مردم ما

گالیله را بردند داخل کلیسا، برای محاکمه. شاگردانش پشت در ایستاده بودند تا استادشان را ببینند که پیروز مندانه حرف خود را به کرسی می نشاند.

کشیشان گفتند یا حرفت را پس بگیر و بگو زمین گرد نیست یا در حیاط کلیسا آتشت می زنیم.

پس از رد و بدل شدن چند جمله، گالیله گفت: بسیار خب، حرفم را پس می گیرم. زمین گرد نیست.

وقتی گالیله از کلیسا بیرون آمد شاگردانش با خوش حالی به سوی او آمدند و گفتند استاد آیا پیروز شدید؟

گالیله نگاهی به آسمان کرد و گفت نه، زندگیم را نجات دادم و حرفم را پس گرفتم.

شاگردان گالیله که انگار تمام امید هایشان از بین رفته بود، با بی ادبی آب دهان خود را روی زمین انداختند و گفتند: بیچاره ملتی که قهرمان ندارد.

هنگامی که میرفتند، گالیله خطاب به آن ها گفت: بیچاره ملتی که به قهرمان احتیاج دارد.

پ.ن: این داستانی بود که معلم درس دین و زندگیم آقای عقیل فردی سر کلاس تعریف کرد. حال و هوای امروز ملت رو دیدم و گفتم این داستان رو بنویسم.

|+|

خارستان

اگرچه دیگران از گل سخن گفتند

                                                     اما من

سخن از خار می گویم.

و با بانگ بلند خوشتن فریاد می دارم:

تمام دشت پرخار است.

گلی گهگاه می خواهد شکفتن را کند آغار

ولی نشکفته پر پر می کنندش

                                                          چونکه خارستان

شکفتن خانه ی گلهای  زیبا نیست.

دلم خواهد که روزی خارکن مرد جوانمرد

                                                                 به پا خیزد

برون آرد تمام خارهای رذل خارستان

                                                                   دنیا را

وبا شادی بیافشاند

                                     بدینجا بذر گلهارا.

ضمیمه:نمی خوام همون حرفای کلیشه ای همیشگی رو تحویلتون بدم اما ملت! انتخابات نزدیک,حالا که این فرست پیش اومده که ما بتونیم  خارکن جامعمونو انتخاب کنیم,یاین دقیق انتخاب کنیم,یک رای هم یک رایه و به نوبه ی خودش سرنوشت ساز!همه ی حرفایی رو که می شه زد تقریبا بقیه زدن و حرفی برای من نمونده اما من به عنوان یه ایرانی  تنها کاری که می تونم بکنم حتی اگه در حد سیاه کردن یه تیکه کاغذ باشه می کنم  تا وضع کشورم از این که هست بدتر نشه!که 4سال بعد نگم چرا این شد چرا اون شد,چون من تا وقتی که توی این انتخاب سهمی نداشته باشم ,حق انتقاد یا گله گذاری هم ندارم!

صبر

باش تا جان برود در طلب جانانم

که به کاری به از این باز نیاید جانم

هر نصیحت که کنی بشنوم ای یار عزیز

صبرم از دوست مفرمای که من نتوانم

من رای می دهم زیرا …

پیشنوشت : در این نوشته قصد ندارم از کاندیدای خاصی حمایت کنم یا بر ضد هر کدامشان حرف بزنم . تنها قصد دارم دلایل خویش برای شرکت در دهمین دوره انتخابات جمهوری اسلامی ایران بیان کنم

فکر می کنم دو دسته عمده هستند که انتخابات را تحریم می کنند . یکی کسانی که معتقدند رای دادن به معنای بخشیدن مشروعیت به نظام جمهوری اسلامی ایران است و دیگر کسانیکه باور دارند انتخابات در ایران سوری و نتیجه  اش از پیش تعیین شده است .

شاید روش رای ندادن برای زیر سوال بردن یک حکومت روش خوبی باشد ، اما خوشبختانه و یا متاسفانه در ایران جواب نمی دهد . در ایران همواره گروهی هستند که می روند رای می دهند و آنقدر این گروه زیادند که آمار و ارقام خوبی به دست می آید . اگر فرض کنیم این گروه هم وجود نداشت باز هم تحریم انتخابات در این دوره کار درستی نیست .  این دوره زمانی است که همه (حتی شبکه های ضد نظام ) مردم را تشویق به شرکت در انتخابات می کنند . سیاست مداران بیشتر از آنکه از تبلیغ کسی را بکنند تبلیغ شرکت در انتخابات را می کنند و همه کسانی که در دوره های قبل شناسنامه ی خود را پاک نگه داشته اند قصد کرده اند در این دوره سرنوشت مملکت را تغییر دهند .

