چشمانش را باز میکند
مثل تمام روزهایی که گذشت ، خورشید هنوز طلوع نکرده
دل کندن از تخت خواب گرم و نرم و رها شدن در دنیای هولناک همیشه برایش سخت بوده
اما
چاره ایی جز جدا شدن نداشت
هیچ صدایی جز صدای نفس های آرامش به گوشش نمیرسید
روبه روبه ی پنجره می ایستد و گرگ و میش را با لذت تماشا میکند ، با...