transformers2

فیلم آخرالزمانی است؛

ژانر اش اکشن است، در این فیلم  “Optimus Prime” میمیره، آخرش دوباره زنده می شه و کلاً بحث سر زنده کردن اینه.

فیلم هیچ پیام اخلاقی نداره ولی یک پیام داشت و اون هم این بود:

اگر به رفیقه ی  خود خیانت کنید، فردی دوم که ملعبه ی خیانت کردن است Alien از آب در می آید !

خلاصه، اگر وقت داشتید ببینید فیلمو.

مدرسه یا زندان؟

هنوز جشن شکوفه ها را به خوبي به ياد دارم.31شهريور1378،ده سال پيش بود.همراه مادرم به مدرسه رفته بودم و خوشحال بودم از اينکه بالاخره من هم به مدرسه ميروم. هنوز شوق و ذوق خريدن لوازم مدرسه در آن روز ها را به ياد دارم.آن سال يک کيف صورتي خريده بودم که تنها تفاوتش با کيف هما رنگ آن بود.

روز هاي زيباي دبستان از پي هم ميگذشتندو من در تمام آن سالها به دنبال آرزوي چهار سالگي ام بودم.آن روز ها مشکلي نداشتم ؛اگر هم مشکلي برايم پيش مي آمد،خود مجبور به حل آن بودم. تابستان هاي آن موقع را به اين اميد ميگذراندم که دوباره مهر بيايد ومن در کنار دوستانم قرار بگيرم.هر سال با شوق و ذوق کنار مادرم مينشستم و در جلد کردن کتاب هاي درسي ام کمک ميکردم.

 روز هاي دبستان پايان يافته بودند ،و پا به مدرسه راهنمايي گذاشته بودم.همان مدرسه ابتدايي نزديک خانه مان بود. در مدرسه راهنمايي ناظمي داشتيم که از تمامي دوستانمان به ما نزديکتر بود.هميشه انضباط مرا 20 ميداد،در حالي که معلم ها تا مرز 16 هم پيش رفته بودند.ميدانست که تمام شيطنت ها اقتضاي سن ما است. سه سالي در کنار او بودم، و گاهي اوقات هم بهانه مدرسه رفتن من او بود.خلاصه اينکه در اين سه سال چيز هاي زيادي از او آموختم.او خيلي وقتها براي انجام کارهايي به من ميدان ميداد.

 دست روزگار مرا از کساني که 8 سال با آنها بزرگ شده بودم جدا کرد،و به فرزانگان فرستاد.روزگار ميخواست آدم هاي ديگري را به من معرفي کند.6 ماهي طول کشيد تا با بچه هاي کلاسمان ارتباط برقرار کنم. خيلي از آنها ملاک دوست شدنشان نمره ي درسي بود!

خلاصه اينکه روزگار آن قدر من را بزرگ کرد تا جايي که اکنون به سوم دبيرستان ميروم.ديگر مثل گذشته رغبتي براي مدرسه رفتن ندارم.خانواده ميدانند که مدرسه ما جايي شده براي زدن تست کنکور، و اگر بخواهم چيز جديدي تجربه کنم،زندانبان مدرسه اشتباهي خود را مشاور فرض ميکند ،خانواده ام را به مدرسه دعوت ميکند و براي آنها شرح ميدهد که اين بچه امتحان نهايي اش از همه چبز واجب تر است.

 نميخواهم دوباره پا به زندان بگذارم.فاصله سلول ما تا اتاق زندانبان چند قدم بيشتر نيست.اين زندانبان ما مدرسه را به زنداني مبدل کرده است،که براي بازي کردن در زنگهاي تفريح هم بايد از او اجازه بگيريم. اين زندانبان کاري کرده،که براي سوال پرسيدن سر کلاس ها هم بايد از او اجازه بگيريم. از”او”و بيشتر”هم سلولي”هايم بدم مي آيد.

 پ.ن: 1.کاش اول مهر نمي آمد.

 2.من خيلي از زندانيان مدرسه مان را از صميم قلب دوست ميدارم.

