آن بالا

می خواهم بروم بالا. خیلی بالا. تا آن ارتفاع که آخرین مولکول های اکسیژن نفس های آخرشان را می کشند. می خواهم بروم آن جا. بلکه خدا را ببینم. اما نیست. او نیست. او آن حا نیست. آن بالا، تنهای تنها، آن قدر بمانم تا خورشید برود. غروب کند. ماه را ببینم. آن ماه تکیده بدبخت تنها. ستاره ها را ببینم و برای چیدنشان دستم را دراز کنم. شاید توانستم با خودم چند ستاره درخشان به زمین ببرم.
آن جا هیچ کس مرا نمی بیند. و هیچ کس صدایم را نمی شنود. آن جا از دیگران خبری نیست. آن جا اسیر نگاه های مردم نیستم. آن جا آزاد است. آزادِ آزاد.پس می خواهم تمام سنگینی های روی دلم را با تمام وجود فریاد بزنم. کاش حنجره ام توان آن را داشت. کاش می شد بلند تر فریاد بکشم. آن قدر بلند که خود خدا ساکتم کند. برای همیشه. تا دیگر وجود نداشته باشم. و دیگر سنگین تر از این نشوم. کاش در آن بالا می ماندم.
کاش یک نفر با من می آمد. اما فریاد من همین است. کاش آن یک نفر با من می آمد.

آبان 87

شش مورد تامل

از بیکاری بنده به چند نکته توجه فرمایید

مورد یکم، دو

امروز رفته بودیم کوه، من و دوستان (نمی شد از با استفاده کرد!)؛ حرف شد که شبکه دو سیمای جمهوری اسلامی ایران، به برکت دولت نهم و سی سال اقتدار و پیشرفت و پشتیبانی(!) که انسان را یاد ابولقاسم فردوسی می اندازد، در اواخر سال نوآوری و شکوفایی، نوآوری فرموده اند و فیلمی گزارده و زیر آن مرقوم نموده اند: “دیدن این فیلم به افراد زیر 13 سال توصیه نمی شود” !. از قضا وقتی رسیدم به(!)خونه گوشی همیشه در صحنه ولی خاموش شده ی خود را روشن کردم و دیدم فرط و فرت پیغامک و اس.ام.اس سرازیر می شود! با دقت در یکی از ایشان که 1دقیقه پیش تر مرسول شده بودند، دریافت که فیلم مذکور پخش می شود! بعد از دیدن فیلم و نفهمیدن قسمت هایی به دلیل سانسور یا هر اشتباه دیگری، به این فکر کردم که “چرا شبکه دو در هنگامه پخش برنامه کودکان و خردسالان و نوجوانان، اسم خود را به شبکه کودک تغییر می دهد و حالا فیلمی برای کودکان می گذارد و به آنهایی که زیر 13 هستند توصیه می کند جون من نبین!” و بلافاصله ذهنم خودش رو کمی جابه جا کرد و گفت: “آخه …! تعریف کودک که افراد زیر 13 سال نیست!! کودک تعریف وسیع تری داره که ذهن تو قادر به درک ایشان نیست” حقا که ذهنم خودش را بیش از حد تحویل می گیرد!

مورد دوم، یک

یکی نیست به ما آموزش بده انسانیت و رفتار مدن‌یته را آیا ؟! به هر حال ادعای و دعای ما در باب “فرهنگ” گوش فلک را کر می کند، لهذا، هیچ شخصی به این اربده های ما، که نمی دانیم چگونه نوشته می شوند، گوش جان که هیچ گوش تن هم نمی دهد !

مورد سوم، پارادوکس فکری

در دین ما گفته می شود “تازه مسلمان با غیر تازه مسلمان هیچ تفاوت معنا داری ندارد” و ما ناراضی هستیم از اینکه خلیفه دوم حق ایرانیان از بیت المال را نیم از اعراب قرار داد! و خودمان با کمال ادعا و دعا در باب “فرهنگ” آواز سر می دهیم که آمریکا 200سال هم نیست که کشف شده است، ولی ما 200 سال است در حال پس رفتیم! وما کسانی هستیم که کوروش پادشاه بود! و از قبل گفته و شنیده می شد “من کسی ام که شاه رفت”! چه بی ربط مربوط می شوند بعضی چیزها که زیاد هم چیز نیستن! و حتی این حق ریش سفیدی و آب و گل و خاک که امروز به لباسم بود.

مورد چهارم، حق

شاید برای ما بیش از اینکه حق آب و گل باشد، برای آب و گل نسبت به ما حق آب و گلی وجود دارد و ما بد برداشت کرده ایم!

