از گوشه ی اتاق بلند می شوم …
ورق پاره های تراوشات ذهنم را دوباره مچاله می کنم و ته کیف می چپانمشان …
نگاهم به صفحه تلویزیون خیره می شود , باز صحنه ی تکراری!
پناه می برم به ورق پاره ها تا آرامم کنند
اما یک لیوان آب نداشته ی کودک غزه ؛
یک توپ پاره شده زیر چرخ تانک ؛
عروسک زخمی زیر چکمه ی سرباز ؛
صدای شیون زن شوهر مرده ؛
صدای فریاد غرورشکسته ی مرد خانه خراب شده …
دمی آرامم نمی گذارند !
” پس کجایید دوستان ؟ شهر من سوخته است “