صدام …
خیلی گُهی که بهترین باباهای دنیا رو توی جنگت شهید کردی …
اونا همیشه پیشِ مان !
صدام …
خیلی گُهی که بهترین باباهای دنیا رو توی جنگت شهید کردی …
اونا همیشه پیشِ مان !
تو خونه همه بهم گير مي دن! تو سومي! نت؟! نه!
درست مي شه!
تو مدرسه سايت فقط براي استفاده ي علمي و اون هم با نامه ي كتبي معاون پايه قابل دسترسي هست!
درست مي شه!
معلم ها روزي 700 هزار صفحه كار و درس مي دن! چرا؟! سوميم!
درست مي شه!
صبح كه بيدار مي شم همچنان خسته م! شب كه مي رم تو تخت خواب رسما مرده ام!
درست مي شه!
زنگ تفريح ها حدودا 2 دقيقه ن! چرا؟! 15 دقيقه اي كه داريم، 5 دقيقه از اين ور دير معلم ها مي رن، 5 دقيقه از اون ور زود زنگ مي زنن! زنگ نماز هم 10 دقيقه زودتر از اوني كه تو برنامه هست مي خوره!
درست مي شه!
از قلم چي زنگ زدن واسه آزمون جمعه. كل دوم. هيچي يادم نيست.
درست مي شه!
سر همه به كار خودشون گرمه! دقيقا وقتيه كه آدم حس مي كنه يهو تنها مونده. هي به خودم مي گم كم كم همه چيز عوض مي شه. اما نمي شه…
درست مي شه!
بالاخره هر جور شده، با ايرانسل هم كه شده ميام نت. سمپاديا هيچ كس نيست. هيچ كس آپ نكرده. خبري هم نيست… مگر 2 يا 3 تا نظر…
درست مي شه؟!
بسمه الله
سلام سلام
بنده يك فقره فارغ التحصيل سازمان پرورش سمپاديها هستم و يكسالي هست بعد هفت سال فارغ ال تحصيل اين نهاد گشته ام و يك سالي هست براي هفت سال وارد هزار توي دن*! گشته ام.اميددارم كه مرا به دوستي و همكاري بپذيرا باشيد(دوبار بخوانيد براي تاكيد).
در هر حال
براي اغاز، اكنون كه تابستان را به ته رسانديم گفتم تا تنور آن داغ است مطلبي را براي اين موضوع بدين مضمون بچسبانيم:
اااااااااااا…ها هاهای…خمیازه!…تابستان هم طومارش درهم پیچیده شد(جمله مجهول)…دراین مدت دو و نیم ماه لنگ روی پا و استراحت مطلق ، نقاهت ، بستری و غیره، زندگی بر سه اصل خواب کتاب کباب میچرخید و البت با متخلفاتی که گاهی بر این اصول میچربید.در توضیح اصول عارضم … خواب که نکته و ابهام قابل بازگویی نداره غیر اینکه خواب شبانه از سوم دبیرستان به اینور به 5 ساعت تقلیل یافته و هر شبب به بالین که میرویم تا بخواابيم با خود عهد میکینم که امشب دگر 8 ساعت میخوابم و فردایش 8 لیوان آبم روش و کو ساعت بیواوژیک بد عادت شده شنوا!؟8 لیوان آب پایه بودم که رمضون شد شرمنده!
این ناکافی خواب ها و ورجه ورجه های بی خود و دغدغه هزار کارنکرده و هزار شاید و اما و کورتیزول است که مطاعقب ان شیرفلکه اش باز شده است و باز مانده و سیستم ایمنی بدن ما را شسته است برده است لبه طاقچه.سایر جوارح همچون لبه ناخن ها ، دور چشم ، لب ها و سایر سطوح در حال تجزیه به عناصر سازنده اش هستند…البت . نا شکری نکنیم.شکر.سلامتی نعمتی بی همتاست و از این رو میدانیم که به خطر انداختن آن مسبب آن میشود که در قیامت قرن ها ما گیر رسیدگی به شکایات بدن خود باشم و ملت طرف حساب با ما علاف ما می مانند!…بگذریم.
