قسم میخورم…..

قسم به دستان چروکیده پیرمرد دوره گرد مهربان خیابان 17 شهریور وقتی که آرام کنار دوچرخه اش خوابیده.

قسم به برق چشمان رفتگر محله مان وقتی که صورتش را پوشانده تا کسی نشناسدش.

قسم به اشک آن پدر وقتی که پول ندارد.

قسم به آه مادر وقتی در آشپزخانه یک متری آشپزی می کند.

قسم به این ها وقتی که تو فکر می کنی می خواهم قصه ای تراژدیک برایت تعریف کنم تا هنر نویسندگی ام را به رخت بکشم.

.

.

.

قسم به آنها که سفره دلشان به قدر یک دنیا بزرگتر از سفره ناهارشان است سفره ای که سالادش اشک ، ترشی اش غم، ماست و دوغش آه اما غذایش صبر و شکر است.

 

قسم می خورم …

خوشحالم از اینکه تو سمپاد درس خواندم یا ناراحت؟

اولا سلام عرض میکنم خدمت همه بچه های سمپادی دوما اینکه خوشحالم یه محیطی فراهم شد دور هم بنویسیم سوما اینکه چرا حالا وردپرس؟مگه سیستم قبلی چش بود؟؟
خوب خیلی ها میگن سمپاد خوبه خیلی ها میگن بد
اما چیزی که واقعا وجود داره اینه که واقعا چرا بده چون خوبی هایش مشخص است
من زیاد ادبیاتم خوب نیست و ساده حرف میزنم و نمیخواهم از ناگفته ها بگم ، اما چیزی که وجود دارد این است که تو یک محیطی بار اومدیم که واقعا خوب بودو از خوبی زیاد تو محیط جامعه دچار مشکلمون کرده….اینکه چرا بقیه نمیفهمن،چرا اینجا راحت حق خوری شد؟چرا اینجوری و اونجوری و این حرفها
اما واقعا ریشه این مسئله چیست؟؟
من میگم که این ریشه تو این داره که هی گفتن خاص،یه امتحلن خفن(البته واقعا دوره ما یکم سخت بود) گذروندیمو اومدیمو سعی کردیم بیشتر یاد بگیریم … الان میگم کاش این حسو نداشتم چون اگه نتونی به اون چیزی که میخای برسی داغون میشی ، واسه خود من هم پیش اومد ، یعنی هست الان .
یکسری اتفاقات نا امیدم کرده اما من همیشه به همین دلیل بد سمپادی بودن دست از تلاش بر نمیدارم و میشه دلیل خوب ….
خلاصه اینکه خود من هم گیجم، الان 3 سال هست از سمپاد رفتم و هنوز کارت سمپاد تو جیبمه و بیشتر از کارت دانشگاهم ارزش دارد . من میخام شما هم باهام بحث کنید

و شمع…

و عشاق بودند و دیدند و شهید، رفتند…همان هنگام که علما قلم بر ورق خسته میکردند و حیران باخود از بی خودی هذیان به باد هوا میراندند و هر لحظه بودشان عبث تر از پیش بود و عشاق… بودند.

و ابر ها محرم رازهای مگوشان شدند و مردم پستِ زمین، پوزخند پیشه کردند و همین، مُهر ناگویی بر حلقوم خشکیده شان شد و تشنه و سربِ جهل به گوش، به دامان گور به هزار زاری و التماسِ گاهِ شبگیر،سرازیر و ناچار، گرچه بس دیر، حقیقت را دیدند و…سرابِ کنجی امن، ماواشان شد…و هرکه حق را خفت، پوسید…مرد… چه زنده…چه مرده

و خسته نشو به فهم این بی مایه نبشته اگر عاقلی و نافهمِ عشق…که بیزارم از اینگونگیِ تو عزیز…که مرا آزردی…که خسته کردی، که کنارت ایستادم و طلبت کردم و گفتم دلم،چون است و تنها نشسته ام و دیدنم بغض است به خدا…و گفته ام به گلو اسیر و گر گویمش، ماتمی گران خواهدت آمد و تو…آنسان که نباید گفتی و…گفتی. و من تاب دشنامت را نداشتم جانان من…تاب دشنام جانانه ات را نداشتم… دلم برایت باز بود و عجیب آن دم کور بودی و…با چه سخاوتی هرزه گویی ات را نثارم کردی.

