تن آدمی

تن آدمی شریف است به جان آدمیت 

نه همین لباس زیباست نشان آدمیت

توضیحات : در اینجا { به  جان } قسم نیست مثلا (به جان علی ، به جان قلی)  بلکه  معنی نسبت به دارد پس اشتباه نکنید.

در ضمن اشکالی که به این شعر وارد این است که واژه های فارسی را با پسوند مصدر ساز عربی (یت) بکار برده است.

D:

تیشه به ریشه ای که از آن ما بود (در رابطه با کارگاه علوم 87)

نمی دانم از کجا شروع کنم.چگونه بگویم حتی… از یک سال زحمتی که کشیده شد ، یک سال وقتی که گذاشته شد و یا این همه عشق و انگیزه ای که تلف شد… شاید هم اصلا باید چیزی نگفت و یا اینکه باید از این “گفتن” ها و دردسرهای بعدش درس گرفت و ساکت ماند.

نمی خواهم به عقب برگردم و شروع کنم دنبال مقصر گشتن و یا قضیه ی سه شنبه؛ 22 بهمن را دوباره و صدباره شرح دادن ؛ چون هربار یادآوری اش برای همه ی ما فرزانگانی ها زجر است واقعا. حتی فکر کردن به اینکه دقیقا کدام طرف مقصر بود – مدرسه یا ما – هم به نظرم دیگر بی فایده ست.چون حالا دیگر همه مان می دانیم که ما و مدرسه هر دو یک هدف داشتیم و یک حرف.هر دو یک طرف بودیم ؛ فقط روش هایمان تا حدی تفاوت داشت.

کارگاه علوم 87 جوشید و قرار بود بدرخشد و بماند ؛ اما حالا از آن کارگاه موعود افسانه ای ، برای ما چیزی جز یاس نمانده است. خستگی کارگاه همچنان به تن ما مانده و هنوز خیلی از ما باور نکردیم که کارگاه آمد و رفت ؛ بدون اینکه آنطور که می خواستیم و برنامه ریزی کرده بودیم برگزار شود. خیلی از ما شاید هنوز منتظر حلقه ی اختتامیه هستیم. هنوز آنچه را رخ داد به درستی “هضم” نکرده ایم …هنوز…

دیگر حتی نای این را هم نداریم که بنشینیم و ببینیم ایراد کارمان کجا بود.تنها صحنه هایی که از 24امین کارگاه فرزانگان در ذهنمان مانده ، تصاویر محو و مبهمی از خودمان است که در راهروها و حیاط مدرسه می دویدیم و سعی می کردیم کارگاهمان را “نجات” بدهیم.هرچند فشار کار و وضعیت جو آن روز اشکمان را درآورد و مجبورمان کرد روبروی کسانی بایستیم که دلسوز ما بودند ؛ مجبورمان کرد سر هم فریاد بکشیم ؛ و باعث شد که با هم تصمیم بگیریم بر سر ماندن و یا رفتن…. و در نهایت ما ماندیم. ماندنی که شاید جرقه ای است برای  شروع دردسرهای جدید و برای تغییرهایی ترسناک… شاید.

اگر از ما بپرسد می گوییم کارگاه علوم برگزار نشد. آن معرکه ای که روز 22 بهمن اتفاق افتاد و آن وضعیت بازار شام مانندِ داخل مدرسه را  ، ما اسمش را  “کارگاه” نمی گذاریم و حسرت کلمه ی “کارگاه 87” را برای همیشه با خود به گور می بریم.

اینجا جای خوبیست برای عذرخواهی و تشکر.نمی دانم تا کجا می توانم جلو بروم ؛ اما لازم است اول از همه از بازدیدکنندهایی معذرت بخواهیم که به خاطر “بیست و چهارمین کارگاه علوم فرزانگان” آمدند و رفنتد. عذر خواهی بابت توهینی که به ناحق به خیلی هایشان شد. از طرفی از مدرسه هم باید عذر خواست. حرف سیصد نفر  نوجوان پانزده شانزده ساله  ی احساسی  ارزش گوش کردن نداشت و ندارد!پس با این حساب ما یک تشکر هم به مدرسه بدهکاریم ؛ بابت اینکه “تحمل” مان کردند.و با سپاس فراوان از نیروی انتظامی و حراست سازمان که تشریف آوردند و معذرت از اینکه دم در ماندند.با عرض تاسف ما سر غرفه هایمان بودیم و نشد که برای خوشامد گویی دم در بیاییم..

