ديروز تا ساعت 5 كلاس بودم. بعد از كلاس رفتم شهر كتاب و جلد آماده و نوك اتود و پاك كن خريدم.
برگشتم خونه، اومدم برم نت كه تلفن زنگ زد.
تلفن بي سيم خراب شده بود، پس ديس كاننكت شدم و رفتم طرف تلفن.
صبا بود!
گفت كه مي خواد بره شهر كتاب و مامانش نگرانه و اينكه منم برم اونجا. منم حوصله ي خونه نداشتم، دلم واسه صبا تنگ شده بود، و شهر كتاب هم كه جاي خوبيه خب :دي
گفتم باشه، و گفت 10 دقيقه ديگه اونجام.
بعضيا مي دونن من چقدر از دير كردن بدم مياد. بيشتر از اون، از اينكه دير كنم بدم مياد! واسه همين سريع پوشيدم، گوشي و كيف پول برداشتم و رفتم بيرون.
گوشي صبا هم يك طرفه بود و من تصميم داشتم فقط اگر دير كرد و حوصله م سر رفت بهش زنگ بزنم.
اين طوري شد كه من 5 دقيقه بعد از تلفن صبا دم شهر كتاب بودم (خونه ي ما با شهر كتاب 2 كوچه عرضي و 2 كوچه ي طولي فاصله داره).
وقتي رفتم دم شهر كتاب، يه اكيپ پسر اونجا واستاده بودن. اين شد كه زنگ زدم و گفتم كه من يه كم تو كوچه واي ميستم!
تكيه داده بودم به ديوار، زير اسم كوچه. خيلي خيلي ساده رفته بودم. مانتوي مشكي شال بنفش بدون هيچ آرايشي. كفشم هم اسپرت بود.
دو سه قدم دور تر از من 2 تا دختر واستاده بودن. از رو چهره و قد و قواره شون مي تونستم بگم يكي دو سال حداقل از من كوچيكترن. با اينكه آرايش تندي داشتن و كاملا هم معلوم بود قرار دارن. اوني كه خودش رو كلي درست كرده بود، و با كفش پاشنه بلند خيلي ناراحت (به روي خودش نمي آورد اما خب ما دخترا مي فهميم اين چيزا رو) تلو تلو مي خورد تقريبا، به اون يكي گفت “من واسه هيچ كس بيشتر از 5 دقيقه صبر نمي كنم! ببين الان چند دقيقه ست واستاديم اينجا…”
اون يكي بهش گفت “بيا اينجا بشين… بابا… مي ارزه! خيلي بچه ي خوبيه بخدا… يه كم بد قوله فقط! ما كه 45 دقيقه واستاديم. بيا واستيم مياد ديگه!”
تو دلم گفتم بيچاره ها رو اسكل كرده، نفهميدن هنوز؟!
همين طوري ساكت بودن كه از اون طرف كوچه يكي شروع كرد بلند بلند گفتن كه “چرا تنها واستادي؟! بيا اين ور با هم باشيم بابا! اون نمياد، بي خيالش شو!”
دو سه دقيقه طول كشيد فهميدم فقط من تنها واستادم! اون دو تا دختر هم داشتن به من نگاه مي كردن. احساس كردم صورتم داره سرخ مي شه. سرم رو انداختم پايين و سعي كردم بهش توجه نكنم. اما هر چي من بي توجهي كردم بدتر كرد. ديگه تقريبا داد مي زد “خوشگله، گوشي رو بذار كنار، بيا پيش خودم. مهمون مني اگه بياي ها!”. من گوشي م رو به صورتم نزديك تر كردم! دخترا بلند شدن و رفتن يه كم اون ور تر كه به پسره زنگ بزنن. من هم تقريبا صورتم رو كرده بودم سمت ديوار. همين طور سعي مي كردم حواس خودم رو پرت كنم كه يهو سرم رو آوردم بالا ديدم پسره كنارمه! يه كاغذ چپوند تو دستم، چشمك زد و رفت سر جاش اون ور خيابون نشست.
خيلي عصباني شده بودم. در عين حال چون يه دفعه ديده بودمش نمي تونستم عكس العمل نشون بدم. اما آروم كاغذ رو گرفتم توي دست چپم و با تمام بي خيالي اي كه مي تونستم نشون بدم رفتم كاغذ رو انداختم تو سطل آشغال. بعد هم دوباره برگشتم واستادم سر جام.
بعد پسره شروع كرد داد زدن كه “همين كارات منو كشته… بيا اين ور ديگه… دست ور دار! نمياد تنها مي مونيا… بيا ديگه!”
