دریابید



این پست صرفا دردودل، یک توصیه دوستانه ست.

.

در یابید.

اون زمان که دستی برای مو بافتن هست.

برای داروی دلدرد درست کردن. از نوع گیاهی. تلخ تلخ.

برای عیدی دادن.

برای گرفتن تو دستات.

اون زمان که آغوشی برای آرامش هست.

برای رفع دلتنگی‌ها. گرفتگی‌ها.

اون زمان که صدایی برای راهنمایی هست.

برای حرفای قشنگ زدن. از زندگی. از آدما.

برای تعریف خاطره‌های هیجان انگیز.

برای گفتن اصولی از زندگی تو قالب نصیحت‌هایی که شاید توجهی بهش نمیشه.

اون زمان که وجودی هست برای دلگرمی و اطمینان.

برای آرامش.

برای همه چیز رو روبراه کردن.

برای حمایت.

برای بودن.

برای خوبی.


اون زمان خیلی چیزها هست و نمیفهمیم.

و اون زمان که شب‌های تنهایی هست برای خاطرات.

برای داغون کردن تو. تو تن میدی. با کمال میل.

اون زمان که امیدی برای خواب دیدن هست.

برای یافتن امنیت دوباره. قلبی.

اون زمان که باور باید باشه برای ادامه. که نیست.

برای فهم نیستی.

تویی و خاطره‌ها .

اون زمان تویی و تو.

تو و آرزوی خواب دیدن.

تو و گریه‌ها.

تو و فکر کردن.

اون‌وقت دنبال نیمه پر لیوان میگردی.

اون‌وقت تو موندی و خالی..

خالی‌ای که هیچ‌وقت پر نمیشه…


مادربزرگ‌هاتان را دریابید..


باران

634d

باران به شوق تو زمين آمد

باد اينچنين بي سرزمين آمد

حتي پرستو، درپي ات بانو

از اوج كوچش، فرودين آمد

وقتي تو بودي، اشك با عين

از چشمِ من با رقص شين آمد

قلبم شكست و لب جدا شد؛ قاف

با قله اش، واژه نشين آمد

آري تو بودي، من سرودم عشق

آن واژه هم عاشق ترين آمد

گفتم غزل شد، بيت هفتم بود…

يك اتفاق سهمگين آمد

وقتي تو بودي، بود من هم بود

اما جدايي خشمگين امد

يك عقربه عقرب شد و يك عمر

با تيك و تاك زهر گين آمد

بين من و تو فاصله شوريد

دلواپسي هم، بعد از اين آمد

گفتم تو بر مي گردي اما حيف

در قافيه، ديوار چين آمد

بغضم شكست و مكث… آن گريه

در دوست دارم نقطه چين آمد

سفر ايستگاه

قطار ميرود

 تو ميروي

تمام ايستگاه ميرود

 و من چقدر ساده ام

كه سال هاي سال

در انتظار تو

كنار اين قطار رفته ايستاده ام

و همچنان

 به نرده هاي ايستگاه رفته

 تكيه داده ام!

 قيصر امين پور

 پ.ن:چند وقته كه از اين سادگي بيرون اومدم.

بهانه ای به نام کتاب

در آستانه ی اتفاق نمایشگاه کتاب، و به عنوان اولین نوشته ام در سال جدید، با تاخیر یک ماه و چند روز، فقط می توانم از چیزی بنویسم که بارها زندگی ام را تغییر داد.
کتاب.
بسیاری با کتاب بیگانه اند. این بیگانگی من را دیوانه می کند. آنها وقتی که من برای کتاب خواندن می گذارم صرف کارهایی می کنند که گاه واقعا تعجب بر انگیز است.
من هم مانند عمده ی آدم هایی که زندگی ام به آنها شباهت دارد، لذت فیلم دیدن، لذت خوابیدن، لذت گردش کردن و حتی لذت ول گشتن را تجربه کرده ام. اما چیزی که در دنیای کتاب ها یافتم، هیچ جای دیگری نتوانستم بیابم، مگر قسمت محدودی از آن را، در مرز داستانی مشترک میان فیلم و کتاب.
می دانم کتاب خواندن مساله ای ست که کم و بیش به عادت بستگی دارد. اما این را هم می دانم که می ارزد که هر کدام از ما، عادت هایی در خود ایجاد کنیم که اولا زندگی مان را در مسیری روشن تر از پیش به جریان در می آورد، دوما نادانسته های زیادی به ما می آموزد و سوما، ممکن است بعد تر نتوانیم عادت جدیدی در خود ایجاد کنیم.