.اجازه هست از خودمان هم تشکر کنیم؟ بابت صبرمان و اینکه با هر تغییرعجیب و تصمیم جدیدی که مدرسه در دقیقه ی نود برایمان می گرفت – البته به غیر ازآخری – خودمان را سازگار می کردیم و دم نمی زدیم.

و یک عذرخواهی هم خودمان به خودمان بدهکاریم. بابت فریادهایی که سر هم کشیدیم و به خاطر یک سری کارهایی که شاید اگر بیشتر فکر می کردیم طور دیگری انجامشان می دادیم.

                                                      *****

الان که دارم این ها را می نویسم ، چهارشنبه شب است و باران می آید. دارم فکر می کنم به طناب های مدرسه و لوگوی پارچه ای بزرگمان که باهم بالا بردیم و نصبش کردیم. یک جور نگرانی فدیمی به سراغم می آید ، و ترس اینکه لوگویمان و طنابها خیس شوند و سنگین ؛ که یکهو یادم می آید دیگر نه لوگویی روی ساختمان است و نه طنابی روی “سقف حیاط” ؛ که بخواهیم نگرانش شویم و به باران و برف و گزارشهای هواشناسی ناسزا بگوییم.فکر نمی کنم اصلا دیگر از باران بدمان بیاید، نه؟

به گمانم دلم این بار باران می خواهد. به یک پیاده روی مفصل  نیاز دارم و یک قدم زدن طولانی زیر باران ، تا اشکهای صورت خیسم را مردم با قطره های باران اشتباه بگیرند… و من راه بروم و راه بروم و زیر لب “همچون طوفان” و “انتظار”  بخوانم و حسرت حلقه زدن هایمان را بخورم و حسرت وجود یک دست فرزانگانی در دستم ، و صدای سرود یک هم مدرسه ای در گوشم. ..

باران شدت می گیرد. می بینی؟ آسمان  دارد به حالمان زار می زند.  انگار این بار دیگر قرار نیست تا ابد بمانیم.*

 

* “تا ابد می مانیم” : قسمتی از یکی از سرودهای فرزانگان

اين جا 1/2 رياضي است.

طبقه دوم فرزانگان كرج،كنار دفتر مشاوره پاتوق ما 1/2 رياضيه.خدا خيلي مهربونه كه ما رو اونجا جمع كرده،9نفريم يعني 30 نفريم در اصل جاي خالي 12 نفرمون حس ميشه(:دي).از 4 تا كلاس دور هم جمع شديم ولي چگالي 2/1 اي ها از همه بيشتره و از همه كمتر من كه از 4/1 هستم.

شر و شلوغ در عين حال درس خون و مهربون با آرزوهاي بزرگ،اميدهاي مطمئن و همتي استوار.بهترين معدل اين جمع 12 نفره 41/19 و بعدش هم 05/19 بود.ميخوايم با چشم اندازي سبز در سرزمين نور و شكوفه از نو بيافرينيم،از نو خلق كنيم و در اوج بينديشيم.سال نوآوري و شكوفايي مبارك(:دي).

اين جمع 12 نفره سردسته شلوغاي مدرسس.مثلا توي هفته بسيج 12 نفري تو مدرسه رژه ميرفتيم و خدا قوت هميشه بسيج خسته نميشه سر ميداديم.هممون به جز دو نفرمون واسه المپياد درس ميخونن.6تا رياضي،3تا فيزيك،يك نجوم!

ورزشكار و بااراده 5تا بسكتباليست داريم يه تكواندو كار.

بي انضباطيم هيچ وقت تكليفامونو نمينويسيم.طوري رفتار ميكنيم كه هر معلم يا ناظم جديدي كه وارد اين مركز ميشه اول ما رو ميشناسه!!!

هر روز يه نفر يه قابلمه نهار مياره واسه 11 نفر ديگه.