مورد پنجم، ذهنم

این ذهن محترمه بنده از موقع رقم مورد دوم خودش را به استخوان های پسین و پیشین و زیرین سر می زند که من حرف دارم! من می خواهم از این گمراهی تو را برهانم! “تو فکر کردی فرهنگ ما مدیون کوروشه؟! درست که یهود و حتی صهیونیست نسبت به اوشون ارادات فراوان دارند، ولی من که قدر یک بشکه نفت هم ارزش قایل نیستم! ما خدا و پیامبر و امامان و ان+12 معصوم را داریم ما…” ذهن من بیش از حد حساب شده و تامل شده و باخبر از قیمت گوجه صحبت می کرد، دیدم ملال آور می شود، تذکر می دهم که “ما ان+چهارده معصوم داریم برادر!” و دوباره ذهن میکروفون رو به دست می گیرد و “ما در این دویست سال شاید پیشرفت چندانی نداشته باشیم ولی در این 30 سال اخیر و 4سال اخیرتر پیشرفت های کانگورو مانندی داشته ایم! شما به جای 200 سال باید می گفتی 170 سال گذشته ما در …” و باز هم این ذهن معلومات و توانایی های خودش رو نشان می دهد و فکر نمی کند چه 200 چه 170 چه 31، همه شامل فجر نور نیز می شوند! و با کمال رو ذهن در ادامه می گوید “شما چکار به آب و گل دارید؟! اگر جایی وقفی باشد که شما حق آب و گل ندارید که! در ضمن! شما حق آب را باید جدای از حق گل خریداری کنید و…” و من به نظرم می رسد “مورد”ی اضافه کنم:

مورد ششم، ویرایش مورد دوم، یک

یکی نیست این ذهن و ذهنیت و آموزش هایی که به ما داده شده را از این چپاندن‌گاه مغز ما در بیاورد ؟! عذاب آور است این ذهنیت

ای فضا ! ای فضا ! ما داریم می آییم

spacema-drim-miyaim
هق هق هق این صدای ریختن گریه است .من بعنوان یه دهقان ساده در سیبری که دورم/پیرم/بیسوادم/شیش تا بچم برای تزار که که از نواده های ایوان مخفوف(!)باشه تو جنگ از دست دادم. واقعا خوشحالم این مملکت تونست این ماسماسک بفرسته و ما هم آره دادش ما هم کلی ناسا و طیاره و آپولو هستیم و مشتی هست تو کمر امپریالسم غرب که فک کردن ما روسا اینجوری هستیم!شایدم اینجوری/دیگه از الان برم گمشن/بمیرن/گاوا/
هق هق هق
میدونی از اون موقعی که ایرانیا امید فرستادن تا الان که ما اسپونتیکو فرستادیم نمی دونم من چی کشیدم.همش حقارت همش حس دیب دمینی بودن اقتدار مقتدار نمی فهمیدیم چیه .عرق ملی پشم.هی میزدن تو سر مون نامردا / حالا خیلی خوب شد.اشکال نداره که دیره.یه مثل ایرونی میگه سوخت و ساز داره ولی متابلیسم نداره.البته من فارسیم خوب نیست یه ذره دعوا و آشتی از ایوان حافظو خوندم
میدونی؟حالا من یه آرزو دارم تو سینه که ما هم گاگارین بفرستیم بعد مریخو فتح کنیم بعد ماهو بهد ایریدییوم بفرستیم نور بالا بده واسه ای-تی اینورا هم بیاد!بهههد ماهواره بفرستیم ،تی وی سیبری جهانی شه
خلاصه از این کارا.
اصلا برای این دور تزاری هر کی اینو وعده بده من بهش رای میدم!همینجا ،با تراکتور ،عکسشو شخم میزنم تا از فضا هم دیده شه!فک کردی کم الکیه؟!
….
….

می گذرد زمانه

همین دیروز بود که بی خبر و غافل از همه جا به مدرسه آمدم و دیدم کلاسی نیست و معلمی نیست .روی صندلی تکی ناراحتم کز کردم ودر حالی که تصمیم به خواندن زبان فارسی داشتم، کسی گفت: می توانی کمک کنی ؟ با این که هیچ ایده ای نداشتم باید به چه کمک کنم به طرف ساختمان دیگر مدرسه به دنبالش راه افتادم .هنوز صحنه ی بالا رفتن از پله ها را به خاطر دارم، دیوار های پر از کاغذ های رنگی، افرادی که بر زمین های یخ خوابشان برده بود،ظرف های صبحانه و آدم ها در شتاب و عجله. آن چه می دیدم باور نمی کردم. در همان حالت از دنیا بی خبری آنچه می توانستم کردم  و حدود ساعت 8 بود که کسی فریاد زد “گروه اول بازدید”   نمی دانم چه شد وچگونه شد اما همه چیزدر جای خود قرار گرفت و مدرسه به مکانی باور نکردنی تبدیل شد، آنقدر باورنکردی که هنوز هم باور نمی کنم ، هنوز هم وقتی به دست های پر از بروشورم و صدای موسیقی که در گوشم می پیجید و پاهایم که آنقدر مدرسه را بالاو پایین کرده بودم  درد می کردند ، فکر می کنم ، قلبم به تپش می افتد .

