دیگر صدایت را می شناسم
هرروز، همیشه ، در پستوی نهانخانهي دلم زمزمه هایی را که سراسر وجودم را می لرزاند و همه چیز را بارها و بارها تکرار می کند:
بنده من لذت ببر، از همه کس و همه چیز،من دنیا را با همه تعلقاتش با عشق از بهر تو آفریدم زمانیکه هر آنچه روی زمین بود خلق می کردم تنها به امید لمس کردن...
من ، تو ، او
من به مدرسه میرفتم تا درس بخوانم
تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی
او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا
من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم
تو پول تو جیبی نمی گرفتی همیشه پول در خانه ی شما دم دست بود
او هر روز بعد از مدزسه کنار خیابان آدامس میفروخت
معلم...