امروز بعد از 6 سال…
بزار از جای دیگه بگم
نشسته بودم توی خونه فکر میکردم. پای لپتاپ نشسته بودم کتاب می خوندم. و همینجور می چرخیدم. مثل یک روز از روزهای عادی زندگیم. ظهر جمعه یه هو یاد قدیم افتادم. یه گشتی توی اینترنت زدم و چند تا سایت سمپادی سر زدم. حس دلتنگیم هر لحظه بیشتر می شد. و کم کم بغض…
6 سال میشه که دیگه توی سمپاد نیستم. سال 86 تمام شدم و رفتم لیسانس…فوق لیسانس…و حالا هم دارم میرم سربازی. چطور میشه توی این همه سال یاد قدیم نیافتاده باشم. اون همه خاطره…7 سال زندگی در سمپاد. آخ که چقدر توی زندگی روزمره ام غرق شدم. سال 79 رفتم سمپاد..تمام اون سالها مثل برق از جلو چشمام رد شد. بی نهایت دلم گرفت. و بغض…
سمپاد دلم برات تنگ شده. دلم برای آزمایشگاه زیست و شیمی و فیزیک تنگ شده. دلم برای ساندویچای بوفه تنگ شده. دلم برای کتابای تکمیلی راهنمایی تنگ شده. دلم برای خودم تنگ شده. من موندم و یک عالمه دلتنگی و عصر جمعه…
منتظرم برم آموزشی سربازی و برگردم. یک روز آروم از صبح بدون ماشین سوار خط واحد میشم، میرم مدرسه. از دور می ایستم و نگاه می کنم و خاطراتم رو مرور می کنم.
سمپاد دلم برات تنگه. حاضرم قسمتی از عمرم رو بدم ولی 10 روز برگردم به عقب…
به همه دوستام بگم 7 سال با هم زندگی کردیم چقدر دوستشون دارم. چقدر دلم تنگ شده واسه همه چی.
سمپاد فکر نمی کردم بعد از 6 سال توی یک غروب جمعه به خاطر همه خاطراتم باهات بغض کنم…
دلم برات تنگ شده