یه چیزی که در مورد خیلی از بچههای ایران صادقه، اینه که خیلی خودشون رو بزرگ میبینن! همهٔ ماها هم اینجوری هستیم! همه اول کار که میرن راهنمایی، مطمئن هستن که شاگرد اول MIT خواهند بود در آینده نزدیک! بعدش که میآن دبیرستان، میگن حالا درسته که MIT نمیرم، ولی مطمئنا توی یکی از ۱۰ داشنگاه برتر دنیا بورسیه میشم.
بعد میرن پیش دانشگاهی، میبیین عمرا کسی بورسیه نمیکنه، میگن الان من کنکور رو میدم، میرم برق شریف بعدش راحت بورسیه میگیرم میرم فلان داشنگاه
بعد که میرن یه رشته معمولی توی دانشگاه……
و این روند کم شدن آرزوها ادامه داره! دلیلش میدونید چیه؟ چون اون اولش خودتون رو خیلی بزرگ دونستید! اون دانش آموزهای هند و پاکستان و چین و روسیه و…. رو اصلا در نظر نمیگرفتید!
خلاصه قضیه اینکه الان شاید خیلی احساس بکنید که ایرانی میتواند و ایرانی شاخ است و علم در ثریا هم باشد مردانی از سرزمین پارس و…..! ولی هرچی بزرگتر میشید، بیشتر متوجه میشید واقعا تو دنیا چه خبره!
مجهول مرو، باغول مرو / زنهار سفر با قافله کن3
سلام خوبین؟! الان کجاست؟! ببخشید الان کیه؟ جمعه اخر سال… میخاین هفته بعد ارسال بدم بشه جمعه اول سال… واقعن دم تکون خوردن کنتور اعداد سالها چه بلاهت بازاری هوا میشه… ژاپن درحد مهتاب بالانس زمینش تکون خورد و خاک بر سر شد همه دوول پیشرفته با دم پیتونی خود گردو میشکستن که گرفتیمش!! ماها… دانشگا میزنیم یکماه تعععععطیل! سازمانها و ادرات هفتهها تعطیل… ملت میچَین تو ماشینو میرن گند بزنن به هرچی محیط زیستو خلقته!… فقط جان هرکی دوس داریم موقع فحش دادن به مملکتو و حکومتو و دین و ایمون بعنوان ذکر علل عدم پیشرفت و وضعیت نابسمان هرچی! یاد این شاسمخ بازییامونم باشیمو و انتظار زیادی نداشتیه باشیم با این روحیه مفتخوری نفتی و شنگولبازیا این موقعیی! هر چی کاشتیم درو میکنیم. خود کرده را تدبیر نیست.. وضعیت مون هر چی هس تو هر چی! طبیعیه و خروجی سبک زندکی ایرانیزه الانمونه.
بگذزریم. الان برو تو کوچه مشتتو بعنوان میکروفون بگیر زیر فک هر کی بگو اول سال چه احساسی دای و چی کار باید بکنیم؟ چه پیامی داره این زنده شدن و تغییر زمین مرده؟ بعد دیالوگای همیشگی. خاست که عمیقتر و عرفانیتر! بگه میگه ما هم باید خودمونو نو کنیمو و تغییر ایجاد کنیم… بله. احسنت و البته. خب چه چجوری؟… هوم… حتمن کتابای تغییر شخصیت در سه سوت. موفقیت و چه و چه بیشتر بخریم بخونیم… ببخشید. مذخرفه مایحتواش بنظرم.
