شهر كتاب در 6 و 30 دقيقه

ديروز تا ساعت 5 كلاس بودم. بعد از كلاس رفتم شهر كتاب و جلد آماده و نوك اتود و پاك كن خريدم.
برگشتم خونه، اومدم برم نت كه تلفن زنگ زد.
تلفن بي سيم خراب شده بود، پس ديس كاننكت شدم و رفتم طرف تلفن.
صبا بود!
گفت كه مي خواد بره شهر كتاب و مامانش نگرانه و اينكه منم برم اونجا. منم حوصله ي خونه نداشتم، دلم واسه صبا تنگ شده بود، و شهر كتاب هم كه جاي خوبيه خب‌ :دي
گفتم باشه، و گفت 10 دقيقه ديگه اونجام.
بعضيا مي دونن من چقدر از دير كردن بدم مياد. بيشتر از اون، از اينكه دير كنم بدم مياد! واسه همين سريع پوشيدم، گوشي و كيف پول برداشتم و رفتم بيرون.
گوشي صبا هم يك طرفه بود و من تصميم داشتم فقط اگر دير كرد و حوصله م سر رفت بهش زنگ بزنم.
اين طوري شد كه من 5 دقيقه بعد از تلفن صبا دم شهر كتاب بودم (خونه ي ما با شهر كتاب 2 كوچه عرضي و 2 كوچه ي طولي فاصله داره).
وقتي رفتم دم شهر كتاب، يه اكيپ پسر اونجا واستاده بودن. اين شد كه زنگ زدم و گفتم كه من يه كم تو كوچه واي ميستم!
تكيه داده بودم به ديوار، زير اسم كوچه. خيلي خيلي ساده رفته بودم. مانتوي مشكي شال بنفش بدون هيچ آرايشي. كفشم هم اسپرت بود.
دو سه قدم دور تر از من 2 تا دختر واستاده بودن. از رو چهره و قد و قواره شون مي تونستم بگم يكي دو سال حداقل از من كوچيكترن. با اينكه آرايش تندي داشتن و كاملا هم معلوم بود قرار دارن. اوني كه خودش رو كلي درست كرده بود، و با كفش پاشنه بلند خيلي ناراحت (به روي خودش نمي آورد اما خب ما دخترا مي فهميم اين چيزا رو) تلو تلو مي خورد تقريبا، به اون يكي گفت “من واسه هيچ كس بيشتر از 5 دقيقه صبر نمي كنم! ببين الان چند دقيقه ست واستاديم اينجا…”
اون يكي بهش گفت “بيا اينجا بشين… بابا… مي ارزه! خيلي بچه ي خوبيه بخدا… يه كم بد قوله فقط! ما كه 45 دقيقه واستاديم. بيا واستيم مياد ديگه!”

