چند وقت پیش مینی بوسی رو دیدم که،پشتش نوشته شده بود:”عاقبت فرار از مدرسه.”
حدس زدم که راننده اون ماشین قبلا از مدرسه فرار کرده و حالا،حسرت روزهای رفته رو میخوره.
سر یکی از چهارراه های اصفهان،روی یک تابلو نوشته شده بود:
با ضعیفان هرکه گرمی کرد عالمگیر شد
ذره پرور باش تا خورشید تابانت کند
چند وقت پیش،پسری رو دیدم که سر پدرش فریاد میکشید و وسایل خونشون رو می شکست.بعدا فهمیدم اون پدر وقتی همسن و سال پسرش بوده،همین کار
رو با پدرش میکرده.
یک روز،وقتی داشتم از دارالرحمه شیراز می اومدم بیرون،دیدم عقب وانتی نوشته شده:
تیغ بران گر بدستت داد چرخ روزگار
هرچه میخواهی ببر،اما مبر نان کسی
و بالاخره هرروز دفتر های دوستم رو میبینم که بالای برگه هاش مینویسه:
به نام حضرت دوست… .
تند…
داری تند می دوی ، تند تند ، حتی برنمی گردی پشت سرت را نگاه کنی ، می دوی که نکند جا بمانی ، نکند کسی زودتر از تو برسد به خانه آرزوهایت و اشغالش کند ، آنقدر تند میدوی که یادت می رود تابلوهای راهنمای جاده برای توست که بخوانیشان ، که بفهمی وقتی رسیدی ، چطور از خودت و آرزوهایت محافظت کنی ، برای تو مهم نیست ، تو فقط می خواهی برسی ، برسی تا به همه نشان دهی که تو هم بلدی تند بدوی و حتی برنگردی پشت سرت را نگاه کنی… پشت سرت پر از جای پاهای کسی ست که فقط بلد است تند بدود!
ارتباطات ایرانی
× این برنامه روز 5 شنبه ساعت 22 از شبکه چهار پخش می شود.
من شخصا انسانی هستم از هرچیز زاید و بدون کاربرد بدم میاد و علاقه خاصی به حذف زایدات دارم. از پوچی و بی محتوای هم نهایت تنفر رو دارم. تلوزیون ایران هم متاسفانه به اوج پوچی محتوایی رسیده اند و نشستن به پای چنین برنامه هایی واقعا دیوانه کننده است. برای همین است که دو سال پیش تصمیم گرفتم تلوزیون رو رها کنم و به دنیای اینترنت بیایم. البته برای رعایت انصاف هم باید بگم که برنامه های خوبی هم هستند که قابل تماشا هستند اما در کل تلوزیون از نظر محتوایی به شدت ضعیف است.
مدتی قبل اتفاقی دیدم شبکه چهار یک برنامه نشان می دهد. برنامه ای که چند دقیقه ای من را مجذوب خودش کرد و الان حتی یک دقیقه هم از آن را از دست نمی دهم.
در این برنامه که پنج شنبه ها پخش می شود به شکل فوق العاده ای به مباحث ارتباطات ایرانی از زمان های بسیار قدیم تا الان پرداخته می شود و این موارد مرحله به مرحله بررسی می شود . ویژگی این برنامه این است که شما که اول به پای تماشای آن می نشینید لذت می برید و افتخار می کنید به ایرانی بودنتان اما بعدا بسیار تاسف می خورید. در این برنامه دکتر محسنیان راد (استاد علوم ارتباطات) به همراهی یک مجری قوی به تحلیلی از گذشته ایران و اتفاقاتی که میافتند می پردازند.
جالب است بدانید دکتر محسنیان راد به شکل جالبی با استناد به دلایل و مدارک معتبر و منطقی اثبات می کنند که کاغذ و سینما و تلگراف و … اختراغ ایرانیان بوده است. تماشای این مجموعه را به همه شما توصیه می کنم.
بیشتر از این توضیح نمی دهم و صرفا به توضیح سایت شبکه چهار در مورد این برنامه اکتفا می کنم. برای اطلاع دقیق از این برنامه به سایت شبکه چهار مراجعه کنید.
اين برنامه حاصل تحقيق 30 ماهه ايست كه با حمايت وزارت علوم تحقيقات و فناوري بوسيله دكتر محسنيان راد با عنوان شناخت ريشه هاي فرهنگي ارتباط در ايران انجام شده است يافته هاي پژوهش كه نظريه جديدي را در ارتباطات بيان مي كند و معتقد است ايرانيان آموخته اند براي آنكه گليم خود را از آب بيرون بكشند بايد در هر لحظه تصميم بگيرند كه تا چه حد سكوت كنند يا سخن گويند، تا چه حد ظاهرسازي كنند يا باطن را فاش نمايند. اين برنامه سيزده قسمتي جرقه اي براي روشن كردن وضع موجود ارتباطات مردم با يكديگر و عملكرد رسانه ها در جامعه و زمينه دست يابي به يك راه حل است.