اما به هر حال، کتاب نخواندن اطرافیانم را همان قدر نمی توانم سرزنش کنم که موسیقی کلاسیک یا سنتی گوش ندادنشان را. این ها همه عادت است، و من از این بابت صرفا سپاسگزار خانواده ام هستم، که گوش دادن به هر نوع موسیقی خوب، میل به دانستن و اشتیاق کتاب خواندن را در من بوجود آوردند.
ایمان دارم، کتاب خواندن لذت غیر قابل وصفی ست که هر کسی، باید برای ارتقا دانش، آگاهی و فرهنگ خود آن را درک کند.
نهایتا، آنچه از من بر می آید، معرفی برخی کتاب هایی ست که از آنها چیزی آموخته ام.
از میان کتاب های جی. دی. سلینجر، ناطور دشت، ترجمه ی احمد کریمی را پیشنهاد می کنم. برای یافتن آن باید به نشر ققنوس سر بزنید و سه هزار و پانصد تومان پول همراه داشته باشید. هولدن کالفیلد، قهرمان رمان ناطور دشت، بیگانه ای ست از جنس بیگانگان جهان. ناطور دشت کتابی نیست که هر کسی از خواندن آن لذت ببرد. اما تقریبا مطمئنم، هر کسی که در وجود خود عصیانی احساس کند، از آن لذت می برد.
رومن گاری و آثارش احتیاجی به معرفی من ندارند. اما زندگی در پیش رو، ترجمه ی لیلی گلستان، کتابی نیست که بتوانم از پس سکوت کردن در مقابل آن بر بیایم. کتاب سه هزار و سیصد تومانی نشر بازتاب نگار، از زبان بچه ای ست که می بیند. خوب هم می بیند. هر چند با بجه ها حرف می زند و بازی می کند، اما با آنها یکی نمی شود. او بچه ای ست ساخته ی نویسنده. زندگی در پیش رو، در بر دارنده ی بسیاری از چیزهایی بود که در روابط انسانی آموخته بودم، اما نمی توانستم آنها را به زبان بیاورم، یا حتی در ذهنم، به آنها نظم بدهم.

میرا، اثر بی نظیر کریستوفر فرانک، و باز هم ترجمه ی لیلی گلستان را، نشر بازتاب نگار منتشر کرده و در چاپ چهارم به قیمت هزار و دویست تومان به فروش رسانده است. این کتاب نود و یک صفحه ای را از معرفی های امیر پویا آقا صادقی یافتم و پیشنهاد می کنم برای خواندن بخشی از آن، به جایی مراجعه کنید که من جذب کتاب شدم
گل صحرا، اثر واریس دیری و کاتلین میلر، و ترجمه ی شهلا فیلسوفی و خورشید نجفی ست. نشر چشمه آن را هشت بار به چاپ رسانده و چهار هزار و پانصد تومان برای هر جلد آن طلب می کند. واقعیت های چندش آوری در این کتاب نهفته است. اما شخصیت داستان، زنی ست مستقل، قوی و آزاد. تصور من این است که این کتاب برای دختر ها بهتر است تا دیگران. توصیف آن را با چند خطی از کتاب به پایان می رسانم: از ابتدا غریزه ی بقا در من وجود داشت. شادی و غم را همزمان آموختم. آموختم که شادی در داشتن چیزی نیست. چون من هیچ وقت چیزی نداشتم و همیشه بسیار خوشحال بوده ام.
یک روز قشنگ بارانی، پنج داستان کوتاه است که هر یک حکایت زنی را بازگو می کند. زنانی با خصوصیات و خلق و خویی متفاوت. اریک امانوئل اشمیت، نویسنده ی نمایشنامه های خرده جنایت های زناشوهری، نوای اسرار آمیز و مهمانسرای دو دنیا، کتاب صد و چهل و یک صفحه ای از را با سبکی ساده و بی پیرایه نگاشته است. شهلا حائری کتاب را ترجمه کرده و نشر قطرع، آن را به قیمت هزار و هفتصد تومان به فروش رسانده است.
وقتی نیچه گریست، اثری ست از اروین یالوم و ترجمه ی سپیده حبیب، که نشر کاروان آنرا به چاپ رسانده و شما پنج هزار و پانصد تومان بابت چهارصد و هفتاد و شش صفحه اش می پردازید. تنها چیزی که می توانم در مورد آن بگویم این است که بسیاری چیزهای آموختنی برای من داشت. اما اگر از پس خواندن آن بر نمی آیید، دست کم فیلم آنرا ببینید. گرچه فیلم به هیچ وجه با کتاب برابری نمی کند.
و آخرین توصیه ام بازی عروس و داماد است. مجموعه داستان بلقیس سلیمانی را از چلچراغ یافتم و خواندنش حتی یک ساعت هم طول نکشید. هزار و ششصد تومان بهایی ست که برای آن می پردازید و نشر چشمه آنرا به چاپ ششم رسانده. تضمینی نمی کنم از آن خوشتان بیاید. اما من از خواندن آند لذت بردم.
به هر حال، این احتمال وجود دارد که کتاب هایی که گفتم، هیچ وقت توسط شما خوانده نشوند، یا توصیه هایم در مورد ایجاد عادت کتاب خوانی تغییری در شما ایجاد نکند. اما از من انتظار نداشته باشید نخواهم دوستانم را در لذتی که با خواند هر کدام از این کتاب ها نصیبم شد، شریک کنم..