تو دلم گفتم بيچاره ها رو اسكل كرده، نفهميدن هنوز؟!
همين طوري ساكت بودن كه از اون طرف كوچه يكي شروع كرد بلند بلند گفتن كه “چرا تنها واستادي؟! بيا اين ور با هم باشيم بابا! اون نمياد، بي خيالش شو!”
دو سه دقيقه طول كشيد فهميدم فقط من تنها واستادم! اون دو تا دختر هم داشتن به من نگاه مي كردن. احساس كردم صورتم داره سرخ مي شه. سرم رو انداختم پايين و سعي كردم بهش توجه نكنم. اما هر چي من بي توجهي كردم بدتر كرد. ديگه تقريبا داد مي زد “خوشگله، گوشي رو بذار كنار، بيا پيش خودم. مهمون مني اگه بياي ها!”. من گوشي م رو به صورتم نزديك تر كردم! دخترا بلند شدن و رفتن يه كم اون ور تر كه به پسره زنگ بزنن. من هم تقريبا صورتم رو كرده بودم سمت ديوار. همين طور سعي مي كردم حواس خودم رو پرت كنم كه يهو سرم رو آوردم بالا ديدم پسره كنارمه! يه كاغذ چپوند تو دستم، چشمك زد و رفت سر جاش اون ور خيابون نشست.
خيلي عصباني شده بودم. در عين حال چون يه دفعه ديده بودمش نمي تونستم عكس العمل نشون بدم. اما آروم كاغذ رو گرفتم توي دست چپم و با تمام بي خيالي اي كه مي تونستم نشون بدم رفتم كاغذ رو انداختم تو سطل آشغال. بعد هم دوباره برگشتم واستادم سر جام.
بعد پسره شروع كرد داد زدن كه “همين كارات منو كشته… بيا اين ور ديگه… دست ور دار! نمياد تنها مي مونيا… بيا ديگه!”
من رفتم تو شهر كتاب، گفتم روش كم مي شه ميام بيرون. رفتم تو، يه گشت زدم و اومدم بيرون.
همين كه پام رو گذاشتم بيرون ديدم يكي داره بوس مي فرسته! با صداي بلند اداي بوس كردن در مي آورد… ببخشيد… حالم داشت به هم مي خورد! همون موقع هم يه دسته پسر از سر كوچه وارد شدن و صحنه رو كه ديدن شروع كردن سوت زدن و دست زدن و …. بعد يكي شون يكي زد پس گردن اون يكي و اون يكي به حالت عربده به مادر طرف فحش داد!
من همين طوري متحير بودم كه چرا تا حالا وقتي ميومدم شهر كتاب اين همه آدم كثافت اونجا نديده بودم! تو همين فكرا بودم كه دو تا دختر ديگه اومدن. اينا ساده تر بودن، اما آرايششون تندتر بود ولي همون سن ها بودن. داشتن در مورد يه پسره حرف مي زدن به اسم آرش. مي گفتن خيلي خوشگله و خيلي باحاله و … . من هم گفتم خب ديگه، الان مياد مي بينيم اينا به كدوم تحفه اي مي گن خوشگل. اين در حالي بود كه اون دو تاي ديگه دقيقا 1 ساعت و 10 دقيقه بود كه كاشته شده بودن و پسره يه بار مي گفت ميدون سلماس هستم. يه بار مي گفت گم كردم، ميدون گل ها هستم. يه بار مي گفت اشتباه رفتم الان نمي دونم كجام! خلاصه اين كه اينام مي گفتن اين چرا خنگ شده! منم مي خنديدم تو دلم مي گفتم پسره الان داره مي خنده…!
تمام اين مدت اون يكي پسره اون ور خيابون داشت بوس مي فرستاد!!
داشتم فكر مي كردم به صبا زنگ بزنم كه پسره دوباره بلند شد بياد اين ور. اين بار مي ديدمش اما وانمود كردم نمي بينم. اومد جلو كه برگه رو بچپونه تو دستم كه سرم رو آوردم بالا، برگه رو از دستش قاپيدم و محكم با كف دست برگه رو كوبيدم تو صورتش و فرياد زدم “برو ننه ت رو بوس كن كثافت”. و همون طور عصباني رفتم تو شهر كتاب.
از پشت شيشه نگاه كردم و ديدم كه دخترا دارن پسره رو نگاه مي كنن كه داره مي ره. دوباره اومدم بيرون و شنيدم كه يكي شون كه دورتر از همه بود بهم به دوستش مي گفت “اين دختر بنفشه خيلي خره! پسره خيلي خوشگل بود!”
حالم واقعا داشت بهم مي خورد.
ايرانسل تو گوشي م بود. داشتم سعي مي كردم زنگ بزنم به صبا و نمي شد، آنتن اون نقطه نداشت و اگه مي رفتم جلو هم جام خيلي ناجور مي شد، خيلي تو ديد بودم.
اين شد كه تكيه دادم به ديوار و دخترا رو نگاه كردم. 2 تاشون بر پياده رو واستاده بودن. يه پيرزن با نون و تخم مرغ از جلوشون رد شد و يه تيكه از حرفاشون در مورد پسره رو شنيد. بعد من رو ديد كه دارم به دخترا پوزخند مي زنم. با افسوس يه نگاهي كرد بهشون و سرش رو تكون داد كه يعني متاسفم! من هم سرم رو يه كم شديد تر از اون تكون دادم. به قول صبا منظورم اين بود كه “ما بيشتر!”. پيرزن هم يه قهقهه ي بلندي زد و رد شد.
سرتون رو درد نيارم، دخترا از ساعت 6 و نيم كه من اونجا بودم تا 8 دم در واستاده بودن ( و 2 تاشون هم كه گفتم، قبل از من اونجا بودن!). هيچ كدوم از پسرا نيومدن. دومي گفته بود حموم بوده و ساعت از دستش در رفته! دختره در جواب بهش گفت “الهي!!” ! اون يكي پسره هم بعد از مدتي برگشت، نشست سر جاش و دوباره شروع كرد بوس فرستادن. من هم ديگه بهش نگاه نكردم، و اون هم ديگه نيومد اين طرف خيابون.
امروز هنوز هم در حيرتم كه چطور اين همه چيز عجيب رو تا حالا اونجا نديده بودم. دختراي 14 ، 15 ساله ي كاشته شده با آرايش هاي خيلي تند، و پسرهايي كه فقط لوده گي بلدن.
دم در شهر كتاب… جايي كه من صرفا با يه بقل كتاب و سيدي از درش ميام بيرون…………

