نميدونم چي شده چه بلايي سرم اومده واي نميتونم تحمل كنم اين وضعمو خيلي بده حتي نميدونم چرا اينجوري شدم. همش احساس ميكنم تنهام، حس ميكنم هيچكس منو نميبينه احساس ميكنم همه تنهام گذاشتن هيچكس حواسش به من نيست هيچكس نميدونه كه چه بلايي داره سرم مياد يا شايد ديگه خسته شدن از اينكه منو نصيحت كنن فكر ميكنن ديگه آدم بشو نيستم. نميدونم حس و حال هيچي رو ندارم فقط دلم ميخواد تنها باشم با خودم خلوت كنم حوصلهام همش سر ميره انگيزهي هيچ كاري رو ندارم نه حال درس رو دارم نه حال دوستامو دارم نه حال هيچ چيز ديگه همه فكر ميكنن من خيلي بيخيالم اما نميدونن باطن من چيه. زندگيم يكنواخت شده همش درس و المپياد و تست و كلاس تفريحم هم شده مسخره بازي با دوستام ديگه حال اونم ندارم حس نوشتن رو هم ندارم حس حرف زدن رو هم ندارم كاش ميشد يكي كمكم كنه افكارم خط خطي و درهم برهم شده بعضي وقتها اونقدر فكر و خيال به سرم ميزنه كه دلم ميخواد همه رو از دست خودم خلاص كنم خيلي خستهام خدا هم ولم كرده انگار اونم صدامو نميشنوه دارم ديوونه ميشم هيچ كس نميفهمه. خيلي تلاش كردم به اون بگم سعي كردم باهاش حرف بزنم اما هرچي ميگم انگار اونم نميفهمه كاش بفهمه كه دارم از بين ميرم كاش يكي بيدارش كنه اي كاش منم از اين وضع خلاص بشم.
اصلا نميدونم اين چيزا رو چرا اينجا نوشتم نميدونم شايد خواستم حرفهاي توي دلمو يه جورايي بيرون بريزم!
آن روزها
اين خصوصي به نظر مي رسد. شايد يك جورهايي خصوصي هم باشد.
اما دو ويژگي دارد: اول اينكه براي كسي نوشته شده كه نخواهد خواند، و دوم اينكه صرف نظر از وجود مخاطب خارجي، مساله اين است كه يك جور ديگري كه نگاه مي كنيد، شخصي نيست. و به دليل دوم است كه اين را اين جا مي نويسم.
بچه تر كه بوديم، ساده و صادق و بي آلايش تر كه بوديم، هيچ وقت اين طوري نرفته بودي.
هيچ وقت نشده بود آن همه دير كني و اين همه راحت بروي. شايد آن روز ها ساعت ات از آن ساعت هاي معمولي بود؛ اما ساعت را نشان مي داد. با عقربه هاي ساده. و نه قيمت اش را مدام به رخ ات مي كشيد و نه هيچ چيز ديگري نشان مي داد.
يادم هست مسخره ات كه مي كرديم، گريه مي كردي. خودت نمي ذاشتي ما بفهميم. من اما، به گوشم مي رسيد. به گوشم مي رساندند كه بچه ها را راضي كنم مسخره ات نكنند. هر چند به نظر من “ماست شل و ول” كه لقبت بود، آن قدر ها هم بد نبود كه اشك ات را در بياورد.
يادم هست يك وقت هايي خالي بندي ات گل مي كرد. ما هم نه مي گذاشتيم و نه بر مي داشتيم؛ صاف توي چشم هايت نگاه مي كرديم و مي گفتيم : “باز خالي بستي؟!”و مي گفتي “نه به خدا!”. با يكي از آن “خ” هاي غليظ!
ما بزرگتر كه شديم، ياد گرفتيم كه وقتي باز خالي بسته بودي، فقط به هم نگاه كنيم و يك لبخند بزنيم. حتي روي اسم “بهروز خالي بند” زير آسمان شهر، ته اسم ات به يك “خالي بند” هم مزين شده بود؛ كه فقط بين ما بود و تو نمي دانستي!
يك بار هُلم دادي و ژاكتم گير كرد به ميخ و سوراخ شد. خيلي ناراحت بودم. ژاكتم نو بود. يادت هست چقدر پاي تلفن زار زدي؟! آنقدر كه بابا گوشي را گرفت و گفت “عيبي نداره” و تو باز هم گريه كردي.
يادت مانده اين ها را؟!
