در بَرِ آن بید مجنون..


می آیند و به چیزهای جدیدی می رسند. دستشان را دراز می کنند و با غروری که ناشی از حس بالاتر بودن است، به کشف می پردازند. رویاشان کاویدن هر راز نهان است و بس..
کشف می کنند، ذوق می کنند، فریاد می زنند… از سر شادی جیغ می زنند، کِیف می کنند و روزگارشان این گونه می گذرد.
آن وقت، یک روزی به زور و اشک و آه، دل می کنند و می روند یک جای جدید..
با دیوارهای سرخ رنگ و آسمان کوچک.. دلشان می گیرد و غر می زنند.. طرز رفتار همه عوض می شود و آنها هم عوض می شوند..
و کم کم، می آموزند..
غرور شکسته شده شان را جمع می کنند و دوباره می روند پی اکتشاف شان. باز دل می بندند و این بار عمیق تر. این بار زیبا تر.
شعر می خوانند و شعر می سرایند و خلاصه، عشق دنیا را می کنند. توی چشم هایشان شور موج می زند. باز هم دست های هم را با شوق آغاز می فشارند. شتابان چون رود تا دشت سیراب می خروشند..
سال های سرگردانی شان را با هم می گذرانند. بر آشوب جهان می نگرند و می ترسند و می گریند و باز شوری دیگر بر پاست. غوغایی دیگر. هیاهویی و نشاطی..
بار دگر، شوق دگر، در پس دیوار.. هر روز پس دیوارهای بلند و زیر آسمان تنگ شان، یک شور دیگر بر پا می کنند.. یکی کف می زند و همه کف می زنند. یکی جیغ می زند و همه جیغ می زنند. یکی می پرد و همه می پرند. و یکی می گرید و خیلی ها با او می گریند..
چشم هاشان به آسمان است. باران سیل آسا می آید و کلاس ها خالی می شوند توی حیاط. با هم خیس می شوند و با هم فریاد می زنند.. جاری در لحظه های ناب بودن، غم شان را می خوانند..
شور زندگی دارند.. چشم های براق شان پر از امید است.. پر از فرداهاشان است..
در کوران پاییز، دست شان را به دست هم می دهند و دور حیاط چرخ می زنند.. می گردند و می چرخند و مستانه آواز زندگی می خوانند.. بودن شان را به رخ جهان می کشند و فلک را تسلیم مستی شان می کنند.. مست لبخند ها و قهقهه هاشان.. مست آه ها و اشک هاشان..
دل شان گرچه رو به کینه توزی می رود، گرچه دارند شبیه آدم بزرگ ها می شوند، گرچه خیلی چیزها دارد یادشان می رود، اما گاهی به پاکی شب های کویر است.. همان شب هایی که باز با هم گذراندند.. شب پرستاره ای که زیر یک آسمان ایستادند و به وسعت آسمان کویر زل زدند و شکر گفتند، زیبایی های خداوندشان را، که بزرگ بود و سرچشمه ی عشقی بزرگ..
من زودتر از تاریخ مقرر، از آن مدرسه رفته ام.. همان قدر که دیگر انتظار نمی خوانم و در میان طوفان را نمی غرم..
می آیند و یک روز هم می روند.. می روند و اسیر همان هایی می شوند که دیگران شدند.. می روند و شاید یادشان هم برود..
غرورشان می شکند و دنیایی می بینند، بزرگ تر، درنده تر و وحشی تر..
زندگی را شناخته اند، اما..

اين عشق الهي است… .

