پاسخ : سوتیها
يه روز دوست اخویم اومده بود خونمون با هم درس بخونن،آخ که منم چه کلاااااااااااسی جلوی اين دوست خرخون داداشم ميذاشتم. اون روز، صبح خيلی خيلی زود (ساعت 8 صبح!) از خواب بيدار شدم. هيچّی نمی فهميدم. منگ منگ!
عجب وضع ضاقارتي هم داشتم: عين جن که بيدار شده بودم، موهام که ده متر با سرم...