متاسفم برات ای دل ساده

سلام دوستان…!!! امیدوارم حالتون خوب باشه..از آپ قبلیم پوزش می خوام…نمی دونستم اینجور آپا سبکه..من عادت دارم طنز آپ می کنم..اما باید بگم خوندن آپ ظرفیت می خواد…حالا اگر  شما اینجور نمی خواین خب من از این به بعد آپ های سنگین می کنم…خشک و رسمی!!!

اول یه معرفی کوچیک از خودم می کنم…من دخترم…فرزانگان اهواز درس می خونم!! 15 ساله…!حالا اینیکی آپمم طنز باشه..تا بعد..

نامه ی پسری به پدرش:

-ای پسرک احمق.تو خیال کرده ای پولی که برای تحصیل تو میپردازم پول کمی است؟و از خوابیدن در جکوزی به دست امده؟من و مادرت کلی زحمت کشیده ایم…!

که مثلا دسته گلمان به کالج برود.این هم وضع کارنامه است؟!

فردا صبح زمانی که پدر می خواست پسرش را برای صبحانه بیدار کند با تعجب دید که تخت پسر مرتب استو روی ان نامه ای قرار دارد.با دستان لرزان . پیشینه ی فکری وحشتناک نامه را باز کرد:

با سلام به پدر عزیزم.صحبت برایم سخت است به همین دلیل گفتم که نامه ای بنویسم و از تو معذرت بخوام بابت نمراتم و دلیل گرفتن چنین نمراتی را برایت توضیح دهم.راستش در حال مهیا کردن شرایط فرار با دوست دختر جدیدم لیسی بودم.ما می خواهیم با هم ازدواج کنیم اما من ناچار باید دست به فرار بزنم چرا که من می دانم شما با ازدواج ما مخالف خواهید بود و میدانم که از موتور سواری/خالکوبی ها/لباس های چرمی/موی بنفش وزبان سوراخ سوراخ لیسی خوشتان نمی اید

اما لازم نیست نگران باشید.من حالا ۱۶ سال دارم و خوب میدانم چه چیزی خوب است و چه چیز بد است.لیسی یک کانتینر بزرگ دارد که ما در ان زندگی خواهیم کرد و در باغچه خانه ی سیارمان ماری جوانا میکاریم و با ان مواد مخدر جدیدتر و جالب تر درست میکنیم و با کمک همسایگان مهربانمان انها را می فروشیم و وقتی که پولدار شدیم با بچه های فراوان که یکیشان ۲ ماه دیگر به دنیا می اید به دیدار شما خواهیم امد.برای همه ارزوی سلامتی دارم و امیدوارم که واکسن ایدز زودتر کشف شود چون میدانم که لیسی عزیزم لیاقت درمان شدن را دارد.

