AntiVir

آنتی  ویروس ها، اگر از سیستم عامل های ویندوز  استفاده می کنید، چیز مهمی هستند .

امّا اصولاً خصلتی در ایرانی جماعت وجود دارد که نداشتن Credit Card بر آن دامن می زند که پول ندادن به نرم افزار های Original است !

به هر روی، آنتی ویروس ها تمهیداتی پیشه کرده اند که حال شما را بگیرند ! یعنی عمراً نتوانید بدون پول و تیله آنتی ویروس خویش را به روز کنید، ولی ایرانی جماعت کم نمی آورد !

بهترین آنتی ویروس دنیا در حال حاضر بر طبقه گفته ی بسیاری از سایت های Ranking و اینها،

Avira AntiVir  هستش، که یک مدتی License های این آنتی ویروس به صورت مفت توسط خود شرکتش توزیع می شد، ولی الان دیگه نه  ! من هم راهی پیدا نکردم؛ کسی بلد بود بگه !(البته License شش ماهش موجود هست، ولی خوب تشخیص می ده تقلبیه دیگه.)

NOD32، چند سال پیش اول بود، الان فکر کنم نیست ! ولی چیز خوبیه.

خود NOD32 را می توانید از اینجا بارگزاری کنید.(سرچ کنید NOD32) اما برای اینکه بتوانید این آنتی ویروس را به روز کنید، باید به اینجا بروید و سریال آن روز را دریافت کنید.

Kaspersky هم محبوبیت قابل توجهی دارد ! ابتدا Kaspersky را از اینجا بار گزاری کنید بعد بروید اینجا و سریال آن روز را دریافت کنید، فقط توجه کنید که اگر Kaspersky 2010 نصب کردید، موقعی که به وبلاگ مذکور برای گرفتن سریال خواستید بروید، Kaspersky را ببندید چرا که Kaspersky 2010 این وبلاگ بخت برگشته را به چشم ویروس می بینید( باید هم ببیند !)

در آخر از دوستان خواهش می کنم، اگه چیز دیگه ای از آنتی ویروس های دیگر (مخصوصاً Avira) بلد بودید، نظر بدهید.

خـــــــــــــدا حـــافظ

نمی دانم از کجا شروع کنم/.

خداحافظ

خداحافظ ای  رمضان

خداحافظ ای  ماه خدا

خدا حافظ ای  ماه اخلاص

خداحافظ ای  شب های احیا

خداحافظ ای  گریه های شب هنگام علی

خداحافظ  خداحافظ  خداحافظ

بغض گلویم را می فشارد و میگوید 1 ماه گذشت  چه از این ماه گرفتی ؟؟؟؟؟؟

مریضی شفا گرفت

ارمنی حاجت گرفت

کافری خدا رو پیدا کرد

زندانی از بند دنیا ازاد شد

تو چی گرفتی._.شاید این اخرین ماه رمضونی باشه که میبینی._.کوله بار تو بسته ای ._.شاید دیگه فرصت نداشته باشی؟

حسرت یک ماه بر دلم سنگینی میکند/.

دیگر نمی توانم بنویسم تنها میتوانم بگویم

رمضــــــــــــــان خـــــــــــــــــدا نگهـدار…..

Time Stops

ناگهان زمان مي‌ايستد!

و تو احساس مي‌كني كه به آن رسيدي… شايد هم او
زمان كه مي‌ايستد هر چه زور مي‌زني نمي‌تواني بدوي، دست دراز كني، برسي. فقط و فقط با تمام وجود مي‌خواهي آن را… شايد هم او را!
ولي تو مي‌بيني، هر يك لحظه‌ي ديگري را هزاز لحظه فرصت داري…
و تو مي‌خواهي تمام استفاده را ببري.
پس به بدبختي نفسي عميق مي‌كشي. پلكي مي‌زني. و خيره مي‌شوي. هزاران بار خيره مي‌شوي!
تو خوشبختي چرا كه در هر لحظه‌ي ديگري هزار بار خيره شدي، و هزار بار فكر كرده اي كه ممكن است برسي.

دست به زير چانه، هزار بار تا اعماقش مي‌روي، و عاشق‌تر مي‌شوي. هزار برابر!
راهي طولاني داري تا رسيدن! هزار برابر ديگران آن را احساس مي‌كني. ولي تو عاشقي. چندين هزار‌بار. و كيف مي‌كني، لذت مي‌بري و قلقلكت مي‌آيد.
معلوم نيست اين زمان تا كي مي‌خواهد خستگي در كند!

بجنب، تا مي‌تواني خيره شو و چشم بدوز، عميق شو، لذت ببر، عاشق تر شو! بجنب شايد لحظه ‌اي ديگر زمان حركت را از سر گيرد.