زيادي ميخنديم به طور متوسط روزي 10 ساعت.7 ساعت تو مدرسه،3 ساعت توي خونه و به ياد كارايي كه تو مدرسه انجام داديم.عاشق سوتي گرفتنيم جاش باشه بعدا ميگم چيان ولي خب كم هم سوتي نميديم.

سر همه كلاسا مخاطب معلم يكي از ماهاييم.شلوغ بيخودي نيستيم كه به درس گوش نديم در واقع اگه يه روز ماها نباشيم كلاس خيلي بيروحه و معلما از دست سوالاي بچه ها ديوونه ميشن.

تا الان حدود nبار ساعت بزرگه وسط راهروي طبقه دوم رو دزديديم هيچ كس نفهميد.

عاشق پيچوندنيم امروز هم پيچونديم.خيلي با مراميم،بدون هم نميپيچونيم .اولين باري كه 12 نفري از كلاس زديم بيرون قيافه معلم كامپيوترمون ديدني بود كه دنبال ناظم ميدويد و ميگفت يه رديف كلاس من خاليه!!!!

زنگ هندسه هم با همكاري معلممون پيچونديم ولي به صفورا پيامك زديم كه رديف رو پر كنه كه وقتي اجلالي اومد نفهمه يك سوم كلاس نيستند.وقتي ميپيچونيم به بچه ها ميگيم كه پراكنده شن تا كلاس خالي به نظر نرسه(:دي)

يه بار وقتي ميخواستيم زنگ ديني بپيچونيم معلم گفت بايد واسم تحقيق بيارين فرداش شادي يه تحقيق آورد 40 صفحه با 10 تا موضوع اسم ده نفرمون هم صفحه اولش بود.

با اين كه خيلي بيخياليم از ته دل دلمون واسه سمپاد و مدرسه و بچه ها ميتپه.بيشتر كاراي علمي و فرهنگي مدرسه رو ما راه اندازي كرديم(قراره به من سال ديگه رو ما دست بگيريم:O)

وقتايي كه من و سارا و ساينا پشت هم ميشينيم اوضاع كلاس خيلي خيت ميشه چون شلوغي به اوج خودش ميرسه.پس واسه همين سارا جلو ميشينه.

تا جايي كه بتونيم كيو كيو (QQ)ميكنيم.عاشق ديوونه بازي و كاراي خطرناك و عكس گرفتن.

اصلا آدم هاي مغرور و خودشيريني نيستيم، طبق اظهار معلما، ولي خب عده اي از كلاس از ما متنفرند نميدونيم چرا؟

جاي تعجب داره كه بگم نمره انضباط هممون 20 شد ولي واقعاَ اين اتفاق افتاد و هممون20 شديم!!!

راستي نگفتم ما كي هستيم.زهرا حاتمي (فردا خجسته سالروز ولادتشه)،مهديس حسيني،لاله صمدفام،ساينا غفراني،صفورا بابانژاد،سعيده زارع(:دي)،سارا اعلمي،شادي شمس الهي،پرنيان منشي،پريسا سياه سنگي،ياسمين رحيمي و فائزه ساعي دهقان.

خدا همه مارو به راه راست هدايت كنه،اگه نشد راه راست رو كج كنه ما بيفتيم توش.و هممونو تو بهشت با هم محشور كنه.(:دي 2بار).

                                                                                                 ( سعيدهft.ساينا)

بود

بود یعنی چی؟؟
 یعنی یه زمانی بود الان دیگه نیست. شاید در آینده باز هم باشد.
 یعنی یه زمانی بود الان دیگه نیست. دیگه هیچ وقت نیست. هیچ.
 از فکر کردن بهش متنفرم. .
 بالاخره الان که نیست. و من که میدونم شاید هیچ وقت نباشه.
شاید دلگرم کننده چه سود…
 
ساعت برنالد داشتن هم فایده نداره. انقدر بی‌رحمانه که خیلی بی‌رحمانه.
 به هر حال که چی؟؟
 یه روز میرسیم به روزی که به جای هست باید بگیم بود.
 و من به این فکر میکنم که میخواد چی رو به من حالی کنه؟؟
 
