شروع ميكنم به نوشتن مينويسم، يكسره مينويسم از عشق، از غروب سردي كه در آن دل كندن را تجربه كردم مينويسم از وفاي بيوفايان، از تنها شدن، از ديوانگي، از قلب يخزدهام، از عشق مردهام مينويسم و همچنان اشكهايم بر گونهي سردم فرو ميچكد و دل شكستهام از تنهايي بيداد ميكند. از اين همه غربت دل سنگ به درد آمد و سنگ شكست اما او نديد، آسمان را غم گرفت و هاي هاي گريست اما او اشكهايش را نديد، مرغان عشق آواز تنهايي سر دادند و ناليدند اما او بازهم نشنيد گويي دل ندارد يا شايد هم غرورش بر دلش حاكم است. نميدانم راز او چيست ميخواهم بدانم در جست و جوي آنم اما نميدانم، حسي از درون مرا ميخواند، گويي زمان طلوع فرا رسيده گويي تمام غصهها پايان يافته است گويي او بازگشته انگار هميشه با من است او را ميبينم نزديك من است، خيلي نزديك است دستم را به طرفش دراز ميكنم به سويش ميدوم اما در ميان راه، زمين خوردم، گويي از خوابي هزار ساله برخاستم آري همهاش رويايي بيش نبود، آه چه زماني است كه دستم را به طرفش دراز كنم و دستم را بگيرد چه زمانياست كه در راه رسيدن به او زمين نخورم و چه زماني است كه اين رويا حقيقت باشد…!
2008-11-11