آزادانه مينويسم، براي كسيكه هرگز نخواهد خواند نوشتهي بيسر و ته مرا، مينويسم براي او تا كه بخواند و غبار از دل سنگش پاك كند، اما افسوس كه هربار با خواندنش بار ديگر دل شكستهام را زير پايش ميگذارد و ميخندد:
زمزمه ميكنه توي گوشم: بگو، نترس، بهش بگو، ايندفعه درست ميشه. بهش ميگم اما بازم همون دفعههاي قبلي تكرار ميشه، يا شايد هم بدتر ميشه، حيرونم، درتعجبم ازكارخدا، نميدونم، بازم وجود سركشم بيدار شده، مثل هميشه ميرم سراغ قرآن و شروع ميكنم به خوندن: يس، و القرءان الحكيم… ميخونم و ادامه ميدم، به بار چهلم كه ميرسه دستامو ميبرم بالا و با تمام وجودم داد ميزنم: خدايا ميشنوي صدامو؟ ميبيني به چه روزي افتادم؟ كمكم كن! به دادم برس! اما بازم هيچ جوابي از اون بالا نمياد انگار صدامو نميشنوه منو نميبينه، چي داره به سرم مياد؟ نكنه منو به حال خودم رها كرده؟ خداي من ميترسم، من توي اين دنيا فقط تو رو دارم، تنهام نذار، اون كه تنهام گذاشت، حرف آخرشو زد، ميدونستم دوستم نداره اما تاحالا اينجوري بهم نگفته بود: دوستت ندارم، ميفهمي؟!!! گريه امونم نميده خيلي تنهام كسي رو ندارم خداي خوبم تو تنها اميد مني، ميدونم تنهام نميذاري، ميدونم آخرش اينهمه دعاي من نتيجه ميده، شايد زيادي خوشخيالم، شايدم ديوونه هستم كه اينطور فكر ميكنم اما نميدونم چرا ته دلم روشنه چون به تو اميدوارم. مگه غير از اينه كه خدا هيچكدوم از بندههاشو تنها نميذاره؟ مگه همهي ما رو دوست نداري؟ پس كجايي؟ چرا كاري نميكني؟ منتظر ميمونم تا روزي برسه كه بگم خدايا ديدي من راست ميگفتم؟ ميدونستم آخرش اونو بهم ميدي، ازت ممنونم خداي خوبم، حالا فقط ازت ميخوام كه برام نگهاش داري، ديگه هيچي نميخوام!
نذار اين تصوير خوبي كه دارم بهم بريزه نذار بگم خدايا چرا دوستم نداري؟ نذار بگم دروغه كه ميگن هيچكس تنها نيست….
2008-11-21