ای دل چو زمانه میکند غمناکت ناگه برود ز تن روان پاکت
بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند زان پیش که سبزه بردَمَد از خاکت
.
کاش میشد روزمرگیهایمان را سر یکی از همین خیابانهای شلوغ جا بگذاریم.
ای دل چو زمانه میکند غمناکت ناگه برود ز تن روان پاکت
بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند زان پیش که سبزه بردَمَد از خاکت
.
کاش میشد روزمرگیهایمان را سر یکی از همین خیابانهای شلوغ جا بگذاریم.
شب است و شب ، و سایه ها
و جغدها
خرابه ها
میان این سیاهه ها
فقط توئی پناه من …
می خواستم بنویسم ، از چیزها! از سمپادیا! از دوستای قدیمیه رفته و جدیدیه آمده! یادم افتاد شریعتی گفته بود ” تا کی ناله ؟ اگه نمی تونی فریاد بزنی ناله نکن “
دروغ مثل اپراتور مشتق بر یک چند جمله ای عمل می کنه ، که با هربار گفتنش ، یک درجه از اعتبار و توان و عیار دروغگو کم میشه .
و وای از آن روز که دیگه چیزی واسه از دست دادن نداشته باشه
اين پست فقط يك انتقاد است؛ از خودمان كه شايد ديگر از ما گذشت و از شما كه اكنون مي توانيد اين وضعيت را اصلاح كنيد.
چند روز پيش با يكي از دوستان دور، كه دانش آموخته علامه حلي است صحبت مي كردم. او مي گفت: “مهمترين ويژگي سمپادي هاي كرج لجبازي آن هاست.” و اين ذهنم را مشغول كرد…
همين لجبازي باعث سو استفاده خيلي ها شمده است. مثل دكترشاكري، خاني (دبير عربي)، آموزشگاه قلم چي، باشگاه نجوم، پژوهشسراي معلم و بچه هاي مراكز ديگر و خيلي ها كه در اين مجال كوتاه فكرم به آن ها قد نمي دهد.
صحبت من، لجاجت بين دو مركز پسرانه و دخترانه نيست (كه البته اين هم جاي بحث دارد) بلكه همين لجبازي ها در ميان خودمان، در ميان ما ومعاونانمان براي اين موضوع كفايت مي كند. خودتان؛ خودتان يك بار بنشينيد و يك بار فكر كنيد “لجبازي“تان كجا ها بوده و آيا همين لجبازي باعث پسرفت، افت و يا حتي از بين رفتن خيلي چيز ها نشده است؟
و سوالي كه احتمالا بتوانيد در اين جا به آن پاسخ دهيد اين است كه آيا با اين وضعيت مديريتي در سمپاد و آموزش و پرورش، ما دانش آموزان و دانش آوختگان نبايد به جاي لجبازي هاي بي جا به فكر پيشرفت و يا حداقل خراب تر نشدن اين سمپاد عزيز باشيم؟
بسم الله الرحمن الرحیم
تماس می گیرند، می گویند مدرسه برای سومی ها از شنبه شروع می شود.شنبه با هر زور و زحمتی که هست سوار آژانس می شوم. ( شلوار اتو نشده، کفش کثیف و … ). امسال با این که اولین های زیادی اتفاق افتاد، اما اولین سالی بود که اصلا دلم نمی خواست مهر شروع شود. قرار است درد و دل کنم؛ پس اصول و مقدمات نوتشن (مقدمه چینی و … ) رو فاکتور می گیریم. از در جدید وارد دبیرستان می شومی. (تهران) از مراسم های تکراری و مسخره ی آغاز مهر هر ساله که بگذریم، اولین تفاوتش این بود که اینبار با اطمینان در پاسخ سوال بی انتظار جواب حالت چطوره می گفتم: خوب نیستم. بقیه اتفاقات را فاکتور بگیریم. نوبت به سخنرانی مدیر می رسد. بعد از تبریک فرارسیدن مهر و هفته دفاع مقدس. چند جمله ی استثنائی گوشهایم را می خراشد و سریع در کنج ذهنم تمام دقدقه ی خاک خورده را کنار می زند و جای خودش را پیدا می کند. این چند جمله از این قرار بود: (البته به نقل مضمون) در اینجا امسال تلاش های بسیار انجام شده و امکانات گسترده ای فراهم گشته است، پس از این سفره ای که پهن شده نهایت استفاده را ببرید که والا کسی دنبال شما برای انجام کاری نخواهد بود.
ذهنم در خودش فریاد می زند: مدیر بی لیاقت. حتی از انجام وظایف ساده ی یک مسئول هم عاجزی. مگه نه اینکه ابتدای آغار کار حتی اگر وضعیت بحرانی است باید به افراد امید های واهی داد. مگر نه این است که باید بگویی ما هر کاری خواهیم کرد. آن وقت تو می آیی و توی یه پاراگراف صحبتی که می کنی تمام وظایف رو از دوش خودت بر می داری و می گی کسی دنبال شما برای انجام کاری نخواهد بود! خدا رحمت کند تمام افرادی را که در لغت نامه های جدید معنی کلمه ی پرورش را عوض کرده ند. (البته خدا همچنین پدر کسانی را که معنی کلمه ی ملی را هم به تهران تقلیل داده اند بیامرزد.) *
و این تا کنون آخرین تیری بود که هرگز تصور وجودش هم به ذهنم خطور نمی کرد،اما آمد و تمام امید های نداشته ام را هم با خود برد. شاید مقصرم که به رسم هر ساله هدیه ی پیچیده شده در کاعذ کادوی مهر را با بی مهری گشودم. شاید اصلا نباید چنین هدیه ای را در چنین سالی قبول می کردم. تا به حال شش سال در مدارس سمپاد تحصیل کردم اما هیچگاه مهر را به این تلخی آغاز نکرده بودم.
گاهی با خودت که فکر می کنی می بینی شاید انتخاب های بهتری هم هست؛ انرژی اتمی، علامه طباطبایی و … حداقل آنها هیچ کدام چنین ادایی ندارند. گاهی با خودت فکر می کنی تنها ثمره ی این همه گذراندن وقت در سمپاد، یک جسم خسته و یک عصاب خورد است که نمی دانی از عصر تا فردا صبح چگونه باید آن ها را برای صبحی دیگر آماده کنی. (بیشتر…)
من فکر می کنم اکثر ایرانی ها بد زندگی می کنند، یعنی از زندگی لذت نمی برند.
مثلاً با کارشان حال نمی کنن، در حالیکه بسیاری از خارجکی ها کلی با کارشون حال می کنن.
پست قبلی من راجع آنتی ویروس ها بود، چند روز پیش داشتم توی سایت ESET ول می گشتم که چشمم به این صفحه خورد(حتماً نیگا بندازین بهش!)
جداً کلی افسوس خوردم، این آقای Nigel Cook برای شرکتی که در آن کار می کند، یعنی ESET کلی آهنگ ساخته که این آهنگها جداً از آهنگ های خیلی از این خواننده های ایرانی بهتر است.
البته لذت بردن هم یک نوع هنر است، یعنی باید تمرین کنیم که لذت ببریم، مثلاً باید سعی کرد در همین ایران هم لذت برد! البته کمی سخت است ولی کار که نشد ندارد.. می شود !
خوب شما چه می کنید که به شما خوش بگذرد ؟