از ايران كه مي رفتي، نيامديم فرودگاه. اما من بد جوري دمغ بودم. مامان مي گفت تند تند مي آييد. راست هم مي گفت؛ اين را بعدا فهميدم. آن وقت كه من كلاس پنجمي بودم و تو هر بار كه به ما سر مي زدي، محو داشته هاي جديدت بودي و اكتشافاتي كه حاضر نبودي با ما قسمت شان كني. ما هم توي همان دنياي قديم مان مانده بوديم. دنياي بازي هايي كه توي خانه ي هر كدام مان شكل اش فرق مي كرد! اما پس اين ها، هنوز خودت بودي. هماني كه مي شناختم. همان كه قبل تر ها بود…
همين طور گذشت تا 3 سال و خرده اي قبل. من 13 ساله بودم و رفته بوديم شمال. اول معذب بودم. تو هم همين طور. يك عكس هم هست از همان روز اولي كه آمديد؛ شايد ساعت هاي اول ورودتان. من گوشه ي مبل جمع شدم و به لنز كذايي زل زدم. تو هم خنده اي داري به وسعت صورتت، اما مي شناسم از كدام لبخند هاست. از همان هايي كه مال وقتي هستند كه نمي داني چه كار ديگري بايد بكني!
روز دوم و سوم اما خوب گذشت. آن جنگل كه رفتيم، آب بازي، و آن شبي كه هوا خوب بودو ماه هم كامل. يادت هست؟
روزي كه مي رفتيد بغض گلويم را گرفته بود. مي دانستم حالا حالاها پيدايت نمي شود. و نشد هم!
اما عكس هاي 3 تا هم بازي دوران كودكي، كه دست هايمان را دور گردن هم حلقه كرده بوديم، هنوز دارم. گذاشتم شان يك جايي كه خاك بنشيند رويشان. يك جور حسابي كه دلم خنك شود…
آن موقع، چقدر جاي بقيه ي بچه ها خالي بود. 6-7 نفري، چه قدر بازي كرديم و گفتيم و خنديديم. چقدر عجيب، خدايا، كه امروز از ما 6-7 تا فقط 3 تا مانده… نه 7 و نه 6 و نه 5 و نه 4… كه چهارمي تو بودي!
خودت بهتر مي داني چه شد. شايد حتي بشود گفت من نمي دانم و تو مي داني. تو مي داني و خداي تو… و نه هيچ كس ديگري!
چه شده بود؟!
چه شده بود كه دفعه ي آخري كه پايت به كشورت مي رسيد، آن طور توي آن غروب لعنتي سوار ماشين دوستان تازه ات شدي و رفتي؟ كجا رفتي؟ كدام پارتي؟ با كي؟
اصلا، چه شد كه قرار ساعت 3 شد 4 و نيم؟ چه شد كه چشم غره ها و آن همه عصبانيت م را يك ذره به رويت هم نياوردي؟! چه طور و از كجا دوستان جديدت پيدايشان شد؟! آن هايي كه بعد از آن كه آمدي هم صداي زنگ اس ام اس ات قطع نمي شد و ول ات نمي كردند؟ آن لبخندهايي كه بعد از هر اس ام اس مي زدي، واقعي بود؟ يا فقط براي زهرشان بود؟
سي هزار تومان گرفتي دستت، راه افتادي توي خيابان، مثل پول خرد خرجشان كردي. دو تومان به گدا مي دادي و پول آيس پك و سينما را حساب مي كردي كه بگويي معرفت داري؟
كدام معرفت وقتي من داشتم ديوانه مي شدم از فكر اينكه همين حالا مي توانم راهم را كج كنم و بدون هيچ حرفي بروم طرف خانه؟ به خودم گفتم نه، به حرمت روزهاي بچگي. تو اما حرمت نگه دار هم نبودي…
نه برادرم؛ نه! معرفت اين بود كه وقتي داشتي مي رفتي و من در جواب دستي كه دراز كردي، يك نگاه تحقير آميز به توي عوض شده انداختم، يك سوال مي كردي كه “چرا؟”. نه از من، كه از خودت مي پرسيدي “چه شد؟”
كاش به جاي آن لبخند و آن “پس قبل از رفتن مي بينم ات”، يك لحظه فكر مي كردي “چه كردم با خودم؟”
معرفت اين بود كه ساعت سه نشود 4 و نيم، وقتي من از بد قولي بي زارم و تو خوب مي داني.
معرفت اين بود كه دفعه ي بعد كه براي جبران، دعوت مي كردي، حداقل خودت زنگ مي زدي.
