گاهی زندگی مان خیلی کوچک و پست می شود …
شهرمان در حد باشگاه انقلاب کوچک …
آدم هایمان در حد چند بچه ی از دنیا بی خیال کم …
پلیس های شهر زندگی مان چند مامور لباس چرک …
فساد در بطن همه موجود , زیاد …
نگرانی , انتظار , هوس , سردرگمی , هویت , خنده های عصبی , سیگار نیم سوز , نوکیا …
گاه خواسته هایمان را , دغدغه های مان را کم می کنیم … تا دمی بر آساییم … هر جور شده …هر جور …
توپ بسکتبال , گل کوچیک , اسکیت بورد , کاور, کلاه پشمی , سوال !
” به ما می گویند نسل بی دغدغه , بی خیال و خوش گذران … نسل سوم! ”
———————————————————————–
پسرک ده دوازده سال بیشتر ندارد , سیگار را دود میکند , اسکیت بورد را به دیوار تکیه می دهد , دستی به کلاه کج شده اش می زند , سیگار تمام شده را گوشه ای پرت میکند , اسکیت را بر میدارد و بسوی آینده راه می رود … آینده ای که زیاد دور نیست!