دانشمند 540 منتشر شد …

در راستای تحقق اهداف علمی گروه نوشت سمپادیا و علاقه دوستان به علم و فناوری , ازین پس با چنین پست هایی هم روبرو میشوید!

 

                  

دانشمند 540 با جلد نارنجی رنگ وسرتیتر “هیولا بیدار شد” منتشر شد !

با تورق این مجله به این مطالب می رسید …

·         نامرئی کردن انسان , یک گام دیگر نزدیک تر به عملی شدن

·         شیشه عمر غول چگونه شکست ؟

درباره ی بازگشت نام ایران به لیست کشورهای یاهو

·         مسطح ترین سطح جهان ساخته شد.

·         آینده ی زندگی بشر در گرو توسعه دانش فناوری نانو است.

·         برایمان یک فنجان قهوه داغ آرزو بود

گفتگو اختصاصی سیروس برزو با فضانورد سالهای دور شوروی

·         دنیای سرگرمی های نوین (در 5 روایت )

ترجمه ای از مجله New Scientist

·         ورود به حوزه ی انرژی اسرار آمیز ترا (درباره ی بزرگترین پروژه علمی تاریخ )

پس از سالها تلاش بزرگترین شتاب دهنده ی جهان ساخته شد.

·         مقدمه ای بر فیزیک پرواز  پرندگان

·         آن پایین فضای زیادی هست.

سخنرانی تاریخی “ریچارد فاینمن” درباره فناوری نانو در نشست سالانه انجمن فیزیک آمریکا

·         ویژه نامه ی این ماه : روبات ها

گشتی 10 صفحه ای در دنیای روبات ها

·         در وجود هر یک از ما یک “مکبث” نهفته است.

محمود معظمی از رازهای خوشبختی می گوید.