                                                 خداحافظ…!

ضمیمه:پدر نوشته های بالا همه دوروغ بود.من طبقه ی بالا خانه ی تامی هستم.

می خواستم به شما نشون بدهم که چیز های مهمتر از کارنامه هم وجود دارد.

هروقت اوضاع مناسب بود صدایم کنید تا با هم صبحانه بخوریم

…..

نامه ی مادر دلسوزی به پسرش غضنفر:

گضنفر جان سلام!

ما اينجا حالمام خوب است . اميدوارم تو هم آنجا حالت خوب باشد. اين نامه را من ميگويم و جعفر خان کفاش برايت مينويسد. بهش گفتم که اين گضنفر ما تا کلاس سوم بيشتر نرفته و نميتواند تند تند بخواند،‌ آروم آروم بنويس که پسرم نامه را راحت بخواند و عقب نماند.
 
وقتي تو رفتي ما هم از آن خانه اسباب کشي کرديم. پدرت توي صفحه حوادت خوانده بود که بيشتر اتفاقا توي 10 کيلومتري خانه ما اتفاق ميافته. ما هم 10 کيلومتر اينورتر اسباب کشي کرديم. اينجوري ديگر لازم نيست که پدرت هر روز بيخودي پول روزنامه بدهد . آدرس جديد هم نداريم . خواستي نامه بفرستي به همان آدرس قبلي بفرست . پدرت شماره پلاک خانه قبلي را آورده و اينجا نصب کرده که دوستان و فاميل اگه خواستن بيان اينجا به همون آدرس قبلي بيان .
آب و هواي اينجا خيلي خوب نيست. همين هفته پيش دو بار بارون اومد. اوليش 4 روز طول کشيد ،‌دوميش 3 روز . ولي اين هفته دوميش بيشتر از اوليش طول کشيد
گضنفر جان،‌آن کت شلوار نارنجيه که خواسته بودي را مجبور شدم جدا جدا برايت پست کنم. آن دکمه فلزي ها پاکت را سنگين ميکرد. ولي نگران نباش دکمه ها را جدا کردم وجداگانه توي کارتن مقوايي برايت فرستادم .
پدرت هم که کارش را عوض کرده. ميگه هر روز 800،‌ 900 نفر آدم زير دستش هستن . از کارش راضيه الحمدالله. هر روز صبح ميره سر کار تو بهشت زهرا،‌ چمنهاي اونجا رو کوتاه ميکنه و شب مياد خونه.
ببخشيد معطل شدي. جعفر جان کفاش رفته بود دستشويي حالا برگشت.
ديروز خواهرت فاطي را بردم کلاس شنا. گفتن که فقط اجازه دارن مايو يه تيکه بپوشن . اين دختره هم که فقط يه مايو بيشتر نداره،‌اون هم دوتيکه است . بهش گفتم ننه من که عقلم به جايي قد نميده . خودت تصميم بگير که کدوم تيکه رو نپوشي.
اون يکي خواهرت هم امروز صبح فارغ شد . هنوز نميدونم بچه اش دختره يا پسره . فهميدم بهت خبر ميدم که بدوني بالاخره به سلامتي عمو شدي يا دايي .
راستي حسن آقا هم مرد! مرحوم پدرش وصيت کرده بود که بدنش را به آب دريا بندازن. حسن آقا هم طفلکي وقتي داشت زير دريا براي مرحوم پدرش قبرميکند نفس کم آورد و مرد!‌شرمنده.
همين ديگه .. خبر جديدي نيست.
قربانت .. مادرت.
راستي:‌گضنفر جان خواستم برات يه خرده پول پست کنم ، ‌ولي وقتي يادم افتاد که ديگه خيلي دير شده بود و اين نامه را برايت پست کرده بودم.