و به سینه ی شب، پروانه… با پشت خم و پای لرزان…بر بالین شمع، پُربار، بر خاک شد…شمع گفت…نگفتمت جان دل؟…این رفتن و رفتن ات از من …ماندی به هیچ،بازگشتت منم. و تمامیِ آن اوهامِ “جز من”، کابوسند و خیال. بی من، پی نور از چه میگردی…عالم شب است و من اینجا! بیا بنشین، دمی خنده ام کن، دلم تنگ خلوصت است…

و شمع، پرسید پروانه را…چه گشتی از این دَورانِ شام تا سحر؟

گفت گردان پیرامونت مالامالِ حُزن هجر و رعب قُربم، چون باشم منِ بی دل که دلم به دامانت گم گشت چندباره و پی اش رفتن جز فنا نیست

و همچنان که مینالید، گفت… حکایتم با تو اینسان است، که من امروزم و تو، فردا…

رسیدنم به تو لحظه ایست و آن… نیست، جز مرگم.

مسافر

سلام 14 این ماه روز سمپاد بود برای من هم خوشحال کننده بود هم دردناک (شاید ناراحت کننده بهتر باشه)
6 سال مدت کمی نیست برای کسب معرفت (البته نه در حد کمال) برای اینکه به یک جا به یک عده عادت نه عادت نبود چطور می تونه عادت باشه وقتی که با خوشحالی حاضری جمعه ها هم به مدرسه بری ؟ نه یک جور وابستگی بود خیلی شاید قشنگ تر نمی دونم چه صفت یا چه اسمی مناسب باشه (زبان فارسیم(دستور) همیشه ضعیف بود)
خب من عاشق شدم اولین عشقم بود و هست و چقدر این معشوق رو دوست دارم حتا الان هم که پیشم نیست مفهومش برام ارامش بخشه خودمو متعلق به اونجا می دونم با وجود اینکه تا اخر سال اونجا نبودم (امان ار رفیق نیمه راه)
نمی خواستم زیاد وراجی کنم فقط اومدم بگم روزتون با تاخیر مبارک

 

* مدیریت : این مطلب با تاخیر منتشر شد. مطلب مال روز سمپاد است ولی خب الان منتشر میشه ! 

علی

چقدر خسته کنده و ملال اوره که تو هم مجبوری مثل همه از یک درد مشترک فقط بنالی فقط بنالی و غر بزنی و نتونی هیچ کاری بکنی تازه این که خوبه اگه منصف باشی مثل من خودت هی به دیگران نتوپی که چرا همش دارید ناله می کنید!
اما جدای از این مقدمه امروز روز مهمی بود خیلی چیز ها دیدم که دوست دارم برای شما هم بگویم
امروز صبح برای من از ساعت هفت شروع شد که بعد از کلی غرلند از خواب بیدار شدم و رفتم که اخرین امتحانم را بدهم مثل همیشه تو سرویس داشتیم چرت و پرت می گفتیم و من محسن گوش می کردم(نمی گم کدوم محسن تا تو خماریش بمونید!)
اما توی مدرسه اول صبح معلم ریاضی مون را دیدم که با پیک شادی اومده بود مثل عزراییل دونه دونه بچه ها را خفت می کرد و به شون نوید افتادن در امتحان پایانی را می داد
تحلیل من از این واقعه: اخه چرا باید تو مدارس سمپاد که دعوی خاص(!)بودن دارند اتفاق بیافتد؟ ایا واقعا ما بهتریین دانش اموزان استانیم؟ایا واقعا ازمون وروردی در دو سال اخیر(یعنی می خوام خودم را که شش سال پیش در راهنمایی ازمون دادم تبرئه کنم!) ازمون استانداردیه؟ازمونه که توش از حرفه و فن و ادبیات و دینی و تاریخ و جغرافیا و همه و همه دور هم جمع بودن و تنها چیزی که در ان سنجیده نمی شد استعداد بود تازه ان را هم کسی می توانست 5 تا سوال درستش را جواب دهد خیلی موفق بود
القصه ازمون شروع شده تقریبا همه سوالات پاسخ کوتاه و 25صدمی بودن همین که برگم را تماما نوشتم طمع افتاد به جونم 25 صدم تقل کنم سنگین بودن گوش ما و فاصله ی زیاد با جلویی و اروم حرف زدنش همه و همه دست به دست هم دادند تا من هی بگم((هان؟)) یا ((چی؟ نفهمیدم دوباره بگو!))و… هیچی اقا معلم فیزیکه برگم را گرفت و با تیپ پا از سالن انداختم بیرون
تحلیل من:اگه تقل کی کنید واسه حداقل 2 نمره کنید نه اینکه به خاطر 25 صدم خودتون را تحقیر کنید!
رفتم پیش مدیر تا باش در مورد کلاس تجربی در سال اینده صحبت کنم اخه امسال کلاس ما 33 نفره بود و تازه ده نفر را هم به زور بردند ریاضی تا سال بعد دو تا کلاس بگذترند ولی…..
ولی اموزش و پرورش بشون مجوز نمی ده ! من نامه اموزش و پرورش را خوندم گفته بود که اولا غلط کردید مستیما با اداره کل نامه نگاری کردین دوما مدرسه شما هم مثل مدارس عادی باید هر کلا حداقل سی نفر باشه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
تحلیل من:تف تو روحت مرتیکه و یه توصیه هم واسط دارم خودتو به من نشون ده!!!!!!!!!!!!
بعد از امتحانم رفتم تو خیابان یکی از رفقای گعده گه قدیم را دیدم که سمپاد قبول نشد از دور نشناختمش بعد از 5 سال سیگاری چاق کرده بود از دوست دخترش می گفت که قیچی اش کرده و گردنبندی بسته بود و….
تحلیل من:قربون سمپاد!!
سخن اخر به کجا داریم می رویم؟