طی این تابستان سوالی بنیادی از بنده است که باید بگذارند در شتابنده سرن تا جوابش به درآید!…این سوال که استراحت چون است؟!…عوالم نوجووانی را که نمی شود با حساب و کتاب دانشت و ساب هورمونی بودنش آن را از دایره بررسی بدرمیکند…از اکنون به این ور که ریش و محاسنمان سفید گشته و سایه مان سنگین شده و دانشجو مملکت هستیم و برو بیا و هر و کر با خلق چه؟!اکنون استراحت چون است؟یعنی شامل چه کارهای درست در زمان های درست میشود؟اگر کارهای دوست داشتنی میباشد ، بنده کارهای دوست داشتنیمان مث اسب از مزغ و بدن کار میکشد.این میان تنها کار دوشت داشتنی که انرژی بر چندانی هم نبود نزدن موهای کله مبارک بود تا جایی که جا داشت گذاشتیمش که بدرآید تا ما را جلوی مردم عقل به چشم فرهیخته تر از پیش بدرآرد!البت با مدل های مو مد شده ، این نیز به سنگ خورد.خواب؟خوابمان نمی برد.گردش و مسافرت؟پایه ام وولی به خطرش نمی ارزد!در این شهر نقاط گردش گریش برای ما کتابفروشی و پیاده رو هاست که در ایم میان کتابفروشی های دوستداشتنییم را خراب کردن!از پیتزا هم بدم می آید.نقاشی پقاشیمان هم که میگیرد،خراب که بشود میرود رو اعصاب نداشته مان و میخواهیم تابلوهرو بدرانیم…یه گوشه هم که می نشینیم که هیچ نکنیم به اسم استراحت مطلق چنان عذاب وجدان دردی میگیریم که وسطش پا می شویم فریاد که منو دار بزنین !من کشتمش!!…
ما که میدانیم درس و مدرسه که استارتش بخورد فیلمان استراحتش و خستگیش عود میکند و برای یک روز خالی سر و کله میشکاند…پس اکنون چرا در استراحتمان استراحت نمیشود؟…باشد.این نیز بگذرد…کسی هم نگفت چون بود؟.اشکال ندارد.میرم استراحت مطلق یه گوشه بمیرم!……….من کشتمش!
——-
*=دانشگاه!
كي باورش مي شه؟! من و سوم مهر و تهوع. تب. لرز. معده درد. سر درد. نگراني هاي دوستام. جواب اس ام اس ها رو دادن كه خوبم يا نه! پاك كردن درد از چهره م تو مدرسه. لبخند تو همه ي شرايط واسه حرمت اولاي مهر، واسه خاطر ناراحت نكردن بچه ها. آدم هايي كه پشتم بهشون گرمه. توي مدرسه. بيرون مدرسه. آدمايي كه چشمم منتظر ديدن و بودن و حتي صرف حضورشونه. آدمايي كه معرفتشون وقتي تو بهشت زهرا رو زمين افتادم و سرم رو گذاشتم رو قبر و زار زار گريه مي كنم، معرفت شون، بودنشون، و حرفاشون از رو سنگ قبر عزيزام بلندم مي كنه و اجازه مي ده كه يك بار ديگه بايستم….
خوشحالي ديدن دوستام. تغييرايي كه همه مون تو تابستون كرديم… ترسيدن از بازخورد بچه ها بخاطر تغييراتم. سر كلاسا نشستن و خم به ابرو نياوردن. بي خيال شدن همه ي مشكلايي كه تو دلم نگه شون داشتم. همه ي گلايه هايي كه تموم تابستون از بچه ها داشتم و نگه داشتم كه تابستون شون خراب نشه و نگه مي دارم كه مهرشون خوب بمونه.
پايين انداختن سرم و هيچي نگفتن… همه چي و همه كس رو شكر گفتن. نوشتن يه تيكه از اوستا رو ميز مدرسه. قوز كردن پشت ميزايي كه پشتشون كوتاهه و غر زدن كه “اولا صندلي تكي و كولر گازي دارن”
ياد گرفتن خود شيريني هاي مخصوص معاون پايه ي جديد. ميز اول نشستن سر زنگ عربي و هر هر خنديدن به همه ي حرف هاي لوس معلم يكي از درسا. متحير بودن از امكان داشتن برنامه اي مثل “فيزيك حسابان حسابان جبر” يا “شيمي حسابان فيزيك حسابان” ، يا حتي داشتن دو زنگ عربي در هفته!
چقدر اين دو روز همه چيز عوض شده…
دوباره مي ريم مدرسه، دوباره زنگ تفريح، دوباره درس… دوباره جزوه هايي كه طبق وسواس من بايد مرتب و تميز باشن، بدون لاگ گرفتگي، و شامل همه ي همه ي حرف هاي معلم ها…
ميز سوم از جلو و عقب، رديف وسط، كلاس سه ي چهار. كلاسي با 2 تا دوربين مدار بسته، فقط بخاطر اينكه قبلا آزمايشگاه فيزيك بوده. كلاسي كه كولرش سوخته و بچه ها و معلم هاش محكوم به عرق ريختن هستن!
دوباره نوشتن اسم غايب ها و تاخيري ها تو پوشه ي خانوم اكبري. دوباره گچ آوردن. دوباره پلي كپي و رضايت نامه پخش كردن و جمع كردن (مدرسه كي مي خواد رضايت نامه دادن رو بس كنه؟!)