خداحافظی‌ها . خداحافظی‌های یرای همیشه.
 اونایی که خواستن و نخواستن من هیچ تاثیری روش نمیذاره.
 من باید خداحافطی کنم. از نوع برای همیشه.
و بعد از اونه که فعل‌هام رو با بود همنشین میکنم..
….
حالا من میمونم و تنها چیزهایی که همیشه هست. خاطرات.
 خوشحال نیستم. یادش بخیر یعنی یادش یخیر باشد. این یکی هم الان نیست.
..
 یکی بود یکی نبود.
همش بازیه با بود. بود. بود.
 
.
بود.
 الان دیگه نیست.

زندگانی شعله می خواهد

توی همان کافه ی همیشگی نشسته بودم. مثل همیشه هم قهوه ی تلخ خواسته بودم. تلخ ِ تلخ.
پشت به مردمی که دو تا دو تا و چند تا یی می آمدند می نشستند، رو به کتابخانه، با آن کتاب های قدیمی اش. اصلا، کتاب ها را می رود از آن مغازه ای می خرد که من هم می دانم کجاست! می رود و سال چاپ ها را نگاه می کند، که قدیمی هایش را بردارد.
کتاب خانه را پر کرده اند از صادق هدایت و فروغ. با چشم دنبال یکی جز این ها می گردم، که وقتی پیدا می کنم هم حوصله ی برداشتن ش را ندارم.
“کافه پیانو”* را از توی کیف م می کشم بیرون و یک فصل می خوانم. غرق در ظرافت کلمات ش می شوم و دقت و وسواس ش توی تعریف کردن اتفاقاتی که شرح داده. اصلا، از آن دسته آدم هایی بوده که دلشان می خواهد آن چیزی که تعریف می کنند را آن طوری که باید ببینی.. و این خیلی لذت دارد که تو توی سطور کتاب ها، چیزی که نویسنده خواسته نشان بدهد را، ببینی و با آن ارتباط برقرار کنی..
کتاب را می بندم و به جلدش خیره می شوم و قهوه را مزه مزه می کنم.. بعد،  بلند می شوم، آن طرف میز مینشینم. رو به مردمی که پشت میز ها نشسته اند و هر کدام یک طوری اند..
یکی یکی بر اندازشان می کنم و در همین حین، دفترچه ی یادداشت م را هم در می آورم.
دفترچه یادداشتی که همیشه اینجا می آورم، دست ساز است. فقط دادم سیمی کردن ش را، یکی انجام داده. برای همین هم هست که دوست ترش دارم! یک حال ِ دیگری دارد دفترچه ای را همان سایزی که خودت می خواهی، با همان تعداد و همان رنگ کاغذ هایی که می خواهی داشته باشی.. و تازه رنگ و طرح جلد ش هم سلیقه ی خیلی شخصی ات باشد!
یک دختر و پسر جوان، بستنی می خورند. پسرک مشتاقانه دختر را نگاه می کند و دختر هم نگاه ِ محجوبانه می کند. اما حجب ش ساختگی ست. پسرک دستش را روی میز سر می دهد و دست دختر را می گیرد توی دستش..
نگاهم را می گردانم. آن طرف تر، یک آقا، تنها نشسته. قهوه روی میزش است و کیک. روزنامه می خواند و کمی هم اخم کرده.
یک خانم، با یک دختر هم سن و سال من شاید.. یک چای و یک کافه گلاسه روی میزشان است.. دخترک ریز ریز دارد یک چیزهایی تعریف می کند و خانم هم هِی چند وقت یک بار خنده ای می کند..
میز کناری ام، دو تا پسر جوان نشسته اند. با هم حرف نمی زنند. یکی آب پرتقال ش (نصف پسرهای کره ی زمین آب پرتقال می خورند؟) را می خورد و آن یکی هم با یک کتاب ور می رود. صفحه ی گوشی ِ روی میز روشن می شود، کتاب را کنار می گذارد و گوشی را بر می دارد و پیام کوتاه * می خواند.