انگار همین دیروز بود که ساعت سه بعد از نصف شب در  آبدار خانه ی مدرسه به دنبال در قابلمه می گشتم ، در به در خاک انداز بودم ، در خط تولید بروشور گند می زدم و روی زمین های سایت دراز بودم و خنده های عصبی می کردم …

انگار همین دیروز بود که به متن سرود ملی ها نگاه می کردم و آنقدر برایم بی معنی بودند که حتی یک لغت از آن ها در خاطرم نمی ماند و انگار همین دیروز بود که مرا به زور چماق در حلقه کشیدند و وقتی لغات را در عمل تجربه کردم  و در لحظه آن ها را حس کردم ، نقش جانم شدند و دلم می خواست تا ابد در حلقه بمانم .

ای وای همین دیروز بود که وقتی از پله های کتاب خانه پایین می آمدم  ، به دنبال صدای موسیقی سعی در سر جنباندن در آمفی تئاتر داشتم و در به رویم بسته می شد و امروز در آمفی تئاتر نشسته ام و می شنوم “در را ببندید !”وای من دوباره می خواهم  اولی باشم که اولین کارگاه زندگی اش را تجربه می کند  ،راه رو های مدر سه را سیر و عشق می کند و از گوش دادن سه باره به پروژه ها سیر نمی شود . من دوباره می خواهم هوای شب را در حیاط مدرسه استنشاق کنم ،دوباره می خواهم 34 ساعت نخوابم ،دوباره می خواهم در به در یک پیچ گوشتی شوم …

من آدمی بودم که و قتی سوم ها و پیش ها را می دید که پا به پای صاحبان کارگاه کار می کنند ،به خود می گفت این ها خجالت نمی کشند دو رو ز مانده به کنکور والان  تنها عادلانه است که به خودم بگویم تو خجالت نمی کشی همچین فکر و خیال هایی می کنی ! در حالی که سوم شخصی هستم که یک روز افتخار می دهد و به بازدید از کارگاه می رود ، خوشحالم که لحظه ها را در یافتم واین لحظه ها نسل به نسل به نسل تکرار می شود …   

برف میاد؟!؟!

به نظرت عجیب ترین اتفاق ممکن چیه؟؟!

فکر کن با دو تا از دوستات داری راه میری بعد میفهمی حالا که تو آفتابی گرمت شده. همگی مشغول خوردنید. یکدفعه به خودت میای و میبینی تو همون هوای آفتابی و به خصوص بدون ابر!!! داره برف میاد!!!!! به روی خودت نمیاری و پیش خودت به این موضوع فکر میکنی. چند دقیقه که میگذره دوستم متوجه موضوع میشه و بلند اعلامش میکنه! تو راه از یک خانم میانسال میپرسی: “ببخشید، به نظرتون عجیب نیست که تو هوای آفتابی داره برف میاد؟!” ایشونم با خنده میگه: “هه! چرا!” و تو کاملاً متوجه میشی که طرفت هیچ چیز عجیبی ندیده.

دو تا دختر مدرسه ای سر این موضوع بهت تیکه بی مزه میندازن و پسر عطر فروش بهتون میگه: “یعنی واقعاً براتون عجیبه؟!؟!؟”

چند تا پسر از کنارت رد میشن و صرف شوخی و تیکه انداختن میگن: “چه ضایع که تو هوای آفتابی برف بیاد!” و اینجاست که تو میفهمی این موضوع میتونه ضایع باشه!!!

آخه پس قانون علّیت چی میگه؟!؟!؟ مگه میشه تو هوای آفتابی وگرم برف بیاد؟!؟ پس ابر واسه چیه؟!؟! اول علت میاد بعد معلول؟! یا اول معلول میاد، بعد علت دنبالش دو میزنه(همون میدود!)؟!؟!؟

دوستای سمپادی! به دادمون برسید:دی    آیا ما تا الان تو خواب غفلت بودیم یا واقعاً این واقعه عجیبه؟!؟!؟

…..!

عجب صبری خدا دارد

اگر من جای او بودم

همان یک لحظه ی اول…..

اگر یه روز می تونستید جای خدا باشید, چی کار می کردید؟این نقطه چین رو چه جوری و با چی پرش می کردید؟