آکواریوم

برای من همه چیز… نه! همه چیز نه! شاید خیلی از چیزها، از تابستان هشتاد شروع شد؛ درست صبحی که با پدرم روبه‌روی ساختمان سازمان در کوچه‌ی نیلوفر ایستاده بودیم. روبه‌روی یک عالمه اسم! اسم کسانی که قبول شده بودند و شده بودند «سمپادیا»! درست لحظه‌ای که اسمم را در بین اسامی این سمپادیا دیدم، یه جور حس جدید درون من به وجود اومد. یه حس غرور، یه حسی مثل حس ناسیونالیستی، حس مالکیت. شاید حس من همون غروری بود که همه می‌گن ما «سمپادیا» داریم.
اون حس هر چی که بود، زندگی ما شد. چند سالی ما رو بزرگ کرد. دغدغه‌ی ما شد. سکوت و حرف ما شد. واسمون دوست پیدا کرد. ما رو با خودش عاشق کرد. ما رو با خودش معترض کرد. ما رو با خودش آروم کرد. ما رو با خودش آموزش داد. و حالا ما رو با خودش دور هم جمع کرد.

این جملاتی بود که نشریه با آن آغاز شد. نشریه‌ی «سمپادیا».
ناگهان اسممان شد «سمپادی». حس غروری بهمان دست داد. غروری که همه می‌گویند. ناسیونالیست شدیم. آرام آرام دیدیم همه‌ی اطرافیانمان سمپادی شده
اند. اگر خوش گذراندیم در جمع‌های سمپادی بود. اگر در فرومی فعالیت کردیم، فروم سمپادیا بود. اگر در بلاگی نوشتیم، بلاگ سمپادیا بود. لیست یاهویمان از غیرسمپادی‌ها بری شد. اگر با کسی رابطه برقرار کردیم، سمپادی بود. به خاطر رفتن کسی از سمپاد، با او به هم زدیم. برای برقراری رابطه‌ی صمیمی‌تر کارمان راحت بود: فرزانگانی بودن شرط لازم بود و حلی بودن شرط کافی.
همه‌ی روزنه‌ها را بستیم. از جامعه جدا شدیم. از بیرون طوری دیگر به ما نگریستند و ما اصلن به بیرون نگاه نکردیم. درست به خاطر دارم. با دوستان جلسه‌ای داشتیم درباره‌ی مسائلمان، چندین سال پیش. یکی از بچه‌ها شکایت می‌کرد که افراد بیرون وقتی اسم نوعа ما را می‌شنوند فردی در ذهنشان جسم می‌یابد که عینک بر چشم دارد، 25 ساعت در شبانه‌روز درس می‌خواند، و در روابط اجتماعی‌اش بسیار ضعیف است. لا اقل در باره‌ی پسرها می‌دانم که ناسزا نبود. فردی را می‌شناسم که تا به حال از خیابان گذر نکرده‌است، و سال اول راهنمایی کتب حساب دیفرانسیل و انتگرال می‌خواند. به یاد دارم یکی از بچه
‌ها گفت بیرونی‌هاв از حسودیشان این چیزها را به ما می‌بندند. حق داشت. آن قدر همه گفته بودند که خودمان هم باورمان شده بود. باورمان شده بود باید به بیرونی‌ها حق حسودی کردن دهیم.
روز به روز سمپاد افت کرد. هر روز عده‌ای نگران‌تر شدند و عده‌ای خوشحال‌تر. درب مدرسه بسته شد. جلوی باغچه‌ی مرکز دیورا کشیدند.
روی دیوارها فنسг کشیدند. روزی یکی از فارق‌التحصیل‌ها را دیدم. می‌گفت: «چطور اجازه داده‌اید چنین کاری بکنند؟ اگر زمان ما بود، بدون شک بچه‌ها شورش می‌کردند.» در المپیادهای علمی پذیرفته نشدیم. به مدیرمان گفتیم بدشانسی آورده‌ایم و او هم پذیرفت. نوبه‌ی کنکور شد و سال پیش‌دانشگاهی. به هر کلکی بود، تمامش کردیم. کنکور دادیم و شرش را کندیم. و نتایج کنکورمان رکوردی شد در تاریخ مرکز. و همین‌طور نتایج المپیادهای علمی. مدیرمان می‌گفت بچه‌ها بدشانسی آورده‌اند. دیگر از سمپاد چیزی نماند، جز خرابه‌ای. و آقای اعتمادی آمد. عده‌ای بسیار شادمانی کردند که آقای اعتمادی آخرین ضربه‌ی استاد را خواهد زد و بالاخره این سازمانی که جز ریا چیزی نداشته‌است، سیستمی که عده‌ای را از جامعه گرفت و در آکواریوم حبس کرد و نه تنها استعدادهایشان را نپروراند که حق زندگی را نیز از آن‌ها گرفت، از هم خواهد پاشید. و باقی هم که موافق نبودند تنها ناامید شدند و سرد.
و بالاخره فارق شدیم. عده‌ی کثیری انتخاب رشته نکردند و کتاب‌هایشان را دوباره گردگیری کردند. و ما که کردیم و به اصلاح خود قبول شدیم هم دیگر پشت سرمان را هم نگاه نکردیم. به چه می‌نگریستیم؟ به خرابه‌ای که بر جا مانده بود؟ تنها گاهی خاطرات سال‌های اولیه‌ی ورودمان را مرور می‌کنیم و حسرت می‌خوریم.