بای

سمپاد به كجا مي رود

به نام آنكه جان را فكرت آموخت

جوان نا كام 21 ساله…

من تو يا هر كس ديگه،تهران كرج يا هرجاي ديگه،دختر يا پسر،همه از يه خانواده ايم،خانواده ي سمپاد. آره سمپادي اسميه كه خواسته يا نا خواسته،چه خوشمون بياد و چه نياد روي همه ي ما هست،اسميه كه  يه روزي مايه ي افتخار ما بود.اما حالا چي؟حتما همه متوجه اتفاقات بدي كه چند ساله پشت سر هم داره مي افته شديد.حتما متوجه شديد كه ديگه خبري از اون اتفاقاي خوب نيست.اوايل فكر ميكردم اتفاقيه،اما حالا مي بينم نه انگار همش حساب شده است.مي شه به وضوح ديد كه كمر به قتل سمپاد بستند.يه روزي سمپاد توي هر شهر و شهرستاني،هر گوشه ي ايران،مظهر پيشرفت بود،مظهر همكاري و صميميت. شايد همه فكر مي كردن بين سمپادي ها فقط يه رقابت سخت علمي و تحصيلي هست.اما ما سمپادي ها خوب مي دونيم چيزي كه بين ما بود بيش تر ازين حرفا بود.اما الان چي؟الان هر گوشه اي رو كه نگاه مي كني،پره از مشكل.مشكلات داخلي بين مدارس سمپاد كه از درون داغونش كرده و داره مخالفاي سمپاد رو به هدفشون مي رسونه.اگه قرار بود اين بلا سر ما و سمپاد بياد اي كاش لا اقل اسم سمپاد برداشته مي شد.مشكلات ما الان حتي از مدارس عادي هم بيش تر شده،عاملش هم از جايي نبوده و نيست جز داخل سمپاد،اگه ما قدرت نگه داشتنش رو نداشتيم نمي شه تقصير رو گردن ديگران انداخت.كساني كه بايد ما رو درك مي كردن،كارشون شده از بين بردن روحيه ي ما.درك يه سمپادي واسه يه غير سمپادي خيلي سخته مي شه گفت با تقريب خوبي غير ممكنه!آخه سمپادي ها يه فرقي با بقيه دارن به جز ضريب هوشيشون(كه در خيلي موارد اصلا مطرح نيست)و اون شخصيت سمپادي هاست.هوش،خلاقيت،اعتقادات و اخلاقيات كه درك كاملش واسه ي كسي ميسره كه تجربه اش كرده باشه. اما حالا نه تنها برخي از مسئولين سمپاد از دانش آموخته هاي اون نيستن،بلكه افرادي(متاسفم كه اين رو مي گم)حتي از ضريب هوشي معمولي هم برخوردار نيستن و به طبعش قدرت درك سمپادي ها رو هم ندارن.همه اين رو مي دونند كه نوجوان ها توي اين سنين نياز به درك شدن دارن،يا دست كم احتياج دارن فكر كنن كه درك مي شن،حتي اگه يه توهم باشه.حالا با يه كم مطالعه مي شه به راحتي اينو فهميد كه اين نياز بيش تر از نوجوان هاي عادي توي نوجوان هاي خاص احساس مي شه.يعني هركسي كه يه چيزي كم تر يا بيش تر از يه نوجوان معمولي داره(نوجوان معمولي يعني اكثريت قشر نوجوان جامعه) و در كل يه فرقي با بقيه داره.اين افراد خاص مي تونن عقب مانده هاي ذهني،جسمي،معلولين… يا هر كس ديگه اي رو شامل بشن.اما اگه يه كم به تاريخ ويا حتي همين الان نگاه كنيم و واقعيت گرا باشيم،مي بينيم تاثير گذاز ترين افراد استعدادهاي خاص يا به اصطلاح همون درخشان بودند(اين گروه مي تونن با بعضي گروه هاي ديگه مثل عقب مانده هاي جسمي يا معلولين و … اشتراك داشته باشن).و اين درك كردن يا لا اقل القا كردن حس درك شدن به يه سمپادي وظيفه ي مسئولين سمپاده.اما الان اكثر مسئولين،چه كوچيك توي مدرسه و چه بزرگ تو خود سازمان،نه تنها اين وظيفه رو به خوبي انجام نمي دن،بلكه نا خودآگاه يا خودآگاه در جهت تخريب و تبديل يه سمپادي به يه فرد عادي گام بر مي دارند و رفتار هايي مثل مقايسه ي ما با بقيه،گفتن اين جمله كه مگه شما با بقيه چه فرقي داريد،همه و همه باعث ايجاد يه حس ضعف توي سمپادي ها مي شه.درسته كه اين فرق نبايد توي رفتار ما اثز بگذاره و باعث يه خود بزرگ بيني بيجا بشه،اما همه مي دونيم كه اين فرقه وجود داره و كسي نميتونه منكر اين تفاوت ها بشه.همه چيز از خود ما و حتي مدارسمون شروع مي شه.به عنوان مثال مي تونم راجع به مدرسه ي خودمون بگم.با نهايت تهايت تاسف وقتي مديران مراكز سمپاد كرج با هم ديگه مشكل دارن چه انتظاري مي شه از بقيه داشت؟يه زمان اتحادي كه بين مدارس سمپاد كرج بود باعث پيشرفت زيادي شده بود اما با تغيير بعضي افراد و پست هاشون توي سازمان هدف دستخوش تغيير شد.حساسيت هاي بيخودي به وجود اومد كه اين اتحاد رو تحت تاثير قرار داد تقريبا از بين بردش.همه چيز شروع كرد به پسرفت.هنوزم كه هنوزه افرادي سعي دارن  دوباره اين اتحاد رو ايجاد كنن،اما اين بار مانع بزرگ تري واسه تحقق اي اهداف وجود دراه و اين همون رفتار هاييه كه تو بعضي دانش آموزاي سمپاد به دليل رشد همون حساسيت ها و محدوديت ها شكل گرفته و اصلا هم شايسته ي يك سمپادي نيست.همين باعث شدت گرفتن مشكلات و تغيير بيش تر رفتار مسئولين مي شه و در نهايت همه چيز از سمپادي بودن در مياد!مسايلي بين مراكز شكل گرفت كه باعث افت شديد كيفيت تحصيلي توي مراكز شد و حالا هركاري كه انجام مي ديم يه نقصي داره.