·         پروگرمر برای آی سی های خانواده ATMEL

·         3000

داستانی علمی – تخیلی

·         ماجرای اسرارآمیز ناپدیدشدن آدم ها

پدیده های ماوراء ادراکی زیر ذره بین

·         ایرانیان , مبتکر آسمان خراش

دانشمند در 40 سال پبش

شرح ما وقع

من قبلا به عنوان یک عضو معمولی توی سمپادیای سابق فعالیت میکردم. اون زمان نیما مدیر سمپادیا بود . از اون جا توی کامنت های گروه نوشت بود که با فردی به نام فراز  آشنا شدم و بعد متوجه شدم که هاست و دامنه سمپادیا رو اون تهیه کرده و مسئولش هست. بعد از مدتی سایت سمپادیا به علت مشغولیت نیما به کنکور و بار سنگین درسی بسته شد. کسی نبود سمپادیا رو ادامه بده. مدتی بعد از بسته شدن سمپادیا من احساس کردم که باید توی اینترنت یک جای مختص سمپادی ها و مرجع مانند ایجاد بشه. برای همین دست به کار شدم. به ذهنم رسید که سایت سمپادیا رو ادامه بدم. به امید این که دیگران هم به کمک بیان. به هرحال سمپادیا قبلا کلی بازدید داشت. امیدوار بودم استقبال بشه.

برای همین با فراز  تماس گرفتم و ایشون حاضر شد سایت رو راه اندازی کنه. دامنه سایت هم به اسم خودش بود و هاست هم مال خودش. ماهم رو حساب سمپادی بودن ایشون بهش اعتماد کردیم و روی این سایت مدتی کار کردیم. مدتی یعنی چند ماه. البته ناگفته نماند که هزینه هم میدادم بابت سایت. بعد از مدتی که سایت فعال شد و تقریبا رو قلطک افتاد تازه متوجه مشکلات سرور شدم. دیدم که این سرور خیلی ضعیف هستش و اعتبار چندانی نداره. در مورد حتی تحقیق هم کردم . پس باید سرور عوض میشد. اما نمیشد عوض کرد. چون دامنه سایت دست فراز بود و من اختیاری نداشتم. برای همین به فراز گفتم که دامنه رو به من بده تا سرور رو عوض کنم. اما

اون امتناع می کرد. من هم چاره ای نداشتم جز سوزش و سازش. توی این مدت هم بناربرگفته های فراز سرور رو دوسه بار عوض کرده اما بعد متوجه شدم که سرور همان بود و هستش.

بعد به فراز پیشنهاد دادم قیمتی برای دامنه بده تا ازش بخرم. ایشون گفت که نمیفروشه و این دامنه ارزش معنوی داره براش !! من اصرار کردم و ایشون گفت که دویست هزارتومان. من هم اون همه پول نداشتم. اما بعد از چند روز جور کردم و باهاش هماهنگ شدم که دامنه رو واگذار کنه به من. حاضر بودم دویست هزارتومن رو بدم. بعد از چند روز که من گفتم اون همه پول رو میدم ایشون گفت که باید 265 هزار تومن بدی. من هم که دیدم روال این طوریه و ایشون قصد داره جیب مارو خالی کنه به ذهنم رسید که باید دیگه دست به کار بشم و یک فکر اساسی بکنم. از یک طرف سایت خراب میشد و همه بازدید کننده ها شاکی می شدند. من هم خیلی روی سمپادیا حساسیت داشتم. اصولا به کاری که میکنم خیلی اهمیت میدم و باید به بهترین شکل انجامش بدم. پس باید مشکل سرور حل میشد.
(جالبه بدونین فراز فامیل نیماست )

این ماجرا ادامه داشت و من در این بین بدجوری فکرم مشغول شده بود. آخه نمیشد همین جوری نگه داشت سایت رو.

اولین کاری که کردن یک دامنه خوب و مناسب جور کردم. یک دوست خوب از بچه های سمپاد اهواز به اسم سالار نصرتی یک دامنه خوب داشت که میتونست جایگزین سمپادیا دات آی آر بشه. پس تصمیم گرفتم که ازش بخرم. خداییش دمش گرم. خیلی مرام گذاشت برام و اول دامنه رو داد و بعد پول رو گرفت. یعنی بهم اعتماد کرد. من میتونستم پول ندم. چون دامنه دستم بود. اما اون اعتماد کرد بهم دامنه سمپادی دات آی آر رو داد بهم. من هم دوسه روز بعد هزینش رو ریختم به حسابش. آقای سالار نصرتی دستت درد نکنه. خیلی مرام گذاشتی.