در دور قبل بسیاری از دوستان انتخابات را تحریم کردند . اما وقتی نتیجه ی انتخابات معلوم شد همه شکه شدند که چه کسی به احمدی نژاد را داده است.  احمدی نژاد با 17 ملیون رای بر سر کار آمد و خاتمی با 20 وچند ملیون رای ،   اما آیا می توانیم بگوییم مشروعیت احمدی نژاد از خاتمی کمتر بود و او غیر مردمی بود ؟ آیا چون احمدی نژاد چند ملیون رای کمتر داشت نتوانست در خارج ایران کاری از پیش ببرد ؟  احمدی نژاد هم بسیار مردمی بود و هم در خارج از ایران بسیار گرد و خاک کرد . پس با شرکت کردن یا نکردن شما و فامیل هایتان در انتخابات نه مشروعیت نظام زیر سوال میرود نه مشروعیت رئیس جمهور .

گروه دوم گروهی هستند که معتقد به از پیش تعیین شده بودن نتیجه ی انتخابات هستند . متاسفانه  من نمی توانم با اطمینان جواب این گروه را دهم که خودم هم قسمتی از وجودم با آنها هم عقیده است . اما رای می دهم چون قسمتی دیگر از وجودم که شاید از قسمت اول هم کوچکتر باشد دارد فریاد بر می آورد که نه چنین نیست . تنها کسی می تواند به قطعیت بگوید نتیجه انتخابات از پیش تعیین شده است که خودش در کار تغییر آرا و تقلب باشد و بقیه همه بنابر منطق احتمال  حدس هایی می زنند . فرض کنیم 80 در صد احتمال دارد که نتیجه انتخابات از قبل تعیین شده باشد ، آیا امید به آن 20 در صد کافی نیست برای آنکه به پای صندوق رای برویم ؟  مگر چه قدر کار سختیست یک رای دادن ؟ شاید سرنوشت یک کشور به رای ما باشد .در ضمن فراموش نکنیم که اگر شرکت در انتخابات حد اکثری باشد تقلب کردن در آن سخت تر است .

خواهرم ، برادرم شاید برایت مسخره به نظر بیاید اما رای هر کداممان سرنوشت ساز است . سرنوشت کشوری و عالمی در دست ماست . اگر آخرت را قبول دارید شک نداشته باشید در آن دنیا از شما سوال خواهد شد که در روز انتخابات چه کردی .  30 سال پیش امثال پدران و مادران  ما  برای نام جمهوری کشته شدند ، جمهوریتی که نمادش  همین برگ رای ماست .  8 سال جوان های هم سن وسال ما کشته شدند تا این جمهوری حفظ شود . آنها جان خود را دادند و شما حاضر به دادن یک رای نیستید ؟ پاک نگاه داشتن شناسنامه در این دوره مایه ی افتخار نیست ، مایه ننگ است . ایران ما در وضعیتی نیست که به آن بی توجهی کنیم . اگر همه  ی مردم به پای صندوق های رای روند و بیاندیشند و رای دهند شک ندارم که فرد اصلح رئیس جمهور می شود . اما اگر سکوت کنیم همانند دوره های قبل که سکوت کردید و کسی رئیس جمهور شد که با آن مخالف بودید حق اعتراض ندارید .

دوستان ، عزیزان 22 خرداد روز مهمی در سرنوشت این کهن مرز و بوم است .  اگر از وضعیت فعلی راضی هستید ، اگر سرنوشت کشورتان برایتان اهمیتی ندارد ، اگر برای خون شهدا ارزشی قائل نیستید  در خانه های خود بنشینید ، ماهواره هایتان را نگاه کنید  ، چرندیات voa را باور کنید و عرق سگی نوش جان کنید شاید در عالم مستی به آزادی خود  برسید  . اما اگر از وضعیت فعلی ناراضی هستید و برای کشورتان روز های بهتری می خواهید  از جای خود برخیزید و از حق رای دادن خود دفاع کنید . کسانی که می خواهند رای ندهید دوستان شما نیستند . حق دادنی نیست ، گرفتنی است دوستان ، پس بسم الله …

پی نوشت : این نوشته رو نوشتی است  از مطلب وبلاگ شخصی ام به همین نام . می توانید اصل مطلب را در این آدرس هم مشاهده کنید . 

اطمینان

از بین تمام کوهستان هایی که وجود دارند و هر کسی در این دنیا باید برای فتح قله ای به یکی از آن ها گام بردارد، آن کوهستانی را انتخاب کرده ام که هنگام ورود، فرشته ی نگهبانم مرا از رفتن به آن منع می کرد. میدانستم چرا مایل نبود وارد این کوهستان بشوم و الآن هم می خواهد راهم را عوض کنم. اما من چیزی دارم که او در وجود خود ندارد.

حرکت کرده ام. گام در این کوهستان نهاده ام و مطمئنم که هیچ قله ای را فتح نخواهم کرد. لذت راه رفتن روی زمین این کوهستان را فقط قلب من درک می کند. من بی دلیل وارد این کوهستان نشدم. آن جا که آغاز راه بود، آن جا که باید انتخاب می کردم، پژواک صدای قلبم را فقط از این کوهستان شنیدم. چگونه می توانم طی کنم راه قله ای را که صدای قلب مرا حتی نشنید؟!

