حجاب ِ او

چادر سرش می کرد.
وارد که می شد، با دست چپ کیف را می گذاشت روی صندلی و با دست راست چادر را از سرش می کشید. بعد، وسط طرف صاف ش را پیدا می کرد و از همان یک نقطه توی هوا معلق نگه ش می داشت. بعد چادر را آویزان می کرد و بر می گشت جلوی صندلی اش. می ایستاد رو به روی ما و در حال سلام علیک کردن و پرسیدن از درس و مشق، روسری اش را صاف می کرد و موهای بلندش را (که تا کمرش می رسید) از روی شانه می انداخت پشت سرش. همان مانتوی همیشگی را هم می پوشید. طوسی رنگ؛ کوتاه و تنگ..
حجاب اش این طوری بود.
برخوردش هم، گرم بود. حالا هر کسی که می خواستید باشید، باشید. ردیف اول می نشست و دوست داشت به او توجه شود. اصلا این را توی چشم هایش می شد دید.
وقتی بعد از مدت ها، یخ م باز شد و اولین بار اسمش را صدا زدم، توی چشم هایش یک چیزی بود! انگار که می خواهد بگوید: بالاخره این یکی هم شد..
و من هم عجیب سر سخت بودم. آخرین نفری که با او حرف زد..
خلاصه، سر کلاس هم همین طوری بود. برای جلب توجه معلم از شوخی و خنده گرفته تا سوال پیچ کردن و جواب سوال ها را داد زدن، از هیچ چیز کم نمی گذاشت! ردیف اول، جلوی میز معلم، با آن همه لبخند و آن مانتو ی لعنتی، که هر بار نگاهش می کنی، باید یاد چادری که آویزان کرده بیفتی!
معلم هم مرد بود.. یک طوری، من هم معذب می شدم.. به زور که بلندم می کرد، بروم مساله حل کنم، هی سرخ و سفید می شدم زیر نگاه سنگین و خیره اش. اصلا، طرف او هم نمی رفتم. ماژیک را که می داد دستم، با بیشترین فاصله می ایستادم و از دستش می گرفتم.. بعد هم می گذاشتم روی میزش و در جواب مرسی اش هم، یک خواهش می کنم زیر لبی می گفتم..
من، که یک مانتو ی بیرون نداشتم که با آن جرات کنم بروم مدرسه، این طوری، و او، با آن چادرش، آن طوری..
من که ادعا نداشتم این طوری، و او که مدعی بود، آن طوری..
پای تخته که می رفت، با صدای بلند مساله ها را توضیح می داد و اصلا حواس ش هم نبود معلم چه طوری نگاهش می کند..
من هِی لبم را می گزیدم و نگاه که می کردم، می دیدم دوستانم هم لب شان را می گزند.
آن وقت، او، عین خیال ش هم نبود..
آخر سر هم، حسرت به دلم ماند به او بگویم به نظر من مانتوی کوتاه و تنگ ش زیر همان چادر باید بماند و موهایش را هم، خوب است کوتاه کند که از زیر آن روسری لعنتی آن طوری بیرون نزند، و آن نیش بازش را هم، جمع کند..
وگرنه، می تواند مثل بقیه باشد..
مطمئن م آدم های معمولی خیلی کم تر جلب توجه می کنند..

ضمیمه:

من یک کلام گفتم من دیگه نمی نویسم! حالا عصبانی بودم، یه چیزی گفتم! باید بودید می دیدید چه استقبالی شد :دی انقدر که اس ام اس دادید “دیگه نمی نویسی، نه؟” :دی

و خدایی که در این نزدیکی ست…

تا حالا شده از خودتون بپرسید خدا کیه و چه شکلیه؟

من وقتی بچه بودم هر وقت حرف از خدا وسط می اومد یاد پدر اریل توی کارتون پری دریایی می افتادم!یه خدای عضلانی,قوی و بزرگ که یه جورایی شبیه اساطیر یونان بود!وقتی مامانم بهم گفت :خدا جسم نداره<فکر کردم یه چیزی مثل خورشیده,خیلی نورانی…..اما…خورشید خیلی کوچیک بود و دور!

نمی دونستم خدامو وقتی باهاش حرف می زنم چه جوری تصورش کنم!

تا اینکه بزرگتر شدم و بیشتر شناختمش…کم کم به جای یه تصویر توی ذهنم,یه حس خاص بهم دست می داد که از هزارتا عکس برام ملموس تر بود….فکر کردم یعنی مطمئن بودم خدامو پیدا کردم,حسش می کردم …دیگه جسم نداشت,روح داشت…قدرت داشت…اما…همه جا کنارم بود..و هست…

راستی شما چی؟وقتی بچه بودید خداتون چه شکلی بود؟اصلا اگه الان بخواهید خداتونو نقاشی کنید,چی می کشید؟

به من

سلام!

امسال از 19 تا 21 بهمن ،نمايشگاه به من در فرزانگان كرج برگزار ميشه.

غرفه بحث داريم با موضوع موضوع انسان كامل
جایگاه انسان تو جامعه ی امروز!من کیم؟ تو کی هستی؟ ما چرا اینجاییم؟ کجا داریم می ریم؟ اصلا واسه چی دازیم میریم؟ آدم کامل کیه؟تکامل نسبیه یا کامل ترین هم هست و واسش سقف وجود داره؟

از حضور سبزتون توي اين بحث و نمايشگاه به من خوشحال ميشيم.