بعد از اون مرحله هاست بود. من باید یک هاست خوب پیدا می کردم. یهو یه چیزی یادم افتاد. من دوسال بود که با یک سایت اینترنتی آشنا بودم و از محصولاتشون استفاده می کردم. سایت مامبولرن. این سایت یک سایت فوق العاده قدرتمند ایرانی بود. جالبه بدونید که مدیر اصلیش محسن فیروزمندان هستش. من بعد ها فهمیدم که ایشون فارغ التحصیل علامه حلی هستش. این مامبولرن کارش اساسی درست هستش. میگم درست یعنی واقعا کار درست. همه کاراشون دقیق ، فوق العاده و حساب شده هستش. مامبولرن خدمات هاستینگ هم داشت. برای همین تصمیم گرفتم از اون ها هاست بگیرم. سیستم انجمن ماهم توسط اون ها فارسی شده. پشتیبانیشون حرف نداره. اگر برین فرومشون میبینید که جواب هرپست و مشکل در طول 5 دقیقه داده میشه. چیزی که من هیچ جایی ندیدم. الان هم خودم از کارآموزان مامبولرن هستم. دست اون ها هم درد نکنه. سریعا یک هاست ازشون خریدم و یک روزه هاست رو آماده کردم. اگر میخواهید تفاوت این دوهاست رو ببینید میتونین یک پینگ از سمپادیا دات آی آر و دات کام بگیرین مقایسه کنین.

در این بین که من درگیر هاست بودم فراز  پیامک داد که” فردا 65 تومن بریز به حساب . همین که گفتم ” فرداش شنبه بود. من دیدم که این جوری نمیشه و من نمی تونم چنان پولی به اون بدم. پس سریع صبح شنبه یک بکاپ از سایت گرفتم. بعد اطلاعات سایت رو پاک کردم.این اتفاق قبل از گرفتن هاست بود.

روز شنبه بود. من هاست رو یک شنبه گرفتم. بعد هم صفحه اول سمپادیا رو عوض کردم. بعد از اون صفحه اول که من گذاشتم فراز  اون رو تغییر داد و یک چیزایی نوشت مجبور شدم بشینم به همه کاربرا ایمیل بزنم

که به نوشته های اون توجه نکنند. چقدر سخت بود این کار. کلی زمان برد.

این وسط مشکل مالی بود. از یک طرف نمی خواستیم از اعضا پول بگیریم از یک طرف هم که لازم داشتیم. پگاه مایل بود که از لحاظ مالی کمک کنه. برای همین باهاش هماهنگ شدیم تا از اون هم پول بگیریم. خداییش دستش درد نکنه. خیلی پول داد بهمون. پگاه دستت درد نکنه.. سمپادیا مدیون تو هستش.

بعد از این که پول رو از پگاه گرفتیم یعنی روز دوشنبه با نیما رفتیم دوباره پول واریز کردیم تا دامنه جدید بگیریم. به جز اون دامنه سمپادی دات آی آر. پیشنهاد من سمپادکلوب بود. بعد از کلی بحث با نیما و پگاه آخرش رفتیم 3 تا دامنه جدید دیگه گرفتیم. تا اون هارو هم فعال کنیم.
دامنه آی آر فعال شدنش طول می کشید. اصولا 24 ساعته باید راه میافتاد اما نمی دونم چرا از شانس بد ما راه نیافتاد. برای همین دامنه دات کام گرفتیم.
روز سه شنبه دامنه ها ثبت شده بودند و همه چیز راه افتاده بود. بعد به همه اطلاع دادیم که سایت راه افتاده. البته خیلی جاها باید عوض میشد که داره کم کم میشه.