عامل بعدي كه از بين رفتن سمپاد رو سرعت مي بخشه بي تفاوتي ماست.بي تفاوتي چيزيه كه هميشه و هر جاي دنيا عامل اصلي بد بختي مردم بوده و در مقايسه با اونا واقعا سمپاد چيزي نيست كه بتونه در مقابلش دوام بياره.در حالي كه امسال توي سال نوآوري و شكوفايي،تمام تلاش مسئولين طراز اول بر حمايت از نخبگانه.اما خودمون چي؟يعني حتي خودمونم واسه خودمون اونقدر مهم نيستيم بخوايم به خاطر آينده مون يه حركتي انجام بديم؟چيزي كه آزار دهنده است اينه:وقتي به سمپادي ها مي گيم كه “ما بايد يه كاري بكنيم،حتي اگه نشه تاثيري گذاشت بايد نهايت تلاشمون رو بكنيم”،جواب هايي كه مي شنويم از چند دسته ي محدود خارج نيستند.اوليش همينه كه “ما كه مي دونيم كاري از پيش نمي بريم و زورمون نمي رسه،چرا خودمون رو اذيت كنيم؟”خوشبختانه جواب اين رو همون بالا دادم!:” حتي اگه نشه تاثيري گذاشت بايد نهايت تلاشمون رو بكنيم”. اما جواباي كه بعدي آزار دهنده ترند و بيش تر شنيده مي شن،كاملا متناسب با سن و پايه ي افراد متغييره!مثلا بچه هاي سال آخر مي گن:”ما كه ديگه داريم مي ريم.”سوم ها مي گن:”ما ها كه سال ديگه،سال آخرمونه!”بقيه هم تنها جوابشون اينه:”مگه چند سال قراره توي اين مدرسه باشيم؟” اما اين دلسوزي براي خودمون نيست،شايد براي اوناييه كه بعد از ما از داشتن سمپاد و سمپادي بودن محروم مي شن.

به عنوان حرف آخر هم بيايد اگه نمي تونيم سمپاد رو نگه داريم يه كاري كنيم كه از سمپاد يه خاطره ي خوش و يه ذههنيت خوب براي همه بمونه.اگه سمپادي واقعا سمپادي باشه،مي تونه تو هر موقعيتي خودش رو نشون بدهو نشون بده اين رو كه حتي اگه ديگه سمپاد هم نباشه،سمپادي هميشه هست.