#داستان

  1. saba.hjm

    _saba_

    چشمانش را باز میکند مثل تمام روزهایی که گذشت ، خورشید هنوز طلوع نکرده دل کندن از تخت خواب گرم و نرم و رها شدن در دنیای هولناک همیشه برایش سخت بوده اما چاره ایی جز جدا شدن نداشت هیچ صدایی جز صدای نفس های آرامش به گوشش نمیرسید روبه روبه ی پنجره می ایستد و گرگ و میش را با لذت تماشا میکند ، با...
بالا