هديه روز تولدم ،پدر،عشق و پسر ‍،قصه كربلا و عاشورا هر آنچه ميان اين پدر و پسر گذشت بود.
«عجيب بود رابطه ميان اين پدر و پسر.من گمان نميكنم در تمام عالم ميان يك پدر و پسر ،اين همه تعلق،اين همه عشق،اين همه انس و اين همه ارادت حاكم باشد.»
خدايا!امام حسين به كجا رسيده بود؟
در تاريخ اولين كسي كه حاضر به قرباني كردن پسرش شد،ابراهيم بود ولي تو نخواستي كه او پسرش را قرباني كند.تو پسر حسين(ع) را ميخواستي… .
و همه از همان روز اول به من گفتند كه او در پي دين رفت و او و يارانش تشنه آب بودند.ولي اكنون هر چه ندانم لااقل اين يكي را ميدانم!او در پي تو بود و خوب به تو رسيد.
او تشنه آب نبود،تشنه ي وصال تو بود. و او رفت تا دين را به خاطر تو زنده نگاه دارد.حسين هر چه داشت در راه تو داد.او فرزندش،عزيزترينش،علي اكبر را در راه توداد.
«حسين در مرگ پيامبر شايد از همه بي تاب تر بود.او اگرچه آن زمان كودك بود اما اين جراحت قلبش تا بزرگي التيام نيافت.آن قدر بغض كرد ،آن قدر گريه كرد كه آتش به جان فرشتگان آسمان زد.و اگر كفر نبود ميگفتم خدا هم بيتاب شد از اين همه بي تابي.آن قدر كه محمدي كهتر،پيامبري ديگر،شبيهي از پيامبر را بعد ها  در دامان حسين گذاشت تا جگر سوخته اش بدان التيام يابد.»
و خدايا تو علي اكبر را به او دادي و او را دوباره باز گرفتي؟حسين از امتحانش سربلند بيرون آمد.
حسين حق بندگي،بندگي نه،حق عاشقي را خوب ادا كرد.
خدايا!اين عشق تو چيست؟اين عشق چيست كه هركه آن را يافت به آرامشي ابدي نائل شد؟
خدايا!من هم اين عشق را ميخواهم،ياري ام كن تا بدان رسم.نيك ميدانم اين عشق الهي است… .
پ.ن:

1-اين رو واسه اربعين ننوشتم،چون همين الان يادم اومد 2شنبه اربعينه.

2-ببخشيد انشام بده،بعضي از قسمتهاي اين متن از همون كتاب اول نوشته است.

عدالت

سلام

من دو باره اومدم ، شاید سه باره هم بیام و شایدم بیشتر.

شاید خیلیا از اومدن من ناراحت بشن و خیلیا خوشحال ، اما بر حال به حال من که فرق نداره چون جو گیر نیستم و مهم اینه که دوباره اومدم. الهی کور بشه چشم اونایی که نمیتونن پیشرفت منو ببینن! همه با هم آمین

حالا میخوام یه مطلب مهم بنویسم و اونم اینه که میخوام بدونم :

عدالت از دیدگاه دوستای سمپادیم چطور تفسیر میشه؟

بازم به یاد معلم ادبیات هاشم جون که همیشه اینو میگفت

مخلصیم

یا علی

دوست همیشگی

جنگ جهاني اول مثل بيماري وحشتناکي، تمام دنيا رو گرفته بود .
يکي از سربازان به محض اين که ديد دوست تمام دوران زندگي اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است، از مافوقش اجازه خواست تا براي نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند .
مافوق به سرباز گفت :
اگر بخواهي مي تواني بروي، اما هيچ فکر کردي اين کار ارزشش را دارد يا نه ؟
دوستت احتمالا ديگه مرده و ممکن است تو حتي زندگي خودت را هم به خطر بيندازي !
حرف هاي مافوق، اثري نداشت، سرباز اينطور تشخيص داد كه بايد به نجات دوستش برود .
اون سرباز به شکل معجزه آسايي توانست به دوستش برسد، او را روي شانه هايش کشيد و به پادگان رساند .
افسر مافوق به سراغ آن ها رفت، سربازي را که در باتلاق افتاده بود معاينه کرد و با مهرباني و دلسوزي به دوستش نگاه کرد و گفت :
من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه، خوب ببين اين دوستت مرده !
خود تو هم زخم هاي عميق و مرگباري برداشتي !
سرباز در جواب گفت : قربان البته كه ارزشش را داشت .
افسر گفت : منظورت چيه که ارزشش را داشت !؟ مي شه بگي ؟
سرباز جواب داد : بله قربان، ارزشش را داشت، چون زماني که به او رسيدم، هنوز زنده بود، نفس مي كشيد، اون حتي با من حرف زد !
من از شنيدن چيزي که او بهم گفت الان احساس رضايت قلبي مي کنم .
اون گفت : جيم … من مي دونستم که تو هر طور شده به کمک من مي آيي !!!
ازت متشكرم دوست هميشگي من