معرفت اين بود كه اگر نيامدم ببينمت، حداقل يك زنگ خداحافظي مي زدي.
يك اس ام اس خشك و خالي كه مي توانستي بدهي…
نه براي من! براي دستت كه دراز كردي و روي هوا ماند و من دست ندادم!
معرفت اين بود كه…
نه!
تعريف هايمان و نگاه هايمان به زندگي فرق دارد. تو زندگي ات داشتن آن آي مِيت آخرين مدل است و ساعت گران قيمت و لباس مارك فلان. تو زندگي ات دبيرستان را در لندن گذراندن است و مثل ريگ پول خرج كردن. زندگي تو خريدن من است به يك آيس پك و يك سينما و سخاوت ات در خرج كردن، چنان كه سي تومان در دو ساعت؛ كه يك ساعت و نيم اش را در سينما بوديم!
نمي داني كه من ديگر پايم به آن سينما نرسيد و ديگر هم آيس پك نخوردم و از آن طرف خيابان هم هيچ وقت رد نمي شوم.
نمي داني كه يكي، دو نفر، توي همين خاك خودمان، برادري را در حق ام كامل كردند؛ و تو كه به آن همه مردانگي مي نازيدي، يك هزارم آنها مرد نبودي!
در بچگي ام جا گذاشتم ات. و اين بزرگترين لطفي ست كه در حق ات كردم.
ديگر سراغم را نگير.
بي خداحافظي
ضميمه:
جواب پست بيست:
۱/ بحرین ۷۰ سال پیش ، قبلش آذربایجان! دیگه زمان پهلوی همین ۲تا بوده! (نامردیه این سوال ها!)
۲/کا (در ایجاد یک فاکتور که رشته رشته درست می کنه نقش دارد!! یادم نیست دقیق … (رو دیوار مدرسه انصاری کرج نوشته!)
۳/ اروپا
۴/ شب قدر می گن که هست.. اما معلوم نیست کدوم یکی از ۳ تا!
۵/ لوزالمعده!
۶/ آدرس پست الکترونیک! (البته یه کلمه مسخره دیگه هم هستا!)
۷/ هفتمین!
۸/ امین الدوله گياهي ست!
۹/ مارک
۱۰/ منوچهر متکی!
۱۱/ خیام..
۱۲/ داریوش
۱۳/ چهارمین
۱۴/ هنگامه قاضياني
۱۵/ شصت و هشت!
۱۶/ حافظ
۱۷/ توبه!
۱۸/ ادیسون!
۱۹/ فرانسه!
۲۰/ استرالیا! سیدنی…
كپي پيست نظر سعيد بود، با تغيير.
ركورد از يك سمپادي ست كه حلي اي بوده و الان فارغ التحصيله، با 18 جواب درست.
آمار رو در آينده خدمتتون عرض مي كنم!
تكيه،ديوار،آرزو،رفتي؟!
آی ای کوه …
دوستی
چه هیجان انگیز و ذوق انگیزه یادآوری ارزشمند بودن دوستی ها.
چه خوبه که ما حس داریم . چیزا رو حس میکنیم. مثلا حس میکنیم که الان دوستیم. به دنبالش اطمینان میاد. دلگرمی.
عالیه وقتی یه دوست رو بعد یه مدتی میبینی. غیر منتظره.
خیلی خوبه که بعضی اوقات همراه نفسی که میکشیم انرژی هم میکشیم.
اگه هیچ وقت فکر و خیال و غصه و ناراحتی و دلتنگی نباشه، آدم بازم قدر ذوق کردن رو میدونه؟؟
مجله سمپاد
فاصله بین زنگ سوم و چهارم 45 دقیقه هستش. این فاصله معروف به زنگ ناهاره. بین این دوزنگ هرکسی مشغول به کاری میشه. یکی ناهار میخوره ، یکی نماز میخونه ، یکی فوتبال بازی می کنه ، یکی درس زنگ بعد رو می خونه ، عده ای هم توی کارگاه و جاهای دیگه مشغولند. عده ای دیگر نیز توی کتابخونه هستند. این عده که توی کتابخونه هستند خودشون چند دسته هستند. تعدادی از بچه ها نشستن روزنامه هارو میخونن و مشغول بحث های سیاسی و اقتصادی هستند. عده ای دیگه اومدن اون جا درس های زنگ بعد رو بخونن یا بنویسن. عده ای المپیاد مشغول حل مساله هستند. عده هم مطالعه آزاد …
من جزو این عده آخر هستم. مدتی قبل نگاهم به آرشیو مجلات سمپاد افتاد. هم تک شماره ای هاش بود هم سالانه هاش. تصمیم گرفتم یکیشو بردارم بخونم.