یک دختر تنها؛ کمی آن طرف تر نشسته. توی دفترم یک ستاره می زنم، می نویسم: دختر ِ ریزه میزه و سبزه رویی ست. موهای خرمایی ِ پرپشتی دارد. شال و مانتو ی سیاه رنگ به تن دارد، با یک شلوار جین پررنگ و کفش های آل استار مشکی. بند کفش هایش از تمیزی برق می زند.
آرایش ش خیلی ملایم است. تقریبا به چشم نمی آید. مخصوصا توی آن کنج کم نوری که نشسته. توی قهوه اش شکر می ریزد و دستش را از مچ، خم می کند و قهوه را هم می زند. (چرا همه امروز قهوه می خورند؟).
چشم هایش درشت نیست. کاملا معمولی. اما مژه های بلند و پررنگی دارد. ابروهایش تمیز است. فقط، اگر با وسواس من نگاه کنی، توی خمیدگی بین ابرو و بینی اش، دو سه تا تار مو پیدا می کنی.
ساعت نقره ای رنگ ظریفی دارد. اما دستش را صاف نمی کند تا بشود صفحه اش را دید، یا مارکش را خواند.
خسته به نظر می رسد.
گردنش را هم، خم کرده روی قهوه ی لعنتی. اصلا، یک نیم نگاه هم به بالا نمی اندازد. بد جوری توی فکر است.
یک  N78 هم روی میزش افتاده..
پای چپ ش را انداخته روی پای راست، با یک ضرب آهنگ تقریبا آرام، پایش را بالا و پایین می کند. جز این، ساکت و ثابت است.
چند دقیقه که می گذرد، قهوه را تقریبا سریع می خورد، پول را می گذارد روی میز، گوشی و کیف و کاپشن اش را بر می دارد، و به سرعت می رود. این سرعت ش، غیر قابل پیش بینی بود.. آن هم بعد از این همه مکث و بی تحرکی..
همه ی این ها را که نوشتم، دفتر را می بندم و زل می زنم به تابلوی روبرویم.
یک کیک برایم می آورند. مثل همیشه، اما قبل از اینکه بگویم! یک کیک مربعی، به اندازه ی سه تا بند انگشت انگشت اشاره است. رویش یک لایه ی نازک شکلات دارد و توی مرکز ش هم یک ستون شکلاتی. با  نیش باز به من نگاه می کند و می گوید “بالاخره مشتری هامون رو می شناسیم دیگه..”. نگاهش می کنم و می گویم “دست شما درد نکنه! خیلی وقت بود نیومده بودم، حافظه تون بد نیست!” . شکلکی در می آورد، شبیه “ما اینیم دیگه!” و می رود..دوباره تابلو را نگاه می کنم و می روم توی دنیای خودم. اصلا، این چند روز مغرم نا خود آگاه هدایت می شود سمت ترس هایم.. چشم هایم می سوزد و یک پرده اشک می آید جلوی چشمم..
می آید فنجان قهوه را ببرد، یک کتاب شعر می گذارد جلوی رویم، صفحه ی هیودَه ش را باز می کند! آرش کمانگیر سیاوش کسرایی. یک ورق می زند، با انگشت اشاره یک پاراگراف را نشانم می دهد:
آرای، آری، زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست
گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست
ور نه خاموش است و خاموشی گناه ماست..
یک لبخندی می زند، می گوید: “مشتری هام رو می شناسم؟”
پلک که می زنم اشکم می چکد. سرم را تکان می دهم، یعنی بله. یک لبخند تلخ هم می زنم.
صندلی روبرویم را می کشد عقب، می نشیند.
“اسم من آواست.”

*کافه پیانو، فرهاد جعفری، نشر چشمه (توصیه می شود :دی)
*پیام کوتاه باید کوتاه باشد! خیلی از پیام کوتاه های من کوتاه نیستند! مال او را نمی دانم!!

اطلاعيه (اتاق بحث به من)

قابل توجه دوستان:

فردا بحث از ساعت 10 تا 12 است.اگه بيايد خوشحال مي شيم.حواستون به زمان بحث باشه،چون فقط همين دو ساعته!

مهمان ويژه ي فردا:خانم دكتر دياني

آدم فوق العاده با سواديه و كلامشم فصيحه