نزدیک شش سال داشت  که برای بار اول عاشق شد

عاشق مداد رنگی نارنجی اش!

روزها گذشت

خودکار را که دید ، مداد رنگی را فراموش کرد

مداد رنگی جایی در انتهای کشو خاک خورد

و گریست

یزرگتر شده بود که یک روز

جادوی روان نویس نارنجی ، فکر خودکار را از سرش بیرون کرد

نوشته هایش همه بوی گامهای او را گرفت

و شد تمام دنیایش

اما

روان نویس همراه خوبی نبود

بی وفا بود

زود به عشقش پشت کرد

و او گوشه اتاق نشست

و گریست

دیگر آن قدر بزرگ شده بود که درک کند

روان نویس حق داشت که به او پشت کند

رسم دنیا همین بود

کشو ها را که مرتب می کرد

مداد رنگی نارنجی خاک خورده توجهش را جلب کرد

و حسی دور

وجودش را پر کرد

عشق اول…