چند روزی بود که افکارم دو گروه بودند : سیاه و سپید ! افکار سپید ِ افسار گسیخته ام همچون گرگان سپیدی در ژرفنای افکار سیاه می جهیدند و نوری ، هرچند کم سو ، با خود به ارمغان می آوردند . البته دوام نورشان زیاد نبود . سیاهی ها نیز دست روی دست نمی گذاشتند : محو می کردند . پس زمانی که افکار سپیدم را به تنهایی در خلوتی می یافتند ، محو می کردند ، چنان که دود سفیدی در فضا گم می شود . پلیدی من را فرا می گیرد . هر روز بر عدد افکار سیاهم افزوده می شود . سیاه می شوم . تیره می شوم . مانند کاغذی سفید می ماند : نققاشی ذغالش را بر کاغذ ذهنم می کشید !

از تیرگی های ذهنم غول هایی می ساختم و از پیش بیشتر سپیدی ها را محو می کردم : آن ها نیز افسارشان گسیخته بود . چه بسا در حدود افکارم نمی گنجیدند : ذهن دیگران را نیز سیاه می کردند . تبلیغ می کردند . محو می کردند . نابود می کردند . جادو می کردند . اجازه ی ورود افکار پاک را نمی دادند . بسیار تلاش کردم . مضحک بودند . اگر چه فکری سپید به ذهنم می آمد ، دوام نمی آورد : بر ضد پاکی ها ! چنان قدرت ، ناپاکی هایم را فرا گرفته بود که از پاکی ها نیز در مقابل خویش استفاده می کرد .
(بیشتر…)