تغییر بنظرم دی فازیکه! یه فاز ایجاد لیستی از اعمال سلبی. و یه فازی با ایجاد لیستی از اعمال ایجابی. وقسمت اول و اساسی تغییر یعنی به این لیست رسیدن. حالا دو تا کار میمونه. ایجاد لیست یعنی با توجه و تعمق و وقت گذاشتن و کاغذ سیاه کردن بطور محسوس و درگیر کردن مخی و روحی اعمال و خلقهای منفی رو پیدا کنیم. بعدم مرحله دوم ایجاد لیست اعمال و خلقلیات لازم، مثبتتر و فرهیختهتر و متعالی تره. کلید واسه ایجاد هر دو لیست، داستن معیاره… با روحیه نسبی گرا و مسامحه گر هیچوقت مترو معیاری در نمییاد و همه همینی که هستیم هستیم فوقش ادا و اطواری واسه نشون دادن گرایش به قشر و گونهای از اقشار زیست کرده در تاریخ بشریت! وفقط پی علایق خام خودمون که اونم دیکته و القایی هس قققطططعع به یقین!!.. (مثهال باکتریال: شعار اون بانک کذا! به رویاهات فکر کن… رویاشم دیکته کرده… ماشین ابری!… چقد بانکا حال بهم زنن…)
بشخصه وسط این بلبشوییه اخر سالی… دارم به رفتار سالم نگاه میکنم… بدترین بیاخلاقیایی که کردم… چرا؟ قضیه چی بود؟ آخه چرا؟!… موعد تغییر الان نیست. کار یک شبه نیس میدونم… ولی بهانه اخر سال بهانه مرور هس… مدتها سر اینکه تغییر اخلاق چجوریه میجستم… تغییر فکر میخاد… در کل… حاصل شد که تغییر اخلاق و سبک رفتاری نیازنمند علمه. علمی اساسی و عمیق. این خیلی خوب بود چون راسته کار ما بود. و هر چیی که از مطالعه و تعمقی چند بگذره واسه ما سهلل وصولتر بود… و تو استقبال ما بیشتر… منتها علمه چی بود؟ اینم جستیم… انسانشناسی…. برای ادم هم دو رده زندگی داریم. غریزی و متعالی. غریزی رو تو فیزیولوژی و بیولوژی خوندم.. ریشه نظریات غربی را هم شروع به درک کردن کردم. داروینیسنم اجنماعی. حیوان ناطق و چه چه… موند رده متعالی. بسیار سخت بود واسم که منطبق با روحیاتم متنی ارضا کننده پیدا کنم… البته اول دغدغم خود زندگی بود و هدفش و چیستی خود ادمیزاد (که دم دسترین موش ازمایشگاهی در این زمنیه خودم باشم!) تا اخلاق جاری در زندگی. و خدا هم که از این به در و دیوار خوردنای من و تقلاها و کلنجارهای شبانه روزیم در استانه ورود به فاز جدی زندگی خوشش اومده بود و دلش سوخته بود… و از گوشهای برون کرد… کوکب هدایت… علامه جفری رو رسوند: زندگی ایده ال واید ال زندگی. هدف و فسلفه زندگی.. حیات معقول…. وجدان… شناخت انسان در تصعید حیات تکاملی انسان…
…. با این حال… خداجون… زنهار از این بیابان…. زین راه بینهایت… که با همه زور زدنام… صد منزل است در بدایت…
دوستان نادیدهام… سال نوتون.. مبارک…
شمارش معكوس
به نام یگانه معمار هستی
این روزا رو وایت برد کلاسمون علاوه بر فرمولها، مسائل و مطالب درسی یه چیز دیگه هم حک شده. شمارش معکوس تا سال نو. شور و شوق تو نگاه و رفتار همه هست و اینکه هر زنگ شمارش معکوسمون پر رنگتر ازقبل به نظر میرسه دال بر این مسئله است. تو کلاسامون بر خلاف گذشته که بحث رقابت و امتحان و المپیاد بود این بار سر این بحث میکنیم که کی کلاسامون رو تعطیل کنیم. و اینجا چیزی که منو به وجد میاره اتحادی هست که همه سعی داریم تقویتش کنیم.
من خیلی به سال آینده امیدوارم و مطمئنم که قطعا بهتر از امساله چون من میخوام. با تمام وجودم آرزو میکنم که سال آینده توکل نقش بیشتری تو زندگی همه داشته باشه. چون امسال توکل بود که منو نجات داد. آرزو میکنم سال ۹۰تو فرهنگ لغت هامون مترادف بشه با سال فداکاری. امیدوارم سطح فرهنگ مردممون اون قدر بالا بره که کمک به مبتلایان به ایدز یه نقش اساسی تو جامعه مون پیداکنه. صداقت بشه یکی از خصوصیتهای اخلاقیمون. امیدوارم قدرت نه گفتن رو پیدا کنیم، احساس مفید بودن رو تجربه کنیم و در آخر آرزو میکنم که به جای بلندپروازی توانایی مقابله با چیزایی که جلوی موفقیت مون رو گرفتن به دست بیاریم.
همه در تب و تاب اند…!
