پاسخ : گند های دوران كودكی
یه بار من و پسر عمو هام که تقریبا همسنیم خونه مامان بزرگم بودیم
بعد بابا بزرگم خدا بیامرز رفته بود بیرون خرید از راه اومد یه شونه تخم مرغ
دستش بود تخم مرغا رو داد دست ما گفت ببرین بدین مامان بزرگ
مام خییییلی مؤدبانه گفتیم چشم! خودش رفت سر کار
ما هم شروع کردیم...
پاسخ : سهراب،اسطوره ي شعر نو فارسي
در دلِ من چیزیست، مثلِ یک بیشه ی نور
مثلِ خواب دمِ صبح
و چنان بی تابم
که دلم می خواهد، بدوم تا تهِ دشت
بروم تا سرِ کوه
دورها آواییست که مرا می خواند...