من كوچولوعم به نسبت شما دیگه،تازه ترم دو بودم. بعد یه مامان بود تو کلاس ـمون به تنهایی عاشقش بودم،هم مشقاشو براش می نوشتم هم جزوه براش می نوشتم که یه ساعتایی بره به دختر کوچولوش برسه و کمتر نگران باشه. اصلا خودم حیران بودم ((: دخترش هم محل چیز بهم نمیداد ولی من باز دوستش داشتم. با پستتون که موافق نبودم دیس دادم،برگ های اراداتم داشت می ریخت اصلا ((: چه قشنگه که اینجا یه مامان هست،چه قشنگه که یه مامانین ^__^
اصلا باورم نمیشد هنوز سمپادیا هست
من خوبم شکر خدا! مشغول به زندگی بزرگسالی و کار و اینا شما چطور؟