اواخر سال که میشود این ذهن لامصّبی ما نیز در تب و تاب میافتد، نمیدانم ایراد کار کجاست که تا تقی به توقی میخورد، خبر از پایان یک چیزی میرسد ناخودآگاه به تشنج و حول شدن میافتم، احساس میکنم زمان به سرعت میگذرد و همه چیز شُلُ و وِل پیش میرود. شاید خیلیهایمان این شُلُ و وِلی را در روزهای آخر اسفند احساس کنیم.
اگر از این احساس لعنتی صرف نظر کنیم، جدی جدی سال رو به اتمام است! جملهی کلیشهای «همه چیز خیلی زود میگذرد» شاید در این قسمت خیلی لازم باشد و معنی بدهد و بتوان کابرد آن را به خوبی احساس کرد، واقعا هم که اینطور است، همه چیز زود میگذرد! کِی بود که سال نو را آغاز کردیم و سه ماه بعدش امتحان دادیم و بعد از آن نیز تابستان شروع شد و بعد مدرسهها و این گردونه زندگی ما هی چرخید و چرخید تا دوباره به نقطه آغازین خود نزدیک شد و روز از نو و روزی از نو..
اما ایندفعه داستان کمی فرق میکند، گردونه چرخید و به نقطه شروع خود نزدیک شد و شاید چیزی در طی مسیر خود احساس نکرد، اما برای تو و من یکسال زمان گذشت. اگر خیلی خوش شانس باشیم ۸۰ ۹۰ تا از این بلیطهای چرخاندن گردونه داریم و بعد از آن گردونه میایستد تا ابد.. تا موقعی که یکی ان بالا بالاها موتور چرخشی دائم العمری به آن ببندد..
اما خودمانیم، خداییش (!) این بلیطها را به جه قیمتی مصرف کردیم؟ چه چیز به دست آوردیم و چه چیز از دست دادیم؟ آیا سرمایه گذاری هم کردیم که فردا پس فردایی خدایی نکرده کسی بلیطمان را ازمان گرفت آواره نشویم؟ کاسه چه کنم چه کنم در دستمان نگیریم؟ به شخصه که آنقدر تنبل و بیحال هستم که اگر کسی روزی یک چنین حرفی به من زد یک جواب در حد تیم ملی به او بدهم و بگویم «کی حس این کارها را دارد!»
اما سعی کردم ایندفعه بنویسیم تا آنهایی که یک خورده زرنگتر از من هستند و فکرشان بیشتر از من کار میکند فرصت را غنیمت بشمارند و سرمایه گذاری بیشتری کنند.. طوری که در هر نوع حالت و موقعیتی فرد برتر میدان باشند و بتوانند از گردش گردونه بهترین استفاده را ببرند. به زبان سادهتر میگویم، آقا/خانوم امروز ۹ اسفند است، نوزده بیست روز دیگر کلک امسال هم کنده میشود!! امسال را کاری کردی که کردی و خوشا به سعادتت، اگر هم کاری نکردی سال دیگری نیز هست! برای آن برنامه بریز، ملتی که آن بیرون و از بیرون آکواریم به ما نگاه میکنند انتظار دارند جماعت ما کارهای بزرگی کند، پس چرا آنها را مایوس میکنی..
تا به حال کسی را ندیدم که یک برنامه ساده بریزد و نتیجه نگرفته باشد، نیاز نیست برنامه خفنی باشد! همان که هدف را مشخص کنی و سعی در رسیدن به آن بکنی همه چیز رو جمع و جور میکند…
بر چهره گل نسیم نوروز خوش است
در صحن چمن روی دل افروز خوش است
از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست
خوش باش وز دی مگو که امروز خوش است
خیام
درد و دل یک کنکوری با… .
این روزها نه ناامیدم و نه دلسرد. بلکه از همه روزها نیز شاداب ترم ولی خسته شدم.
گیج شدم اصلا. هر روز از روزهای دیگر بیشتر گیج میشوم. تشخیص دادن فرق بین پل عابر و پل روگذر هم سخت شده!!!
ذهنم شلوغ شده؛ صداهای ذهنم آزاردهنده شدهاند. هر روز و هرشب صداها بیشتر و تکراریتر میشوند.
صدای همهی معلمها گوشم را پر کردهاند:
– کان+فعل مضارع میده ماضی استمراری، دختر خوب واسه ترجمه خیلی مهمهها. هر یه تست درست میشه ۴۰۰ تا تراز.