برای دریافت اطلاعاتی در مورد دکتر محسنیان راد به صفحه ایشان در سایت دانشگاه امام صادق مراجعه کنید.
واقعیت افزوده در یک لنز چشمی – پروژه ای با مدیریت یک سمپادی
چشم انسان، عضو حسی نیرومندی است. چشمها میتوانند میلیونها رنگ را ببینند، خودشان را با تغییر میزان نور مطابقت دهند و اطلاعات را با سرعتی بیشتر از یک اتصال اینترنتی سریع، به مغز انتقال دهند.
اما آیا زمان آن نرسیده است که حس بینایی خود را توانمندتر کنیم؟!!
در فیلم «ترمیناتور»، کاراکتر «آرنلود شوارتزنگر»، وقتی به دور و برش نگاه میکرد، اطلاعات را روی همان تصویری که میدید، مشاهده میکرد. این اطلاعات «افزوده شده»، به او کمک می کرد که تصمیمات بهتری بگیرد. مثلا در این عکس فیلم ترمیناتور میبینید که مدل خودرو و موتورسیکلت روی تصویر مشاهده شده، اضافه شدهاند:
در ماههای اخیر، یکی از داغترین موضوعات مورد بحث، فناوری جالبی به نام «واقعیت افزوده» یا Augmented reality است. هر گاه همزمان با مشاهده دور و برمان، بتوانیم اطلاعاتی متناسب با آن میحط به صورت نوشتاری یا با فرمتهای دیگر، در همان تصویر مورد مشاهده، ببینیم، در واقع از واقعیت افزوده بهره بردهایم.
دلسوزی ، خوب یا بد
* در این متن چندین بار با واژه ی غلام روبرو خواهید شد. غلام اسم کسی نیست و فقط به جای ضمیر مبهم فلانی کاربرد دارد.
معمولن وقتی کسی در دوره ی پیش دانشگاهی است به بعضی از سال پایینی ها توصیه می کند که از همان زمان قدمی در راه درس خواندن بردارند. بعضی ها هم به دوستان کوچکتر توصیه میکنند که بعضی عادات زشت خود را کنار بگذارند. مثلن وقتی من سال سوم بودم یکی از دوستان به من توصیه کرد که کمتر بخوابم. آن موقع بعضی روز ها پیش می آمد من در بیست و چهار ساعت که تا یازده ساعت می خوابیدم که به نسبت زیاد بود. لازم به ذکر نیست که این توصیه برای من خیلی مفید واقع شد.
تا به حال باید کاملن متوجه شده باشید که من در این نوشته نمی خواهم به شما بگویم درس بخوانید. سال سوم و پیش دانشگاهی آن قدر از این حرف ها می شنوید که ملکه ذهنتان می شود. من می خواهم درباره ی عادتی بنویسم که افراد کمی به آن مبتلا هستند. این عادت دلسوزی برای دیگران است. دلسوزی در حالت کلی چیز بدی نیست ، در واقع از نظر من نشانه ای از انسانیت است. اما اگر دلسوزی برای دیگران به خصوص برای دوستان به یک عادت تبدیل شود و از کنترل شخص خارج شود میتواند بسیار مضر باشد.
به عنوان مثال به من توجه کنید. یک زمانی دلسوزی های من خوب بود. می دیدم غلام درس نمی خواند ، می زدم پس کله اش درس می خواند. اما آن موقع دبیرستان بود و حالا پیش دانشگاهی است. نمی دانم چرا در پیش دانشگاهی بعضی ها بیخیال می شوند ، همین غلام هر چه در این دو سه ماه تابستان گفتم درس بخوان و هزار دلیل برایش آوردم ، توجهی نشان نداد. ممکن است با خود بگویید ” غلام درس نمی خواند ، به تو چه مربوط ” اما وقتی این غلام یکی از دوستان نزدیک من باشد ، همان دلسوزی مذکور برای من دغدغه ی ذهنی بوجود می آورد.نتیجه شد همان بلایی که هفته دوم و سوم مهر بر سر من آمد. این دغدغه ذهنی با یک واقعه تلخ دیگر که با حضور این دغدغه مقارن شد توانستند من را به طور کامل دو هفته از زندگی سالم دور کنند.
فکر کنم تا به حال توانستم یک تصویر کلی از نتیجه ای که می خواهم بگیرم ارائه کنم. سال پیش دانشگاهی برای هیچ کس از نظر عوامل محیطی به صورت تضمینی عالی نخواهد بود. هر اتفاقی ممکن است به چیزی ختم شود که اعصاب شما را تحریک کند. پس سعی کنید آنهایی که می توانید را حذف کنید. یکی از آنها ممکن است برای شما همین باشد. اگر آدم دلسوزی هستید ، سعی کنید دلسوزیتان را تحت کنترل بگیرید و سعی کنید یاد بگیرید که اگر کسی یک بار حرف شما را نشنید ، یک بار دیگر بگویید و اگر باز هم نشنید بدانید که او نمی خواهد بشنود ( اینکه چرا نمی خواهد بشنود بحث دیگری است ). من هم سعی می کنم خودم این چیزها را بفهمم و کمی از دلسوزی هایم کم کنم.