اتیولوژی یک اپیدمی بد!

با سلام.آنچه در ادامه نبشته شده طرز تهیه ایجاد و شیوع یک پوشش بد (بهمراه ملحقات ظاهری و باطنی)در یک جامعس:

مواد موردِ لازم: سه طبقه اجتماعی-اقتصادی:1.یه ذره طبقه مرفه2.یه عالمه طبقه متوسط3.طبقه فقیر بمقدار لازم

طرز تهیه : مال و اموال زیاد و تکاثر اموال “احساس قدرت” می آورد و این احساس ایجاد  “انتظار منزلت و نفوذ اجتماعی بیشتر ”  می کند.این یعنی “احساس خاص بودن”.نمود این احساس بصورت یک پرچم نمادین در پوشش (مرد و زن و ارایش هم زن و مرد اخیرا!)متجلی میشود.

شغل طبقه مرفه از نظر “کارکرد اجتماعی” در تمامی جامعه ها “ابراز برتری” و خودنمایی است که از همان احساس خاص بودن ناشی میشود.یعنی چی؟یعنی اینکه مثلا اگر شما یک کیسه داشته باشید که درون آن 3 روسری تک رنگ و یک روسری گل منگلی داشته باشید.حال حساب کنید که چقَد احتمال دارد دختر یک حانواده مرفه روسری گل منگلی را از کیسه در بیاورد؟…یک…1…احتمالش یک است.چون باید روسری که احساس درونی شده خاص بودنش را نمود بدهد را بردارد.پس بر میدارد.

طبقه متوسط کله می شِکاند که خود را جزو طبقه مرفه جا بزند. از دم دستی ترین این ابزارآلات جا زدن بازهم پوشش است.یعنی دختر طبقه متوسط اجتماعی –اقتصادی در اولین برخورد و بعد دیدن یک روسری گل منگی مورد استعمال یک دختر از یک خانواده پولدار که پُرپولیشان کاملا در کلاس یا فامیلودروهمسایه اثبات شده و دای کی یومنته  باشد، بصورت اورژانش و آژیرکشان به پاساژ و مغازه مراجعه کرده . درون همه کیسه ها را جهت یافتن روسری گل منگلی گشته…یافته …پیروزمندانه استفاده می کند.تا از نظر ظاهری خود را مثلا وارد طبقه مرفه بکند و احساس کمبود و حقارت خود را تسکین بدهد و با آن پوشش انواع پالس ها و امواج رادیویی را به اطراف مخابره می کند که “ما هم آره”

به مرور زمان  با شیوع آن پوشش در طبقه متوسط پوشش طبقه مرفه دیگر خاص نیست و لذا اعضای طبقه مرفه اقدام به تغییر و ارتقا! پوشش خود با بدتر کردن پوشش خود می کنند تا خاص بودن خود را حفظ می کنند و باز طبقه متوسط تقلید مذبوحانه خود را آغاز میکند و این دور باطل چرخ میخورد و چرخ می خورد …تا…؟!

دست و پا ورقی:زمینه شیوع و بروز یک بیماری صعف سیستم ایمنی است.زمینه شیوع یک پوشش و رفتار افراطی هتجار و مقبول شده! جامعه است که پول،  ارزش ارشد باشد   و عقده ثروت و قدرت و منزلت منتج از آن شخصیت سازی کند و نمایش ثروت اشتغال زایی : بانک میشود مسجد.پاساژ و بازار میشود قلب تپنده و رستوران ها میشوند ریه امکان نقس کشیدن برای یک زندگی پوشالی !