می دانم. سرنوشت کاری نمی کند تا دنیا را از نوک قله ی این کوهستان ببینم. اما همچنان ادامه خواهم داد. پشیمان نیستم. امیدوارم پشیمان هم نشوم. آخر این راه، می دانم، آن قله ای نیست که پژواک صدای قلبم را تنها از او شنیدم. بلکه ساحلی است که مرا با خود خواهد برد، دور تر از هر کوهستان دیگر.

اردیبهشت ۸۸

+

11 (12؟!) سال…

اولا سلام…

چند وقتی بود ستاره سهیل بودم، واسه خودم!! مینوشتم ولی نوشته هام برام غریبه بودن، نمیذاشتمشون اینجا!

امروز آخرین روز آموزش و پرورشیمون بود. تموم شد! 12 سال (شایدم مثل من 11 سال) خاطره خوب و بد برامون گذاشت! تک تک این روزا جلوی چشامن…

ابتدایی…

اول… یه معلم خوش صورت و خوش سیرت! خروس… بابا آب داد… (اول خروس رو گفتم چون بیشتر اون جلسه یادم بود!!)

دوم… تفرقه، دو بهم زنی، دعوا با بهترین دوستم….

سوم… یه تابستون بود واسم. خوش گذشت. فصل تحصیلی جالبی بود!

چهارم… تازه واردم. همه ازم یه سالی بزرگترن… معلم دست کمم میگیره! هفته اول به خاطر یه حواس پرتی کوچولو ترور میشم ولی بعدا میشم شاگرد محبوبش!

پنجم… دوست 2 سالمو باز ازم میگیرن! بازم دو بهم زنی… چقدر ساده بودم… چقدر ساده هستم…

راهنمایی…

اول… عجب مدرسه شلوغی! شاگرد افتخار آفرین! ورزشی و المپیادی! یادش بخیر…

دوم… مدرسه جدید… مدیر ***! المپیاد شد دغدغم! دوستای خوب و بد… چقدر بچه بودن خوبه…

سوم… مدیر نا مدیر… ولی هنوز معلم ریاضیمو دارم…. معلمای جدید… ازشون ممنونم….

حالا آخر ساله… المپیاد اول استان شدم و حالا ام دارم به جمع سمپادیا میپیوندم!!

دبیرستان، سمپاد…!!!

هنوزم نمیدونم باید از اینکه این 4 سال رو اینجا بودم خوشحال باشم یا ناراحت!
خیلی گند زدم ولی بی انصافی چرا؟! از جون مایه گذاشتیم…. هر کاری ازمون بر اومد واسه بهبود شرایط کردیم..

چه سالایی… یادمه یه مدت مامانم میگفت اگه علی ام (داداشم) بخواد مثل تو باشه تیزهوشان قبولم بشه نمیذارم بره!! که گویا شانس آورد و قبول نشد…

اول که بودیم…. بچه خوبی بودم! سرم تو لاک خودم بود… دوستای خوبیم داشتم…

دوم… اطرافیانم عوض شدن! (چه جمله آشنایی!) آمار و زبان فارسی پایین ترین نمره پایه!!! باشگاه نجوما… ببخشید گند زدیم ما ام… من شرمنده….

سوم… بهترین سال زندگیم… نه! بدترین… نه! نمیدونم….

روحیم گند بود… همیشه نالان… گریان…. عصبی… مریض!!! قدر نشناس به معنای واقعی!!!

ولی هر چی بود تموم شد… با کلی ماجرا… به من و سختیاش…. سؤالای امتحان تاریخ و روز سمپاد…

آفتاب… دیوار… قناری… شایدم هاوایی!!!

پیش!! تابستون… سومین روز مدرسه رو بد پیچوندم! درس میخوندم ولی کم! آخراش قاطی کردم!

مهر… کمی گند…

آبان… داشت تموم میشد این ماهم… اینجاهاش تکراریه… پستای قبلی وبلاگ رو بخونید…

آذر… تولدی دیگر… با اینکه 6 ماه گذشته این متولد هنوز جون نگرفته…

زمستون… بچه داره نشستن یاد میگیره… تولد و عروسی و دوستای جدید…

الانم که بهاره و دچار جنونم!! ولی 4 دست و پا راه میرم فعلا….

الان با کمال پررویی امید دارم… به چی؟؟

به 37 روز دیگه و بعدش!!(این روزشماری با کمک دوستانه!)

دوستای خوبم درسته گاهی دلم میخواد دیگه باهم نباشیم (!!!) ولی بدونید خیلی دوستون دارم!!

دوستای خر از پل گذرونده و خر به پل نرسیده (پل مجاز از کنکور!!) دعامون کنید لطفا!!

این مطلب از وبلاگمه