و امسال نیز باز افرادی وارد این جمع می‌شوند. و این بار بیش از سال پبش. افرادی که یک مرتبه اسمشان می‌شود: «سمپادی»!

پس علت دور هم جمع شدن ما همین اسم اه…
«سمپادیا»!

پ.و:

а. نوع (race): خداوند انواع مخلوقات آفرید. انسان، جن، فرشته، …
в. بیرونی‌ها (outers): کسانی که به درون راه نیافته‌اند.
г. فنس (fence): توری فلزی که به عنوان حصار روی دیوارهای زندان‌ها کشند.

Rubik’s Mirror Cube

بچه ها اين اون روبيك باحالس كه گفتم!
تو كاتالگش نوشته استراتژي بردشو پيدا كنين واسمون بفرستين!
اگه كسي علاقه داره به من بگه بياد تو گروه! دختر پسرشم فرقي نداره فوقش دو تا گروه مي شيم!

آخرشم اينجوري مي شه!

:دي

یکی با من حرف بزنه! حالم خوب نیست! اصلنننننننننن…!

آقا یا بابا یا آقا یا بابا یا آقا یا بابا یا آقا یا بابا یا …

هو الرحیم

 

می فهمی که آقا شده معلم ریاضیتون! تو از آقا خوشت نمیاد! چون حرف ها رو هی تکرار می کنه!

بغت تو همه! آقا میاد سر کلاس! تو می ترسی، بلند میشی! آقا با بچه ها تا می کنه و باهاشون راجع به ادب، عفت و … صحب می کنه! آقا فوق لیسانس ریاضی شریف بود و داشت دکتری می خوند! آقا خیلی مخ بود! آقا بچه های اهل فکر رو دوست داشت! آقا معلم بود واقعا! آقا ولی خیلی لاغر و رنجور بود! آقا غذا نمی خورد! ما دلمون برا آقا می سوخت، واسه آقا کیک قهوه می بردیم! بچه ها کم کم به آقا وابسته شدن! آقا خیلی با استایل بود! دیگه همه چاکر آقا بودن! آقا ولی دومم درس می داد! دوما ولی یه کم نامرد بودن! آقا اولارو خیلی دوس داشت! آقائم دیگه به بچه ها وابسته شده بود! آقا دیگه آقا نبود! آقا دیگه مثل بابا شده بود! آقا نگران بچه ها بود! آقا نه بابا! بابا با بچه ها دردو دل می کرد دیگه! بابا با بچه ها(ش) دردو دل می کرد دیگه! بابا رو ولی دوما ازش شکایت کردن! بابا با ناراحتی از بچه هاش خداحافظی کرد! بابا از بچه ها جدا شد! بچه ها از بابا جدا شدن! بابا دیگه تو مدرسه درس نمی داد! بابا تو خانه ی ریاضی بود دیگه! ولی جز چنتا از بچه ها کسی اینو نمی دونست! اون چنتا بچه هرروز که می رفتن مدرسه یه سر به بابائم می زدن! بابا خیلی خوشحال می شد! بابا ولی خیلی کار داشت! بابا هی جلسه داشت! بابا هی دورتر شد! بابا ولی هی آقاتر شد! آقا دیگه دوست بود! آقا ولی خیلی صمیمی بود هنوز! آقا واسه بچه هایی که توشون استعداد می دید خیلی وقت می ذاشت! بچه های آقا تو جشنواره ی ریاضی پژوهان جوان دوم شدن! آقا بجز ریاضی خیلی چیزا به بچه ها یاد داده بود!بچه های آقا خیلی قوی تر از بچه های دیگه بودن، از هر نظر! بچه ها خوشحال بودن! آقا به بچه ها خیلی افتخار می کرد! آقا می خواست تو خانه ی ریاضی به بچه ها کار بده! آقا قراره با کمک بچه ها یه کتاب بنویسه! بچه ها خوشحالن! آقا تو فکر…

.

.

.

پ.ن:

یک موقعی می شود که از خودت راضی ای،  بعد به چه می اندیشی؟

یک موقعی می شود که فکر می کنی که از خودت راضی ای،  آن موقع چه؟

یک موقعی می شود که دیگران از تو راضیند،  بعد چه؟