اولین خاطره ای که ازت دارم سال پنجم دبستانه که یه صدایی بلد بودی دربیاری بعد من و علیا غش میکردیم از خنده،آخرین خاطره هم که مال جشن ورودی دانشگاهه،به اندازه ى همه ى این 8 سال آشنایی،تولدت مبارک
پای پست حرف بزنت میتونم هایهای زار بزنم . مخصوصا حالا که باباجونم زیر خروارها خاک سرد خوابیده ، حالا که حیاط سرسبز خونهش شده پارکینگ یه آپارتمان چندواحدی . حالا که همهی روابط از هم گسیخته و هر کس روی نقطهای از کرهی خاکی سرگرم خودشه . حالا که دیگه نمیاد بعدازظهرهایی که باباجون و مامانجونم توی حیاطشون ، زرد آلوی خشک بهم تعارف کنن .
نمیاد، دیگه هیچوقت نمیاد .
هووف ...
صدا چی بلده؟!