عبادت خوبیست ،تنهایي*

8
اندکی تفکر…در خود…به راه آمده و پیش رو…به کرده ها و نکرده ها…به عیب های اشکار و پنهان…..” شیطان را حل می کند “…در این موسم رمضان
——
*=فرموده حضرت علي(ع)

ستاره!!!

ستاره های شب این بچه ی تنها و بی کس رو دارن با خودشون میبرن تا اون بالا ها تو ابرا یه جا پیدا کنه واسه خودش.چشماشو ببنده و بگه منم شدم ستاره !!!روشن و عزیز برای همه..
همون چیزیو که رو زمین ارزوشو داره ولی کسی بهش اهمیت نمیده..

اختلاف از طبقه هم گذشت

می خواهم از فقر و اختلاف طبقاتی در جامعه برایتان بنویسم .
چرا ننویسم ؟ وقتی می بینم در و دیوار شهر از شعارهای زیبا ولی توخالی پر است ولی وضع فقرا روز به روز بدتر می شود و همه ی بادها به نفع ثروتمندان می وزد؛ دنیا روی پول می چرخد.
چرا ننویسم ؟ وقتی می بینم پسرکی برای فروختن فال و آدامس به جوانی نشسته در آخرین مدل BMW التماس می کند ولی او نمی شنود زیرا هم صدای ضبط ماشینش گوش فلک را کر کرده و هم تمامی حواسش جمع این است که آقای x یا خانم y محل پارتی آنچنانیشان را در قالب SMS برایش بفرستد .
چرا ننویسم ؟ وقتی می بینم دختر بچه ایی که حتی راه مدرسه را بلد نیست کیف مدرسه ایی به دوش انداخته تا ترحم خانمی که لباس هایش مطابق آخرین مد روز فرانسه است را به خود جلب کند و نوع جدید گدایی را سامان بخشد.
می نویسم چون می بینم :
در یک روز سرد زمستانی وقتی در یکی از چهار راههای شهرمان چند کودک هم سن و سال خودم شاید هم کوچکتر را دیدم که بعد از التماس به ماشین جلویی به طرف ماشین ما دویدند و التماس و خواهش کردند تا از آنها آدامس و فال بخریم نگاهم به لباس این بچه ها افتاد تمیز نبود هم بهداشت دست و صورتشان بد بود من از دیدن وضع این بچه ها خیلی ناراحت شدم چرا که آنها هم باید مثل من در مدرسه درس می خواندند و یا الان باید در اتومبیلی کنار پدر و مادرشان در حال گردش بودند و یا درخانه فیلم و کارتون تماشا می کردند این مسئله مرا خیلی غمگین کرد و پس از اندکی تامل فهمیدم پشت این ساختمانهای زیبا و اتومبیلهای شیک و گران قیمت که پشت چراغ قرمزها می ایستند مردم دیگری نیز هستند که ایرانی هستند و از نظر ما غایب هستند. آن لحظه یاد مقاله‌ای افتادم که در آن اعلامیه جهانی حقوق کودک را خوانده بودم:
– جامعه و مقامات دولتی موظفند که در مورد اطفال بدون خانواده و فقیر مراقبت و توجه خاصی داشته باشند- اصل 6.
– کودک حق دارد از تعلیم و تربیت بهره مند گردد- اصل7.
– کودک باید در مقابل هرگونه بهره کشی و آزار حمایت شود- اصل 8 .
– کودک نباید قبل از رسیدن به حداقل سن کار استخدام شود- اصل9.
در این فکر ها بودم که ناگهان صدای ویژ ماشینی که از کنارمان رد شد رشته افکارم را پاره کرد. به دلیل سرعت سرسام آور آن اتومبیل تنها چند ثانیه فرصت داشتم سرنشینانش را ببینم: چند دختر و پسر جوان سوار بر یک ماشین گران که صدای موزیکش باعث می شد وضع نامتعادل افراد بیشتر نمایان شود.
چند کودک ژنده پوش در سرمای زمستان و زیر برف در حال کار یا بهتر بگویم گدایی، در کنار ساختمانی مجهز که متری چندین میلیون تومان داد و ستد می شود و در پارکینگش چندین ماشین 300 -200 میلیون تومانی است. خودتان قضاوت کنید!!!