دوباره زنگ تفريح. كوتاه، كوتاه، بلند. صبح كله سحر دور هم رو زمين، گرد، نشستن و گپ زدن. دوباره زنگ تفريح طولاني دنبال سرگرمي گشتن. از انواع مسخره بازي گرفته تا چشمك و مافيا..
دوباره سرود ملي خوندن و حلقه زدن وسط حياط مدرسه. فكر نكردن به اينكه سرود ملي امسال رو پايه ي ما بايد بسازه… فكر نكردن به اينكه بهمن امسال يكي بجز ما بايد حرص كارگاه رو بخوره. يه پايه جز ما اشك هاش رو بريزه و بخنده واسه ش. يه پايه بجز ما افتتاحش كنه. يه پايه بجز ما اختتاميه سورپرايز شه… فكر نكردن به اينكه “از ما گذشت…”
دوباره يه سري آدم كه تو مدرسه نيستن، يه سري آدم جديد كه تو مدرسه ن. دوباره جاي خالي دوستاي خوبي كه هميشه پشتت بودن و كمكت كردن. به عنوان يه دوست و يه بزرگتر حتي. و دوباره پيدا كردن يه عالم آدم جديد كه پتانسيل دوستي باهاشون رو داري… دوست هاي جديد..
دوباره صبح به صبح سلام كردن به صد نفر، دويست نفر آدم… دونه به دونه دست دادن باهاشون… نگاه كردن به چهره ي آدمايي كه تو اين 5 سالي كه گذشته با يك عالمه شون داستان ها داشتم… صبح به صبح ديدن چهره هايي كه يادم ميارن چي كار كردم، چي كار نكردم… صبح به صبح صداي خنده هاي كسايي كه دوست داري بپيچه تو گوشت و 7 تا 2 باهاشون بخندي و خوشحال باشي… و اگه يه وقت يكي مشكلي داشت و ناراحتي اي، دل همه بگيره از غمش و فرصت پيدا كني تو غم دوستت باهاش باشي… و حتي گاهي باهاش گريه كني…
دوباره شناختن معلم هاي جديد. شناختن كسايي كه دوستشون داري يا نداري. چشم انتظار زنگ بعضي درسا بودن و كابوس بعضي زنگ ها رو ديدن.
دوباره زنگ فيزيك و وقتي حوصله ت سر مي ره، در آوردن ورق و 4-5 تايي اسم فاميل بازي كردن… خنده ي بلند وقتي يكي بي هوا داد مي زنه “استپ!”و هنوز و باز دوباره لذت بازي هاي مختلف رو تجربه كردن… زدن پشت پاي آدم هايي كه خيلي صاف واي ميستن، با نوك انگشت رفتن تو شيكم كسايي كه حواسشون نيست، از سر و كول هم بالا رفتن قبل از اينكه معلم بياد سر كلاس…
دوباره چندين و چند تا ام پي كه زنگاي كسالت آور سرشون دعوا مي شه. دوباره كسايي كه آهنگ گوش مي دن و صداي معلم رو نمي شنون.
دوباره آخر زنگ، در آوردن دفترچه يادداشت واسه نوشتن كوله بار كارهايي كه بايد بكني… دوباره غر غر كردن كه امسال ديگه مثه پارسال نيست… از همين اول شروع كردن درس دادن… دوباره معلم هايي كه ميان سر كلاس و تو گوشت پر مي كنن “همه چيز با پارسال فرق داره”
دوباره نوشتن سوتي هاي بچه ها و معلم ها ته دفتر… دوباره پول جمع كردن واسه خريد كادوهاي دست جمعي… دوباره غر زدن به جون هم كه “آقا! جيبم سوراخ شد بخدا…” و دوباره هر هر خنديدن كه “واي… حالا هنوز آذر نشده… يك عالم تولد تو آذر داريم”.
دوباره تعريف كردن اتفاقايي كه واسه مون ميفته. گاهي ديدن دو سه تامون كه يه گوشه دارن با هم حرف مي زنن و گفتن اينكه “نرو اونجا… بيا اين ور بشينيم. حرف مي زنن انگار…”
دوباره فكر كردن به برنامه مون واسه روز افطاري. دوباره فكر كردن به اين كه “حالا كي بريم بيرون؟”
دوباره حضور غياب بچه ها تو ذهنمون و شمردن اينكه هر 20 تامون هستيم يا نه…
دوباره خيلي چيزا…
چند سال ديگه، از اين 20 و چند نفر، هر كي يه گوشه ي دنيا… هر كي يه گوشه ي ايران… شايد يك روز غريبه شيم… كي مي دونه؟!