من رفتم تو شهر كتاب، گفتم روش كم مي شه ميام بيرون. رفتم تو، يه گشت زدم و اومدم بيرون.
همين كه پام رو گذاشتم بيرون ديدم يكي داره بوس مي فرسته! با صداي بلند اداي بوس كردن در مي آورد… ببخشيد… حالم داشت به هم مي خورد! همون موقع هم يه دسته پسر از سر كوچه وارد شدن و صحنه رو كه ديدن شروع كردن سوت زدن و دست زدن و …. بعد يكي شون يكي زد پس گردن اون يكي و اون يكي به حالت عربده به مادر طرف فحش داد!
من همين طوري متحير بودم كه چرا تا حالا وقتي ميومدم شهر كتاب اين همه آدم كثافت اونجا نديده بودم! تو همين فكرا بودم كه دو تا دختر ديگه اومدن. اينا ساده تر بودن، اما آرايششون تندتر بود ولي همون سن ها بودن. داشتن در مورد يه پسره حرف مي زدن به اسم آرش. مي گفتن خيلي خوشگله و خيلي باحاله و … . من هم گفتم خب ديگه، الان مياد مي بينيم اينا به كدوم تحفه اي مي گن خوشگل. اين در حالي بود كه اون دو تاي ديگه دقيقا 1 ساعت و 10 دقيقه بود كه كاشته شده بودن و پسره يه بار مي گفت ميدون سلماس هستم. يه بار مي گفت گم كردم، ميدون گل ها هستم. يه بار مي گفت اشتباه رفتم الان نمي دونم كجام! خلاصه اين كه اينام مي گفتن اين چرا خنگ شده! منم مي خنديدم تو دلم مي گفتم پسره الان داره مي خنده…!
تمام اين مدت اون يكي پسره اون ور خيابون داشت بوس مي فرستاد!!
داشتم فكر مي كردم به صبا زنگ بزنم كه پسره دوباره بلند شد بياد اين ور. اين بار مي ديدمش اما وانمود كردم نمي بينم. اومد جلو كه برگه رو بچپونه تو دستم كه سرم رو آوردم بالا، برگه رو از دستش قاپيدم و محكم با كف دست برگه رو كوبيدم تو صورتش و فرياد زدم “برو ننه ت رو بوس كن كثافت”. و همون طور عصباني رفتم تو شهر كتاب.
از پشت شيشه نگاه كردم و ديدم كه دخترا دارن پسره رو نگاه مي كنن كه داره مي ره. دوباره اومدم بيرون و شنيدم كه يكي شون كه دورتر از همه بود بهم به دوستش مي گفت “اين دختر بنفشه خيلي خره! پسره خيلي خوشگل بود!”
حالم واقعا داشت بهم مي خورد.
ايرانسل تو گوشي م بود. داشتم سعي مي كردم زنگ بزنم به صبا و نمي شد، آنتن اون نقطه نداشت و اگه مي رفتم جلو هم جام خيلي ناجور مي شد، خيلي تو ديد بودم.
اين شد كه تكيه دادم به ديوار و دخترا رو نگاه كردم. 2 تاشون بر پياده رو واستاده بودن. يه پيرزن با نون و تخم مرغ از جلوشون رد شد و يه تيكه از حرفاشون در مورد پسره رو شنيد. بعد من رو ديد كه دارم به دخترا پوزخند مي زنم. با افسوس يه نگاهي كرد بهشون و سرش رو تكون داد كه يعني متاسفم! من هم سرم رو يه كم شديد تر از اون تكون دادم. به قول صبا منظورم اين بود كه “ما بيشتر!”. پيرزن هم يه قهقهه ي بلندي زد و رد شد.
سرتون رو درد نيارم، دخترا از ساعت 6 و نيم كه من اونجا بودم تا 8 دم در واستاده بودن ( و 2 تاشون هم كه گفتم، قبل از من اونجا بودن!). هيچ كدوم از پسرا نيومدن. دومي گفته بود حموم بوده و ساعت از دستش در رفته! دختره در جواب بهش گفت “الهي!!” ! اون يكي پسره هم بعد از مدتي برگشت، نشست سر جاش و دوباره شروع كرد بوس فرستادن. من هم ديگه بهش نگاه نكردم، و اون هم ديگه نيومد اين طرف خيابون.
امروز هنوز هم در حيرتم كه چطور اين همه چيز عجيب رو تا حالا اونجا نديده بودم. دختراي 14 ، 15 ساله ي كاشته شده با آرايش هاي خيلي تند، و پسرهايي كه فقط لوده گي بلدن.
دم در شهر كتاب… جايي كه من صرفا با يه بقل كتاب و سيدي از درش ميام بيرون…………