ظهر بود که با یمین تشکری حرف میزدم. یمین واسطه فروش دامنه سمپادیا دات کام بود. خود دومین مال فردی دیگه ای بود. یمین هم از بچه های سمپاده سبزواره و مثل ما فروم دارند. ما از همون اولش که با هم آشنا شدیم باهم قرار گذاشته بودیم دوست باشیم و بودیم. حتی یک بار هم اومد دیدیمش. قیمت سمپادیا دات کام هم بالا بود. خیلی بالا. بیشتر از 10 برابر قیمت ثبتش. به یمین گفتم که ما دومین رو لازم داریم. تو اون رو به ما بده و ما بعد پولش رو بدیم. اون هم کلی مرام گذاشت و دامنه رو به ما داد. انصافا خدا خیرش بده. فردا صبح هم میرم پول دامنه رو بریزم به حساب. یعنی کمتر کسی اون جوری اعتماد می کنه. آخه دومین مال خود یمین هم نبود و اگر من پول ندم اون باید پول رو به صاحب اصلی بده.

این بود خلاصه ی خلاصه ی ماجراهایی که ما داشتیم. خیلی چیزها بود که نگفتم. مهم اینه که سمپادیا برگشته.

توی این مدت که سایت نبود خیلی ها ایمیل زدند و پی ام دادند و احوال سمپادیا رو پرسیدند. از همشون ممنونم و خوش حالم که چنین اعضای خوبی داریم. باز هم از همه تشکر میکنم.(نیما ، پگاه ، مامبولرن و …. ). البته یک سری افراد پشت پرده کمک کردند که به دلایلی نمیشه اسمشون رو گفت.

حالا میتونم این اطمینان رو به شما بدم که دیگر مشکل حاد و طولانی ای برای سایت پیش نخواهد آمد و همه چیز روبه راه است. در حال حاضر سایت باید یک سری تغییرات اساسی توش داده بشه و روش کار بشه. اون هم زمان میبره.

الان تنها چیزی که من رو نگران می کنه آینده سمپادیا هستش. متاسفانه من هم دارم درگیر درس میشم و زمان کنکور هم نزدیکه. به دنبال این هستم که افراد جدیدی رو مسئول سایت کنم اما تاحالا کسی که وقتش رو داشته باشه ندیدم. تاحالا کسی ندیدم که مثل خودم 24 ساعت شبانه روز اینترنت باشه ( یاسمن شاهد هستش !)

مطلب طولانی شد و از حوصله شما هم خارج. اگر سوالی هستش توی کامنت ها بپرسین. در ضمن لطفا نظرتون رودر مورد آدرس سایت بگین. الان ما موندیم چه آدرسی رو آدرس اصلی در نظر بگیریم.

دامنه های sampadi.ir , sampadclub.ir , sampadclub.com , sampadia.net , sampadia.com در حال حاضر موجود هستش. اما دامنه های آی آر رو حذف میکنیم (به دلیل برخی مشکلات مانند تحریم این دامنه ها) و دامنه دات نت هم جالب نیست. می مونه دوتا گزینه : sampadclub.com و sampadia.com . نظر شما چیست ؟

ط ن ز د و

با سلام!

سرهنگه داشته امتحان رانندگي مي‌گرفته. از يارو مي‌پرسه: اگه يه نفر وسط خيابون بود، بوق ميزني يا چراغ؟ طرف ميگه: برف پاك كن جناب سرهنگ! سرهنگه كف مي‌كنه مي‌پرسه: يعني چي؟ يارو ميگه: يعني يا برو اين طرف يا برو اون طرف

ميدوني به يه دختر خوشگل كه لباس خواب پوشيده چي ميگن؟………….. ميگن : شب بخير

يارو لنگ بوده با کشتي ميره سفر…وقتي برميگرده رفيقش ميگه خب سفر خوش گذشت؟؟ ميگه نه بابا همش استرس داشتم هي مي گفتن لنگرو بندازين تو آب

سپاس و ستايش دانشگاه آزاد را ، که ترکش موجب بي مدرکي است و به کلاس اندرش مزيد در به دري ، هر ترمي که آغاز مي شود موجب پرداخت زر است  و چون به پايان رسد مايه ضرر ، پس در هر سال دو ترم موجود و بر هر ترمي شهريه اي واجب ….. از جيب و جان که بر آيد …… کز عهده خرجش به در آيد

اصغرآقا اواخر عمرش به زنش گفت : خانم جان بعد از رفتن من به من خيانت نکني که استخوانهام تو گور بلرزه ! زنش هم گفت چشم. مدتي بعد مرد به خواب زنش آمد و گفت : تو اون دنيا به من مي گن اصغر ويبره!