                                                                                            سعيده،صفورا،ساينا،لاله،فائزه،پرنيان.

و اما تو…

اسمت را فریاد می زنم. دلم می خواهد اسمت را فریاد بزنم. هر بار که فریاد می زنم انرژی عجیبی درونم ایجاد می شود که نمی گذارد توقف کنم. حتی اسمت هم به من انرژی می دهد! فریاد می زنم و همه ی اطرافم سیاه می شود ولی یک چیز می ماند : اسمت

باز هم داد می زنم ناگهان تو را مقابل خودم ولی کمی دورتر می بینم! با نگاه و لبخندت آن انرژی را خنثی می کنی و من به تو خیره می شوم

هنوز لبخند می زنی نمی توانم جلوی انرژی ات مقاومت کنم سرم را به زیر می اندازم.. تو به من می خندی می دانم آخر صدای گرم خنده ات می آید… سرم را بلند می کنم و پیشت می آیم و ازت عذرخواهی می کنم. تو باز هم لبخند می زنی و بهم می گویی :”اشکال نداره ناراحت نشدم” و من پاسخ لبخندت را می دهم.

319 تا

از گوشه ای برون آی … ای کوکب هدایت!

 

**

می خواهم ازین تخت دل بکنم … ساعت داره به 10 نزدیک میشه … اما …!

پتو رو یه کم می کشم کنار ، یه خنکی کوچولویی وارد گرمای زیر پتو می شه

… نه نه … حس بلند شدن نیست ! پتو رو بالاتر می کشم و چشمامو می بندم

 

 

صدای کتری آرومه ! اما آدمو دعوت به چای می کنه. بساط صبحونه رو میچینم رو میز و چایی میریزم و می شینم…

کنار همه چیز صبحونه ام حتما باید کره و پنیر باشه! هرچی هم سر سفره بیاد سفره ی بدون کره پنیر صبحونه نیست … لقمه رو تو دهنم می زارم و با خودم فکر می کنم : چند ساله  صبحونه دارم کره و پنیر می خورم ؟ حس روزمرگی بهم دست میده!

 

 

پای کامپیوتر می شینم … شاید فقط اینترنت که روزمرگیش کمتره … همون فولدرای همیشگی ، اینترنت اکسپلورر ، جت آئدیو ، ورد ، فوتوشاپ ، …

چرا اینها انقدر امروز تکراری شده اند ؟

 

 

به کتابخونه ام پناه می برم … ردیف کتاب های نخوانده! بازمانده ی روز ، سفر به خانه ی آزاد شده … نه ! حتی دیگر کتاب ها هم کمک من نمی کنند! وای ؟ ممکن است روزی دیگر کتاب ها هم جواب ندهند ؟

 

به باکس مجلات پناه می برم ! دانشمند ، چلچراغ ، همشهری جوان ، معماری و شهرسازی ، … ! نه …

جواب دعوت دوستان را می دهم ؛ باغ کرج ، آبعلی ، چیتگر ، نوشهر ، کویر ، کیش … نه! این سفر ها هم فقط کمی آرامم می کند ، نه مثل گذشته خیلی !

به صف جشنواره فیلم فجر پناه می آورم … به شلوغی ، به هو کشیدن ها و خندیدن ها ، به دیدن دوستان قدیمی در صف بی حرکت! نه … نه ! این هم آرامم نمی کند .

به آهنگ پناه می برم ! به هزاران سبک مختلف ! دیگر  آهنگ هم نه …

همه چیز بی حس شده اند … همه چیز …

شاید چشمان تو باید …

 

 **

 

مرد جان به لب رسیده را چه نامند  

  

 

پیام

نمی دونستم چی بنویسم یا از کجا شروع کنم!این اولین باریه که برای یه جمع می نویسم نه برای خودم.به کلی موضوع برای شروع فکر کرده بودم ولی یهویه شعر از کامبیز صدیقی یادم اومد,با اینکه شاید به نظر خیلیا  بی ربط بیاد اما به نظر من بهترین چیز برای شروع بود.

من اکنون دوست می دارم

دو دست پینه دوزی را,که در این کوچه می بینی

و دست خسته ی حمال پیری را

که زیر بار سنگینی,عرق از چهره می ریزد

و دست گرم دختران قالیباف را

که شبها بر حصیری پاره می خوابند.

ودست مهربان زارعینی را

که در این لحظه داسی را

میان مزرعه

در مشت خود دارند.

من اکنون دوست می دارم

دو دست ماهیگیر را,در بندر نزدیک

ودست کارگرها را

که می دانم

در این ساعت-به چرک و روغن آلوده است-

ودر آن دورها دست عشایر را

که گویا-چون عقابی بر فراز کوهساران آشیانه دارند-

تمام مردم روی زمین را ,دوست دارم

دلم امروز می خواهد:

به هر آهو بگویم:عشق من ,ای عشق!

به هر گرگی-به روی این زمین:

-ای دوست!

دلم می خواست:

تمام مردم روی زمین-اینجا کنارم-

صاحب یک دست  می بودند

ومن با یک جهان شادی

ومن با یک جهان لذت

میان دست خود,آن دست را

احساس می کردم