– معلم زبان که تکرار میکند: a number of اسم جمع، فعل جمع. بعد عید که خواستی کلوز بزنی یاد من بیفتا!
– صدای معلم شیمی تمام گوش و ذهنم را پر کرده است که: الان من زنگ….
– و صداهای دیگر….
این روزها دیگر با رسم الخط فارسی هم دچار مشکل شدم. انگار که فقط املای واژههای مهم کنکوری را بلدم.
اینقدر گوشهایم پر شده که دیگر گوشهایم نمیتوانند به صدای قلبم گوش بدهند.
دیگر قلبی باقی نمانده که صدایی بدهد.
دلم تنگ روزهای گذشته است. همان روزهایی که به خاطر صدای قلبم کتاب خدا را باز میکردم و میخواندم: فان مع العسر یسرا.
و حالا هم قرآن را میخوانم، ولی نه در قرآن. فقط آیههای مکتوب کتب دین و زندگی؛ آن هم نه به خاطر قلبم و نه به خاطر…. فقط به خاطر دین و زندگی (!) ضریب ۳. چه مکافاتی دارد خواندن کلام خدا به قصد کنکور. چه مکافاتی دارد حفظ کردن تک تک آیهها، فقط به قصد دانستن اینکه انتهای کدام آیه نوشته: «لقوم یعلمون».
چه مکافاتی دارد خواندن قرآن فقط برای از دست ندادن تست کنکور.
این چه دردی است که آدم را مبتلا میکند؟!
چقدر داشتن ذهن مشغول به دنیا سخت است!
انگار که باید به لیست فعالیتهای بعد از کنکورم خلوت با خودم را نیز اضافه کنم.
مدرسه ما
از پیچ کوچه که میگذری، صدای بلند و شاد خندههایشان که تا این سر خیابان میآید، دلت را میلرزاند. بغض، گلویت و اشک، چشمانت را پر میکند، سر تا پایت داغ میشود، چرا تمام شد؟ دوست داشتی هنوز هم قاطی بچهها در حیاط شلوغ ساختمان قدیمی و بیاعتبارش بلولی و به این فکر کنی که اگر هم الان زلزله بیاید، هیچ کدام از بچهها زمین نمیخورند بس که به هم چسبیدهاند از ازدحام! لبخند میزنی و به زحمت از پشت پرده اشک تابلو آبی و کج و کوله و دوست داشتنی سردرش را تشخیص میدهی، نقطه «ف» «فرزانگان تهران» افتاده و «ر»ها کجکی به سمت پایین آویزان شدهاند. حست ناگفتنی است وقتی وارد ساختمان میشوی، دلت برای سر تا پای آن ساختمان بیتناسب میتپد، از دیوارهای خدا میداند چند سالهاش تا آبنما و سایت کامپیوترش که ۵-۶ سال است با بودجهی رفاهی دانش آموزان این مملکت ساخته شده و هر بچه کوچکی خندهاش میگیرد اگر بشنود در حیاط ۲ در ۲اش آبنما ساختهاند و کلاسها هنوز نیمکت درست حسابی ندارند! چقدر دوست داری آدمهایی را که باعث شدند این ساختمان بشود خانه یک و نیمم تو (و نه حتی به دوری خانه دوم!!) و زندگی و عشق و خاطراتت را از آجر آجرش استشمام کنی، آدمهایی که بیشتر عمرت را پر کردند و هنوز که هنوز است از دیدنشان پرواز میکنی! دست که میکشی به دیوارهایش، روی لبهای به لبخند باز شدهات مزه شور اشک را حس میکنی… «فردا امتحان فیزیک داریم! کاش زودتر خلاص میشدیم! ۱۲/۹/۷۵»، «مدرسه، ما رو یادت نره! ۲۵/۲/۸۰» و قلب کنده کاری شده و اسم و فامیل و کلاس و خوشحالیم و ناراحتم و از فیزیک متنفرم و عاشق ریاضیام را همه جای دیوارها میتوانی پیدا کنی. گهگاه هم خاطرات نسلهای مدرنتر با ماژیک و روان نویس اکلیلی به چشمت میخورد. تو قلب چند نفر را در این کلاسها قایم کردهای؟ چند نفر هر وقت که از سر خیابانت رد میشوند پاهایشان شل میشود و سرشان بیاختیار میچرخد به طرف کوچه کودکیهایشان؟ با دلهایمان چه کردهای؟!