باخود نشست گوشه ای…درمیان ازدحام خام و بیهوده ی شهر…آنوقت که گلویش لرزید…آنوقت که خودی خودش را دید…بی هیچ حجابی،پس دلش شکست از خودش و جاری بودند درپی هم،و آسمان آبی خواست بشود باز و گفت:
” ولی گذشته ، گذشته…
قرار به برگشتی نیست…
و تلخی افسوس،دلت را گرچه خواهد فشرد…خواهد سوزاند…ولی باز یادت می اندازد ـ گاه لحظه به لحظه ـ که کدام خط، برای رد نشدن بود.”