رو براتون ميذارم. توي اين نوشته سعي نكنيد به دنبال چيز خاصي بگرديد شايد من كه اينو نوشتم ازش يه تصور و برداشت دارم و تويي كه داري اينو ميخوني يه برداشت ديگه.

پشت پنجره

لحظه‌ها مي‌گذرند از پس يكديگر و من همچنان خسته و تنها پشت پنجره در اتاقي سوت و كور در انتظار يار. هرروز به

تعداد غم هايم افزوده مي‌شود و تنهاييم به توان بي‌نهايت مي‌رسد اما همچنان اشك‌هايم خنده‌هاي اندكم را ساده مي‌كنند

و دگربار من مي‌مانم و كوله‌باري از حسرت و تنهايي و اندوه. چه ساده عاشق شديم، چه زيبا از پس يكديگر گريستيم و

چه دردناك اكنون كه با غصه هم‌خانه شده‌ايم و منتظر روز ديدار. مي‌خواهم در اين لحظات ساعت را بشكنم و عقربه‌ي

دقايقم را از آن بيرون بكشم. ديگر خسته‌ام از اين دنيا، از اين قصه‌ي بي‌سر و ته، از اين قفس كه سلول عشقش نام

نهاده‌ايم، مي‌خواهم رها شوم از اين قفس تنهايي، مي‌خواهم از اينجا بروم همراه باران تا كه دگر عاشق هيچ دل سنگي

نشوم، به سرزميني مي‌روم كه در آنجا دل هيچ عاشقي شكسته نمي‌شود، جايي كه در آن هيچ‌كس تنها نيست، سرزميني

كه در آن غصه جايي و مكاني ندارد، آنجا كه عاشق و معشوق باهم غريبگي نمي‌كنند، آري بدآنجا مي‌روم تا اين جسم

خسته كه غرورش را در چشمان معشوق شكست كمي آرام گيرد، مي‌روم به سوي رهايي، به سوي خدا، مي‌روم تا جهانم

زير و رو شود…!

زنگ انشا!

سلام بچه ها موضوع امروزمون آزاده پس هرچی که دل تنگتون میخواد بنویسین.

همه شروع میکنن به نوشتن اما من برای نوشتن همون کلمه اول هم تردید دارم…از کجا بنویسم؟!؟

صدای بچه ها میاد یکی از ماشینشون مینویسه یکی از تعطیلات یکی هم از دوستاش…

همه دل و جراتم رو جمع میکنم و اولین کلمه رو مینویسم …

پدر

 دومین کلمه…من

 سومین کلمه…مادر

آروم روی کلمه سوم خط میکشم و ورقه ام رو تحویل میدم

يه شاخه نيلوفر

از ديدنم مي رنجه. از نديدنم مي رنجه. از بودنم مي رنجه. از نبودنم مي رنجه.
كنار ديوار گير ميفتم و نفس هاي بريده ي پر سر و صدام رو خفه مي كنم كه نشنوه. راهم رو سد مي كنه و لرزشم رو پنهان مي كنم. عصباني م مي كنه و بغض م رو مي خورم.
هر كاري مي كنم كه خوب تموم شه،‌ نمي ذاره.
ببينم، مگه تموم شدن خوب هم داريم؟!
نمي دونم…
اين وسط، يكي همه ي همه ش كمك م مي كنه. دستام يخ مي زنه و مي افتم زمين. بازم كمكم مي كنه.
محسن چاووشي داد مي زنه “اگه يه روز مردم، بيا و گريه كن و، يه شاخه نيلوفر بذار روي قبرم”
از بودن اون يه نفر كنارم ناراحت مي شه؟!
نمي دونم..
از بودنم مي رنجه. از نبودنم مي رنجه. از ديدنم مي رنجه. از نديدنم مي رنجه.
“ديگه نمي خوام ببينمت. واسه م هم مهم نيستي”
نه، تموم شدن خوب نداريم!

دهان بینی!

می گویند عارف از “دل” به سوی خدا می رود و فیلسوف از “ذهن”.. حیف از این مردم عام میانه رو از که وسط این دو، حنجره، (1) به سوی خدا شتابان اند..

پ ن:
1- آواز ها، تبلیغ های خوش صدا… با کمی درصد خطا دهان هم می تواند باشد.. مثل دهان بینی ها و ظاهر بینی..

بی حس شدن

خسته شدم اصلا حسش نیست حس رقابتم کور شده بدجور!نمی دونم چی کار کنم بقیه رو که میبینم باشوق میخونن دلم میشکنه

نه به خدا هدف دارم بایدم امسال قبول شم اما ته دلم یه چیزایی حسم رو گرفته ای مردم دوستان سمپادی کمک!

از یه طرف مدرسه بعد کلاسای بیرون بعد ازموناهم و تست کار کردن و کار کردن وقت سرخاروندن هم نذاشته برام یکم زیادی خسته شدم تفریح خاصی هم ندارم یعنی هیچی بهم خوش نمی گذره حتی چیزیایی که قبلا ازشون لذت میبردم

ای خدا این حس رقابت منو برگردون من بی این میمیرم …

خیلی درسام سنگین تر شده منم طاووس میخام باید جور همه چی رو بکشم فقط مهندسی مکانیک  شریف (همدیگرو میبینیم!)

هرکی حس منو برداشته برش گردونه وگرنه … خودت میدونی چی کارت میکنم (از طرف یک قاتل)

دعا کنید برگرده من دارم کم میارم