دوباره فكر كردن به اينكه “بايد بنويسم…”
پي نوشت:
جناب مضروب يه حرف خوبي زد… گفت ديدي محدوديت نمي خواست؟!
من حرفم رو پس مي گيرم! محدوديت نمي خواست و ايشون حق داشت!
فقط يه سوا ل فني دارم! من دارم مي ميرم! بقيه چرا خبري ازتون تو سمپاديا نيست آيا اما؟!
چشمانم را می بندم
آرام آرام ترا صدا می زنم
دلم می لرزد
قلبم تندتر می تپد
عرق سردی از گونه ام می چکد …
نه …
گرم است …
گریه می کنم ؛ کمکم کن !
اگر انگشتانت را روی هم بگذاری و از آن یک قاب کوچک بسازی و از دریچه ی آن دنیا را نگاه کنی، فیلمی را می بینی که بازیگرش خودت هستی و کارگردانش دیگریست. فیلمی که در آن هر دیالوگی که بخواهی می گویی؛ هرطور بخواهی عمل می کنی؛ و هر جا که بخواهی می روی، و تنها موضوع مهم این نیست که وقتی کلمه ی پایان روی صفحه ی کوچکت نقش بست، همه برایت کف بزنند؛ مهم تر آن است که از بازی کردنت لذت ببری، و آن طور باشی که احساست می گوید بهتر است، و آن طور بازی کنی که مثل آن را هیچ کس بازی نکرده است. تو هم مثل دیگران تافته ای جدا بافته ای و خودت به تنهایی می توانی نتیجه را منحصر به فرد از آب در بیاوری، چون هر کس برای خودش فیلم را بازی می کند و در پایان نتیجه را خودش می بیند. اما چطور است که بعضی فیلم ها تکراری می شوند؟ مثلا حتما این را شنیده ای که می گویند همه ی داستان های عاشقانه یکسانند ! بله؛ اما این تا زمانی درست است که خودت بازیگر یکی از آن ها نباشی. داستان ها یکسانند به این دلیل که تو احساس یکسانی از آن ها پیدا می کنی. تو از لیلی و از مجنون همان را درک کردی که از شیرین و فرهاد و از دیگران. تو بیرون از دنیای آن ها ایستاده بودی و نگاه می کردی و هرگز نمی توانی بفهمی حس لیلی را مگر اینکه یک بار در نقش او روی صحنه رفته باشی؛ و هرگز درک نمی کنی رفتار مجنون را مگر اینکه یک بار جنون زده شده باشی؛ و اگر مثل من هیچ کدام از این ها نبوده باشی از همه ی این ها تنها آن را می دانی که گفته اند و تنها می توانی در موردش فکر کنی و احساسی نداری. و شاید تو هم به خاطر آن چه که در جامعه ات می بینی، و به خاطر عبرت هایی که اصلا به داستان های لیلی ها شبیه نیستند، بین آن چه دیگران گفته اند و رسم زمانه یکی را انتخاب می کنی و ترجیح می دهی حالت از این جور چیز ها بهم بخورد. ترجیح می دهی فاصله ات را با امثال لیلی و شیرین یا مجنون و فرهاد حفظ کنی و آن ها را استثنا بدانی. برای آرامشت به مطلب من هم با نگاه عاقل اندر سفیهانه نگاه کنی؛ به یاد وبلاگ های سبز و زرد بیفتی و با خودت تکرار کنی که از آدم های جوگیر بدت می آید. شاید هیچ وقت نخواهی که پست هایت به این سمت کشیده شوند چون هیچ کس در این باره حرفی نمی زند و تو هم راه مطمئنی که دیگران رفته اند را انتخاب می کنی و دلت هم نمی خواهد فضای اداری-اجتماعی موجود را به هم بزنی. من هم تمام این احساس ها دارم. اما حواسم هست که کارهایم را ترس هدایت نکند. در هر حال، دلیلی ندارد که من بترسم چون مثل کسی هستم که نمی داند شعر چیست و می خواهد مشاعره کند. من در واقع چیزی نگقته ام، چون چیزی نمی دانم. آیا تا این جا، حرفی زده ام که تو آن را ندانی؟ نه، بلکه من آن چه را از آن توست به خودت بازگردانده ام. این ها حرف هایی است که مال همه ی ماست و در عین حال تک تک ما صاحب آن هستیم. حرف هایی که من نماینده شده ام و گفته ام زیرا می دانم که بعد ها برای آن چه نگفته ام بیشتر حسرت خواهم خورد تا آن چه که گفته ام و من دوست دارم که حرف هایم را زده باشم. این روشی است که من می خواهم فیلمم را بازی کنم…!
پ.ن: لطفا پست زیر مظلوم واقع نشود !