نخبگانی که به تجویز استامینوفن کدئین مشغولند!
پانزدهمین جلسه کافه علم با حضور «دکتر شهرام یزدانی» به بحث در موضوع «مدیریت نخبگان» اختصاص داشت.
دکتر شهرام یزدانی را احتمالاً خیلیها به خاطر آن بخش زندگینامه دانشمندان در برنامه صبحگاهی «مردم ایران سلام» میشناسند. اما دکتر یزدانی کافه علم ربطی به آن دکتر یزدانی و زندگینامه دانشمندان و اینها نداشت زیاد!:دی موضوع بحث پانزدهمین جلسه کافه علم «مدیریت نخبگان» بود و باید اعتراف کنم که اگر آن سه سال و اندی زبان خواندن در آیاِلآی نبود، احتمالاً حداقل 50 درصد حرفهای جلسه را نمیفهمیدم!;) البته بحثها جالب بود. یعنی برای من که اصولاً اولین بار بود که با خیلی از اصطلاحات و مفاهیم و دلمشغولیهای این آدمها برخورد میکردم، پر از حرف و ایده و سوال جدید بود. اصلاً اگر بخواهم در کوتاهترین عبارت ممکن(اسمایلی تب توییتر!) کافه علم پانزدهم را توصیف کنم، باید بگویم:« آشنایی با نوع جدیدی از تفکرات و دلمشغولیها. آشنایی با بعد جدیدی از وجود آدمهایی که جزو اقلیتهای جامعهاند.»
«دکتر ایمان ادیبی» جلسه را با معرفی «دکتر یزدانی» آغاز میکند:« سال 79،80 وقتی بحث تربیت استعدادهای درخشان خیلی داغ بود، آقای دکتر به همراه تیمی در دانشگاه شهیدبهشتی پروژهای را به اسم «پروژه رسالت مدار تربیت استعدادهای درخشان» شروع کردند و این اولین بار بود که یک نفر آمده بود گفته بود ما باید به طور ساختارمند به وظیفه تربیت استعدادهای درخشان در دانشگاهها نگاه کنیم. اولین بار بود که کسی گفته بود به جای اینکه به استعدادهای درخشانمان بگوییم چون بچههای خوبی هستید، این پول را به عنوان جایزه بهتان میدهیم، برنامهای برایشان تهیه کنیم که بچههای بهتری شوند! آن زمان برنامه دانشگاه شهیدبهشتی تربیت مدیران سلامت بود و تربیت پژوهشگران که تبدیل شد به پرورش مدیران و سیاستگزاران پژوهش. امروز فرصت خوبیه چون فکر میکنم الان نزدیک یک دهه است که دکتر یزدانی در مباحث نظری و تئوری تربیت استعدادهای درخشان در دانشگاههای علوم پزشکی کار کردهاند و تجربه خوبی در مورد برنامههای اجرایی در این زمینه دارند و اگر ما بخواهیم به یک سری از برنامهها به عنوان جزیرههای کیفیت که قابل توسعهاند نگاه کنیم یکی از برنامهها، این برنامه دانشگاه شهیدبهشتی است. آقای دکتر تخصص ارتوپدی دارند و الان زندگی حرفهایشان بیشتر متوجه فعالیتهایی در زمینه توسعه نظام سلامت است.»
دکتر یزدانی از دوران تحصیلش در مدرسه تیزهوشان، ایدهی اولیهی تشکیل چنین مدارسی و دغدغهی او و همدورهایهایش برای پیدا کردن جواب این سوال که «ما چه باید بکنیم؟» صحبت میکند و من تمام این صحبتها را در راحتالحلقومترین شکل ممکن به شما خواننده گرامی عرضه کردهام!
[چرا مدرسه تیزهوشان؟] سال 55 که دکتر برومند مدرسه تیزهوشان را پایهگذاری کرد، ایدهی اولیهاش این بود که استعدادهای درخشان تا سطح کالج در این مدارس درس بخوانند و بعد طبق قراردادی که امضا شدهبود و ما بعد از انقلاب اسنادش را دیدیم، به دانشگاه برکلی بروند و در رشتههایی که مورد نیاز مملکت است، تحصیل کنند و به کشور برگردند. دقیقاً ایده مدینه فاضله افلاطونی! آن زمان ما خیلی انرژی داشتیم برایمان مهم نبود که از برکلی آمدیم حسنآباد! فکر میکردیم باید کارهای زیادی انجام بدهیم و البته قرار هم نیست که همه کارها را انجام بدهیم باید یک سری کار خاص انجام بدهیم. اعتقادمان این بود که سراغ هر کاری برویم، موفق میشویم ولی سوال این بود که دنیال چی برویم؟!»