تو نظر من صادقانه ش همینه آره.برا همین میرم سراغ ویژگی های پایدارتر و خاص تر نسبت به زیبایی احتمالا.چیزی که زیاده زیبا.چیزی که به مو بنده زیبایی.
ولی قضیه همینقدر ساده هم نیست قطعا،آدم خاطره بازی هم میکنه،فرد مقابل بخشی از گذشته و در نتیجه هویت ما میشه و چیزهایی مثل این.
اما اگر اینا رو لحاظ...
من اصلا متافیزیکی نیست نگاهم.درباره ی تجربه ی خودم اتفاقا خیلی خیلی مشتاقم دوباره همون شدت یا حتی چیزی نزدیک بش عشق رو تجربه کنم و تاثیر شدیدی از یک نفر بگیرم.اینجوری نیست که طرف رو مرکز دنیا بذاره ذهنم و کائنات رو دورش بچرخونه.صرفا تو جستجوی خودم آدم دیگه ای ندیدم.فعلا.
با این حساب با دومی همدل...
به نظرم در درجه ی اول نباید در دوگانه ی دیکتاتوری/دموکراسی برتری کامل رو بدیم به دموکراسی.بر حسب کلی ویژگی که یکی از مهمترینشون اقلیم و جغرافیای سیاسی هست دیکتاتوری میتونه گزینه ی بهتر باشه.
شما زمانی که یک دیکتاتور رو بر سر کار میگذارین امید دارین خوب رفتار کنه.علت اینکه بشر کم کم به سمت...
برای من اینکه نمیدونم کی قراره بمیرم جالبه.باعث میشه کل زندگیم با مرگ زندگی کنم.
دلیل اینکه خودم خودم رو نمیکشم و تلاش میکنم زنده بمونم همینه.که مرگ هروقت خواست بیاد برم داره بریم بستنی بخوریم.
بقا تا حدی وابسته به کاربرده به این معنا که شما میتونی فقط در حدی درگیر پول شی که بتونی عمده ی وقتت رو خالی کنی و آزادانه به حقیقت فکر کنی،همچنین میتونی کل زندگیت رو کاربردی کنی و ارزش افزوده ی بیشتر و بیشتر و پول پشت پول.
موضوع بیش از اینکه این باشه که چرا،اینه که چقدر.حد مسئله ست.
آره اول پیام قبلی نوشته بودم قبلا معتقد بودم حقیقت در مقابل کاربرد قرار داره و الان ندانم گراترم در این باره ولی متاسفانه سمپادیا بم گفت بیشتر از ۷۰۰ کاراکتر ننویس منم گوش دادم:(
سطحی از کاربرد اگر در تفکر آدم نیاد از گرسنگی،سقوط از ارتفاع یا خورده شدن تفکرش تموم میشه.این مقدار کاربردگرایی بهمون...
مهمتر از سوال هایی که پرسیدی به نظرم اینه که این سوال ها در خلوت خودت هم برات محلی از اعراب دارن یا به واسطه ی دیالکتیک ارزش پیدا میکنن.به عبارتی بفهمی این برات مهمتره که آیا عشق بدون ایگو وجود داره یا این مهمتره که به نحوی مرزبندی کنی با عشق های ادعایی ای که داری میبینی در زندگیت.
بابت این اینو...
اینو خودت باید بفهمی.
جواب ناقصی که من بش رسیدم آزادی طرف مقابل بود.من آزادترین آدم کل زندگیم رو دیده بودم و عاشقش شده بودم.حتی دلیل مشخصی برای این توصیف آزادی نداشتم،ولی خیلی قوی این صفت رو حس میکردم در طرف مقابل.
و در واقع من باید عاشق میشدم تا ارزش آزادی رو برای خودم تا این حد ارج بنهم.
اگه درست یادم باشه اساس ایده ی اون زمان من مبتنی بر این بود که حقیقت در مقابل کاربرد قرار میگیره و اگر ما خودمون رو در یک سفر در جستجوی حقیقت در این دنیا فرض میکنیم یا میخوایم که اینطور باشه باید تا حد امکان از کاربرد دور شیم.
مشابه همون ایده رو الان با قرائت های دیگه ای دارم زندگی میکنم.مثلا...
راستش یه مقدار شرمنده ام نسبت به شخصیتی که اون زمان داشتم.
چیزی که الان برام مهمه فهمیدن ریشه ی رفتارهاییه که خودم و اطرافیانم داریم.سعی میکنم بیان کنم،بشنوم و فکر کنم.
خودکشی هم به نظرم یک رفتار اصولا اعتراضیه و خب الان اعتراض خاصی ندارم به چیزی که بخوام خودکشی کنم مثل اون موقع.