این مطلب یه زمانی مشق مطالعات اجتماعی من بود که تحویل دادم و نمره کامل تمرین رو هم گرفتم!
این سیستم ” چرا ننویسم؟ ” رو هم توی مقدمه سردبیر یه مجله ای، سال ها پیش، خوندم و یاد گرفتم. خیلی تو نوشتن کاربردیه. به خاطر بسپاریدش!!!

بزرگ شوید در عین این كه بچه می‌مانید

سال 82 بود كه من وارد راهنمایی علامه حلی 2 شدم. یك سری از فارغ التحصیل های همان سال آمده بودند در اردوی آشنایی ما ، و از همان روزها به عنوان مشاور های دوره ی ما مشغول به كار شدند. سال 83 تابستان یك سری اردوهای دو روزه برگزار شد كه در یكی از آنها یكی از همین مشاورها جمله ای گفت كه من هنوز هم اگر مشغله‌ی ذهنی خاصی نداشته باشم ، در مورد معنی و برداشت های ممكن از این جمله فكر می‌كنم . آن جمله این بود‌ :‌ ((‌ شما باید یاد بگیرید بزرگ شوید در عین اینكه بچه می‌مانید. )).

تا تابستان 85 من برداشت های مختلفی از این جمله كشف كردم كه هر كدام به گونه ای با رفتار بچه ها نقض می‌شد. تا اینكه در آن تابستان به این نتیجه نتیجه رسیدم كه شخص می‌تواند از نظر ذهنی و جسمی بزرگ شود اما از كسی كینه ای به دل نگیرد تا در درون بچه بماند. این تعبیر آن زمان از نظر من درست به نظر می‌رسید اما یك اشكال بزرگ برای‌ من پیش آورد و آن اینكه با توجه به این تعبیر ، به دلیل اتفاقاتی كه آن سال در حلی  2 رخ داد با تقریب خوبی تمام همدوره های من  بزرگ شده بودند (‌بدون آنكه بچه بمانند ) و من برای تحقق معنی جمله ی مذكور تنها مانده بودم.

از تابستان 85 تا بهار 87 تغییرات زیادی در بچه های دوره ما بوجود آمد. برخی از این تغییرات سبب شد كه من در مطلق بودن نتیجه گیری سال 85 تردید كنم. در این دو سال من دیدم كه یك بچه با تمام بچگیش ممكن است از كسی  ناراحت شود و كینه به دل بگیرد اما بعد از مدتی این كینه از قلب او می‌رود. مشابه همان اتفاقی كه برای بسیاری از بچه های دوره ما رخ داد.

الآن تابستان 88 است. دو هفته پیش در راه برگشت به خانه با صحنه‌ی جالبی مواجه شدم. اتوبوسی از كنار من رد شد و من صدای مادری را شنیدم كه دو متر آن طرف تر از من به بچه‌ی خود گفت : ((بدو تا به اتوبوس برسیم‌.)). آن مادر به دنبال اتوبوس دوید و فرزند هم به دنبال او. اما آنچه توجه من را جلب كرد این بود كه بچه در حین دویدن به دنبال اتوبوس باز هم مشغول شیطنت های خود بود. در حین دویدن بالا و پایین می‌پرید و می‌خندید و … . شاید بچه ماندن یعنی این. یعنی اینكه بتوانی از هر اتفاقی نهایت لذت را ببری و هر وقت بخواهی از هر اتفاقی وسیله ای برای شادی و تفریح مهیا كنی.

من هنوز هم نمی‌دانم كه آیا برای این جمله می‌توانم معنی مطلقی متصور شوم یا نه. تابستان 89 شاید من هم مثل همان شخصی كه این جمله را به من و همدوره هایم گفت به محیط آموزشی برگردم و شاید تابستان 90 در اردویی بخواهم این جمله را كه نحوه‌ی نگرش من به زندگی را عوض كرد ، به جماعتی بگویم تا شاید بتوانم اندكی در دید آنها به زندگی اثر بگذارم. اما آیا تا آن زمان خود من معنی این جمله را درك كرده ام؟ آیا تا آن موقع من هنوز در درونم بچه مانده ام؟