اولین صفحه آرشیو سالانه مربوط به المپیادی های بود. عکس هاشون آشنا بود برام. مخصوصا آیدین باباخانی. نگاهی با حسرت میندازم و میرم صفحه بعدی. از صفحه بعدی مجله شروع میشه. تصمیم گرفتم از سال اول شروع کنم بخونم تا سال آخر. حدود 15 سال بود. برام مهم بود که خوب بخونم. میخواستم خط مشی زندگی سمپاد دستم بیاد. تقریبا میشه گفت تمام مجلات از سال اول تا سال 15 عین هم بودند. موضوعات مطالب یکسان بودند. بخش هاش یکی بودند. سبک نوشته هاشون یکی بودند. فونت ها یکی بودند. هیچ تنوعی دیده نمیشد. مقالات ، سوالات ، آمار ، گفتگو ، نامه های دریافتی و … .
کلمه ثابت تیتر مقالاتش کلمه تیزهوش بود. تیزهوش کیست ، تیزهوش چگونه است ، خصوصیات رفتاری تیزهوش ، تربیت تیزهوش ، تیزهوش پروری در فلان کشور ، تیزهوشان دختر و پسر و … . خصوصیاتی که واسه تیزهوش نوشته بود تقریبا میشه گفت بین 50 تا 80 درصدش بین بچه هامون کاملا مشهود بود. مقالات بسیار جالبی بود. توصیه می کنم بخونید و کمی اطلاعات در مورد خودتون به دست بیارین!
بخش سوالاتش هم پر بود از سوالات گوناگون. چرا ابتدایی تیزهوشان نداریم ؟ چرا دانشگاه نداریم؟ …..
میرسیدی به بخش های آماریش تازه مفهوم جمله تفاوت را احساس کنید رو میفهمیدی. مخصوصا وقتی به تعداد 1 مدال فلان شهرستان در مقابل 27 طلا+37نقره+27برنز علامه حلی تهران نگاه می کردی. آمار سرانه کتاب مدارس سمپاد ، تعداد مدال ها ، تعداد طرح ها ، تعداد دانش آموزان و فارغ التحصیلان و ….
جالبترین قسمتش ، قسمت گفتگو بود. مصاحبه با افراد مختلف . مصاحبه با رتبه 5 کنکور که میخواست رتبه 3 بیاره ، مصاحبه به طلای جهانی ، مصاحبه با … .
قسمت نامه ها من کمی تا قسمتی ابری خواندنی بود. هرکسی از درد خودش مینوشت. یکی می گفت مدیر ما فلانه ، یکی می گفت چرا فلان کار نمیشه ، هرکسی یک جورایی میخواست حرف بزنه. گویا دل ها بسی پر بود. برخی نامه ها هم محتوای جالب تری داشتند. مثل نامه یاشار گنجعلی که از آمریکا فرستاده بود.
راستی قسمت اخبار هم داشت ! یکی از خبرهاش در مورد مریم میرزاخانی بود. یکی از 10 مغز برتر آمریکا. خیلی وقت پیش می خواستم بدونم که خانوم میرزاخانی سمپادی بوده یا نه ، دیروز دریافتم که بوده !
اما هدف من از خوندن مجلات چیز دیگه ای بود. میخواستم یک roadmap ذهنی از تاریخ سمپاد تو ذهنم شکل بگیره. اما چیز زیادی دستگیرم نشد. شد ها ولی اون چیزی که من میخواستم نشد.
فکر کنم بعد از چند سال انتشار دیگه وقتش رسیده که کمی این مجله رنگ و بو عوض کنه و شکل تازه ای به خودش بگیره. البته این امر خودش نیازمند افکار و افراد تنوع طلب و up to date هستش. چیزی که کمبودش کاملا احساس میشه. این یک احساس عمومی هست که در جای جای سازمان سمپاد هستش. از اون بالابالاهاش گرفته تا کلاس در و دانش آموز و معلم. البته بازم صد رحمت به علامه حلی تهران که عده ای کم و بیش سمپادی توش کار می کنن و درس میدن والا شهرستان ها که دیگه … .
حرف های بعدی در مورد خود سمپاد بماند برای پست های بعدی …