غضنفر ماه رمضان زولوبيا گرفته بود و گذاشت رو طاقچه و بعد مشغول نماز شد. يه دفعه متوجه شد پسرش سراغ زولوبياها رفته. موقع قنوت گفت : ربنا آتنا في الدنيا الحسنه … کسي به زولوبيا دست نزنه

از شخصي مي پرسند «چرا قرص هايت را سر وقت نمي خوري؟»
پاسخ مي دهد: «مي خواهم ميكروب ها را غافلگير كنم.»

شخصي ساعتش كار نمي كرد. رفت گشت، برايش كار پيدا كرد.

معلم:« سعيد! دو تا حيوان دو زيست نام ببر.»

سعيد:«قورباغه و برادرش.»

سعيد از دوستش، خسرو، مي پرسد: «دلت مي خواست جاي چه كسي بودي؟»

خسرو جواب مي دهد: «جاي تو.»
سعيد با تعجب مي پرسد: «چرا جاي من؟»
خسرو جواب مي دهد: «براي اين كه دوست نازنيني مثل خودم داشته باشم.»

بزبزه قندي  برای ساخت آنژی پارس از محققین ایرانی تشکر کرد!( بزبزه قندي اولين بز ديابتي تاريخ است ! که نام آن در ص 44 گینس آمده است؟!(بند 5 ام فلش 4 ام !))

لطفا :دی بشوید!

خداحافظ!

روزي كه نبودم، روزي كه هستم

سلام.

تمام مدتي كه نبودم منتظر برگشتن بودم. وقت نداشتم بيام نت. 1 هفته ي تمام صبح تا شب خاك كشور غريب رو زير و رو كردم و برگشتم..
خيلي حرف داشتم وقتي برگشتم. يك عالم غر غر داشتم. يك عالم چيزاي عجيب و جالب و تازه ديده بودم. منتظر بودم بنويسم. خيلي حرف داشتم…
نوشته ها رو در 6 صفحه ي آ چهار نوشتم و گذاشتم گوشه ي اتاق. گفتم شايد يك روز نوشتمشان.

روزگار تند و آرام گذشت. پريشب، همين طور كه با محمد سر سمپاديا حرف مي زدم، ياد چيزي افتادم…
چيزي كه كمتر كسي اينجا نمي داند چقدر براي من كلمه ي سختي ست…
مدت هاست مي خواستم بنويسم ش، شايد از 1 ساعت اشك ريختن ناگهاني بخاطر يك صحنه ي ناقابل يك نفر ايستاده بالاي يك ساختمان جلوگيري كند.
مدت هاست مي خواستم بنويسم تا دردش كم شود.
درد آن بغضي كه از اول در گلويم مانده. همان كه بقيه به آساني شكستن ش و من نگه ش داشتم…
نگه داشتم براي خودم
گريه ام كه تمام شد، لرز كردم. بعد هم شروع كردم به عرق ريختن. تا صبح بين خواب و بيداري ماندم. 3 بار با تن لرزان از تخت خواب بيرون آمدم، با ورق و خودكار برگشتم، همان طور خوابيده در تاريكي، نوشتم، و دوباره سعي كردم بخوابم…
نزديك صبح، دوباره بلند شدم. ماژيك قرمز و كاغذ آ چهار پيدا كردم، پشت ميزم نشستم و نوشتم : داده و نداده ات را شكر…
تمام ديروز را شارژ بودم.

تا…

ديشب.
ديشب اس ام اس دوباره يك دنيا حرف زد. يك دنيا حرف كه من زدم. يك دنيا حرف كه من شنيدم و نشنيدم.

