پاسخ : خاطرات سوتیها
امروز یادی از گذشته ها کرذیم دوستم گفت معلم ادبیات سوم راهنمایی میگفته:
ازجلو چشمام خفه شو
یا اینکه میگفت:
وقتی بامن حرف میزنی دهنتوببند
:)) :)) :)) :))
معلم ادبیات هم بودن تازه
:)) :))
پاسخ : خاطرات سوتیها
یادش بخیر جلسات آخربرنامه ریزیم بود رفتم پیش مشاورم ی مرده بود
بعدگفته بود تو جمع بندی هرچی ک تموم شد علامت بزنم روی نقشه بعد من دیدم همه رنگ تو نقشه علامت زدم ب جز قهوه ای٬رنگ قهوه ای گذاشتم برای دوران جمع بندی بعد رفتم پیشش گفتم هرکدوم تیک قهوه ای داره یعنی خوندم
بعد...
پاسخ : پای دفتر
معلم فیزیک سال سوم کلا بامن مشکل داشت جلسات اول گفت تعدادزیاده میخوام رندش کنم هرجلسه چند نفرومیفرستم بیرون امروزم اقبالی پاشوبروبیرون
من :o :o
هیچی دیگه انقد بی منطق بود که ترجیح دادم برم بیرون
روزای دیگه هم هرکی حرف میزد میگف اقبالی ساکت دوستم میگفت بچه ها توروخداخرف نزنید...
پاسخ : اعترافگاه !
اعتراف میکنم بچه بودم هرموقع سوار تاب میشدم دوست داشتم مثل بقیه از روی تاب بپرم ولی میترسیدم
ی بارهمش با خودم حرف زدم ک نه ترس نداره بپر بپر تاب جلوبود تا من راضی شدم اومدبپرم تاب رفته بود عقب وتا پریدم برگشت خورد تو سرم #-o #-o
ی باردیگه هم سعی کردم بازم همون اتفاق افتاد
بعد...
پاسخ : خاطرات سوتیها
سوتی ازدوران درس خوندن کنکور
نصف شب داشتم تست زیست میزدم تو ی گزینه گیر کردم ب نظرم پاسخش غلط بود اعصابمم خرد بود گفتم اس بدم از دوستم بپرسم
:زهرا مگه ترشحات غده میازی پیزراهی ب همراه....
خودم قبل ازفرستادن:این ی مشکلا داره :-?? :-??
بعد از چندبار خوندن اس فهمیدم پیازی...