نميدونم چي شده چه بلايي سرم اومده واي نميتونم تحمل كنم اين وضعمو خيلي بده حتي نميدونم چرا اينجوري شدم. همش احساس ميكنم تنهام، حس ميكنم هيچكس منو نميبينه احساس ميكنم همه تنهام گذاشتن هيچكس حواسش به من نيست هيچكس نميدونه كه چه بلايي داره سرم مياد يا شايد ديگه خسته شدن از اينكه منو نصيحت كنن فكر ميكنن ديگه آدم بشو نيستم. نميدونم حس و حال هيچي رو ندارم فقط دلم ميخواد تنها باشم با خودم خلوت كنم حوصلهام همش سر ميره انگيزهي هيچ كاري رو ندارم نه حال درس رو دارم نه حال دوستامو دارم نه حال هيچ چيز ديگه همه فكر ميكنن من خيلي بيخيالم اما نميدونن باطن من چيه. زندگيم يكنواخت شده همش درس و المپياد و تست و كلاس تفريحم هم شده مسخره بازي با دوستام ديگه حال اونم ندارم حس نوشتن رو هم ندارم حس حرف زدن رو هم ندارم كاش ميشد يكي كمكم كنه افكارم خط خطي و درهم برهم شده بعضي وقتها اونقدر فكر و خيال به سرم ميزنه كه دلم ميخواد همه رو از دست خودم خلاص كنم خيلي خستهام خدا هم ولم كرده انگار اونم صدامو نميشنوه دارم ديوونه ميشم هيچ كس نميفهمه. خيلي تلاش كردم به اون بگم سعي كردم باهاش حرف بزنم اما هرچي ميگم انگار اونم نميفهمه كاش بفهمه كه دارم از بين ميرم كاش يكي بيدارش كنه اي كاش منم از اين وضع خلاص بشم.
اصلا نميدونم اين چيزا رو چرا اينجا نوشتم نميدونم شايد خواستم حرفهاي توي دلمو يه جورايي بيرون بريزم!
2008-11-08