ديشب…
ديشب در دنياي خودم بودم كه فهميدم ام اس داشتن سخت است.
بيمارستان رفتن سخت است. نگران كردن و نگران بودن سخت است.
ام اس داشتن سخت تر است اما…

امروز صبح تا همين چند دقيقه پيش آشفتگي و سرگرداني پدرم را در آورد.
از پا در آمدم.
واقعا از پا در آمدم.
انقدر چيزهايي كه نبايد مي گفتم گفتم و چيزهايي كه بايد مي گفتم نگفتم كه يادم نيست چه چيزهايي را بايد گفت، چه چيزهايي را نه.
انقدر محو قدرت بشر در ارتباط برقرار كردن شدم كه نمي دانم چطور حيرتم را پنهان كنم.
انقدر به تعهدات و وابستگي ها و خواسته ها و چيزهايي كه عقل مي پسندد فكر كردم كه مثل آدم حرف زدن يادم رفته.
انقدر دستان يخ زده ام اس ام اس ها را يكي يكي باز كرده و جواب داده كه نمي دانم چه كنم گرم شوند.
انقدر گيج و آشفته و حيران و مضطربم كه فقط مي تواند نتيجه ي روزي مثل امروز باشد.

امروزي كه دارم براي سمپاديا مي نويسم اما نه آنچه مدت هاست تصميم دارم بنويسم.

دارم مي نويسم كه خوانده شود.
دارم مي نويسم كه خالي شوم، گرچه پيشتر خالي شدم. وقتي كه يادم آمد چقدر راحت وابسته مي شوم…
و بطور ويژه، مي نويسم كه كسي و كساني بخوانند.

دلم مي خواست دايره ي لغاتم انقدر وسيع بود كه همه ي آنها كه نگفتم را مي گفتم، و انقدر توانمند بودم كه بتوانم بگويم چه مي خواهم، و آنقدر مي دانستم و مي توانستم كه هم ترا راضي كنم، هم خودم را.
دلم مي خواست زل مي زدم در چشمان آدم ها، و از نگاهم مي ديدند كه…

پي نوشت اول:
من همه ي پست هايي كه نخوانده بودم خواندم و تك و توك نظر هم دادم. يك چيزي نظرم را جلب كرد. مطالب بي محتوا رو به افزايشند.

پي نوشت دوم:
اين يكي را، نه كسي حق دارد سانسور كند، نه پاك كند. ببينيد كي گفتم…

پي نوشت سوم:
نيما، محمد، مرسي بخاطر زحمتاتون براي راه انداختن اينجا و رفع مشكلات.

God

یه روز حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد : من دلم میخواد یکی از اون بندگان خوبت رو ببینم . خطاب اومد : برو تو صحرا . اونجا مردی هست داره کشاورزی میکنه . او از خوبان درگاه ماست . حضرت  اومد دید یه مردی هست داره بیل میزنه و کار میکنه . حضرت تعجب کرد که او چطور به درجه ای رسیده که خداوند میفرماید از خوبان ماست . از جبرئیل پرسید . جبرئیل عرض کرد : الان خداوند بلائی بر او نازل میکند ببین او چی کار میکنه . آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش رو از دست داد . فورا نشست . بیلش رو هم گذاشت جلوی روش . گفت : مولای من تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم . حال که تو مرا کور می پسندی من کوری را بیش از بینایی دوست دارم . حضرت دید این مرد به مقام رضا رسیده . رو کرد به آن مرد و فرمود : ای مرد من پیغمبرم و مستجاب الدعوه . میخوای دعا کنم خدا چشاتو بهت برگردونه . گفت : نه . حضرت فرمود : چرا ؟ گفت :

 

آنچه مولای من برای من اختیار کرده بیشتر دوست دارم تا آنچه را که خودم برای خودم بخواهم !

**این کلیپ** خیلی زیبا رو حتما  ببینید.