پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها
یادته چند وقت پیش یه جایی نوشته بودی:
از همان ابتدا دروغ گفتند! مگر نگفتند که "من" و "تو" ، "ما" می شویم؟! پس چرا حالا "من" این قدر تنهاست! از کی "تو" اینقدر سنگ دل شد؟!... اصلا این "او" را که بازی داد؟!... که آمد و "تو" را با خود برد و شدید "ما"! می بینی قصه ی...
پاسخ : تصویر چه میگوید ؛ دستها و کودک
نخوندم ماله بقيه دوستان رو
اما فکر کنم منظورش اينه که انسان يه دنيا مياد آزاده و در قيد و بند چيزي نيست
اما آدم هاي اطراف سعي مي کنن اون رو محدود کنن
افکارش رو
و ايستادن رو طوري بهش ياد بدن که خودشون ميخوان و نزارن خودش ياد بگيره
پاسخ : خاطرات شیرین از کلاس درس
يه بار سر کلاس ادبيات يکي از بچه ها ميخواست بره جايي کار داشت
از معلممون برسيد خانم شماره خواست که زنگ بزنه ماشين بعد مدرسه بياد
معلمه گفت ندارم اما با سررويس مدرسه چرا نميري
_ميخوام برم بيشه مادربزرگم
_آها خب با سرويس باسداران برو
_حالا ماها غش ميکرديم ميگفتيم...
پاسخ : خون و بیماری ها مربوط به آن
بچه ها کسي اگه درمورد عوارض و بيماري هايي که ممکنه در اثر بهم خوردن درصد قند و چربي توي خون يا اجزاي ديگه بيش بياد ميدونه ميشه توضيح بده
مثلا اگر کلسترول خون بالا بره خطر بسته شدن رگ هست
لطفا هم خطرا بالا رفتن رو بگين هم بايين اومدن
چيزي شبيه اين هم به چشمم...
پاسخ : سوتیها
اونسري با دوستم حوصلمون سررفته بود گفتيم بريم بيشه معلم ها
رفتيم بيش معلم زبان و اصلا من شاگردش نبودم
بعد کلي با ما گرم گرفته بود
تازه از خلاقيت سمبادي ها و اينکه چه هنرهايي دارن مي گفت...
عکس هم تازه بهمون نشون ميداد و از خاطرات بارسال ميگفت
من و دوستم هم داشتيم منفجر ميشديم...