قديمي، زيبا و بدون شرح

بگذر ز من اي آشنا چون از تو من ديگر گذشتم

ديگرتو هم بيگانه شو چون ديگران با سرگذشتم

ميخواهم عشقت در دل بميرد ميخواهم تا ديگر در سر يادت پايان گيرد

بگذر ز من اي آشنا چون از تو من ديگر گذشتم

ديگرتو هم بيگانه شو چون ديگران با سرگذشتم

هر عشقي مي‌ميرد خاموشي ميگيرد عشق تو نمي‌ميرد

باور كن بعد از تو ديگري در قلبم جايت را نمي‌گيرد

هر عشقي مي‌ميرد خاموشي ميگيرد عشق تو نمي‌ميرد

باور كن بعد از تو ديگري در قلبم جايت را نمي‌گيرد…

 

 

 

یک مثال در جهت واقعیت امر (!)

پیف واه واه واه. چه بوی بدی میاد. از بوی فاضل آب هم بد تره. حتی از بوی جسد…
چند ساعت بعد…
بو رفت؟ نه، بو هست، ما بهش عادت کردیم.
——
از داستان به ظاهر بی معنی بالا میشه نتیجه مهمی گرفت. شما وقتی وارد یه جایی میشید که بوی بسیار بدی میده، اوّلش حالتون خیلی بد میشه، ولی کم کم عادت میکنید. به طوری که دیگه اون بوی بد رو حس نمی کنید. این یه مکانیزمیه که بدن ما داره. ولی اون بو هست. شما اگه تا آخر عمرتون هم همون جا بمونید، اون بو هست و شما اون رو حس نمی کنید. البته میتونید توی ذهنتون اون لحظه رو به یاد بیارید و بوی بد رو دوباره به یاد بیارید. مثل وقتی که آلبالو رو بهتون نشون میدن، احساس می کنید خوردینش و آب دهانتون زیاد میشه. ترشی یک آلبالو رو حتی وقتی بهش فکر میکنیم هم میشه حس کرد. اگه یه نفر وارد بشه و اسپری بزنه، یا اصلاًً کم کم اون بوی بد از بین بره، شما متوجه نمیشید. اما، قسمت بد کار این جاست که بالاخره شما اون بوی بد رو حس کردید و در خاطرتون هست. و میتونید به یادش بیارید. اما رنجش به شدّت دفعه اول و واقعیش نیست.

خاطرات بد هم دقیقاً همین طورن. اون ها مثل بو های بد میمونن. تا آخر عمر با ما میمونن، هرگز نمیتونیم فراموششون بکنیم. در ذهنمون حک شدن. کم کم بهشون عادت میکنیم، اون ها وجود دارن. کسانی هستند که مرتّب این خاطرات رو به یادشون میارن و ناراحت میشن، و کسانی هم هستند که سعی میکنن خاطرات بد رو نشخوار نکنند.

ولی بدشانسی وجود داشته و این بوده که اون اتفاق بد افتاده و خاطرش در ذهنمون حک شده. پاکش هم نمیشه کرد. تنها راه حلّش اینه که بهشون فکر نکنیم. سعی نکنیم مرتّب به یادمون بیاریم. به آلبالو فکر کنیم. به لحظه های خوب، بذارید یکی دیگه بیاد اسپری بزنه و هوا رو خوش بو کنه تا یاد آوری اون خاطره بد دور تر و دور تر بشه. اون قدر دور، تا این که از یادمون بره.
میگن همه چیز با تکرار ملکه ذهن میشه، ملکه ها رو به زور میشه بیرون کرد. بهتره این خاطرات بد رو ملکه نکنیم، تا راحت تر دور بشن.
باید سعی کنم به حرفی که زدم عمل کنم.