صبا - ۱۱۱۰۸

  • شروع کننده موضوع swz
  • تاریخ شروع
  • شروع کننده موضوع
  • #1

swz

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
903
امتیاز
10,065
  • شروع کننده موضوع
  • #2

swz

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
903
امتیاز
10,065
جنایت در کریسمس

44565_1_jnayt_dr_krysms.jpg


جنایت در کریسمس
a holiday for murder
آگاتا کریستی
ترجمه‌ی مهوش عزیزی
★★★★


خلاصه: قتلی پیچیده که در هنگامی که تمام خانواده دور هم جمع شدن رخ می‌ده، و پوآرو همه‌ی مسائل رو با هم جور و قاتل رو پیدا می‌کنه.

نظر من: خیلی‌خوب همه‌چی باهم جور شده‌بود، نمی‌تونستی از همون اول داستان بفهمی که چی پیش‌میاد، نمی‌تونستی اتفاقی رو که توی صفحه‌ی بعد می‌افتاد رو تشخیص بدی.
کتاب کارآگاهی بود دیگه، جزئیات یک‌قتل رو کنار هم قراردادن و معما رو حل‌کردن، تکراری بود ولی برای من جالب‌بود.
تنها مشکلی که به‌نظر من داشت این بود که خیلی از " ـ " به جای مکالمات استفاده کرده‌بود و من هی یادم می‌رفت که کی اینو گفته :-‌"
 
  • شروع کننده موضوع
  • #3

swz

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
903
امتیاز
10,065
خاطرات صددرصد واقعی یک سرخپوست پاره‌وقت

17974802.jpg


خاطرات صددرصد واقعی یک سرخپوست پاره‌وقت
The Absolutely True Diary of a Part-Time Indian
شرمن الکسی
ترجمه‌ی رضی هیرمندی
★★★★★

خلاصه:
جونیور، یک سرخ‌پوست ِ و کاریکاتور می‌کشه. طی ماجرایی که تو مدرسه‌ی سرخپوستی براش پیش میاد، تصمیم می‌گیره به یه مدرسه خارج از اقامت‌گاه بره. سرخ‌پوست‌های دیگه اون رو خائن تلقی می‌کنن و رفتار خوبی باهاش ندارن. از اون‌طرف خیلی برای سفیدپوست‌ها هم ملموس نیست ولی کم‌کم اونجا هم دوستانی پیدا می‌کنه.

نظر من: دیالوگ‌های خوب زیاد داشت. یعنی خیلی زیاد داشت و تو هر چند صفحه کم‌ ِ کم می‌شد یکی رو پیدا کرد. :‌ی کاریکاتورهاش خوب بودن. متن رو جذاب می‌کردن و آدم می‌تونست رابطه‌ی بهتری با متن برقرار کنه. متن‌ کتاب اصلا خشک نبود. خسته نمی‌شدی از خوندن‌ش؛ هر چند، اول‌ش خیلی‌ خوب نبود. خود من خوندم اول و ول‌ش کردم و چند وقت بعد دوباره ادامه‌ش دادم.

قسمت‌هابی از متن کتاب:
["قبلنا فکر می‌کردم دنیا از رو قبیله‌ها تقسیم می‌شه. قبیله‌ی سیاها و قبیله‌ی سفیدا. قبیله‌ی سرخ‌پوستا و قبیله‌ی سفید‌پوستا. ولی حالا می‌فهمم درست نیس. دنیا فقط به دو تا قبیله تقسیم می‌شه: قبیله‌ی آدمایی که بیشعورن و قبیله‌ی آدمایی که بیشعور نیستن." صفحه‌ی ۲۰۰]
["می‌دانید شنیدن "تو می‌تونی" از زبان یک بزرگسال چه هیجانی دارد؟ می‌دانید شنیدن این حرف از زبان هر کسی چه هیجانی دارد؟ یکی از ساده‌ترین جمله‌های دنیاست که دو کلمه هم بیش‌تر ندارد اما همین دو کلمه وقتی کنار هم قرار می ‌یرند به نیرومندترین کلمات دنیا تبدیل می‌شوند." صفحه‌ی ۲۱۴]
["می‌خواهم بگویم برای این‌که از کسی این‌قدر بیزار باشی باید همین‌قدر دوستش داشته باشی." صفحه‌ی ۲۱۶]
 
  • شروع کننده موضوع
  • #4

swz

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
903
امتیاز
10,065
ارمیا

207199.jpg


ارمیا
رضا امیرخانی
نشر افق
★★
★★★


خلاصه:
درباره‌ی پسر دانشجویی‌ه که به جبهه اومده و در روزهای آخر جنگ بهترین دوست‌ش رو از دست می‌ده و بعد که برمی‌گرده با جامعه دچار مشکل می‌شه و سر به جنگل می‌ذاره و آخر هم خبر فوت امام رو می‌شنوه و تو تشییع امام زیر دست پا می‌میره فکر کنم. :-?

نظر من: اول از همه بگم که آخرش خیلی تو ذوق می‌زد. یعنی ما هر چی هم بخوایم به نثرش و متن و جمله‌ها کاری نداشته باشیم، آخرش خراب می‌کنه کل ماجرا رو. شخصیت ارمیا رو هم خیلی دوست نداشتم. یک بُعدی بود. کلا کتاب می‌خواست یه مفهوم خاصی رو برسونه و هی از اول تا آخر کتاب تکرار می‌کرد اینُ. و اصلا جالب نیست این‌کار.
خود امیرخانی درمورد این کتاب گفته که تمرکزش بیشتر روی «چه نوشتن» بوده نه «چگونه نوشتن»، ولی به نظر من هیچ‌کدوم از این دومورد رو نتونسته خوب اجرا کنه. ولی به عنوان کتاب اول فکر نمی‌کنم، خیلی بد باشه.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #5

swz

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
903
امتیاز
10,065
کم‌عمق‌ها

23783280.jpg


کم‌عمق‌ها - اینترنت با مغز ما چه می‌کند؟
The Shallows - What the Internet is doing to our brains
نیکلاس کار
ترجمه‌ی امیر سپهرام
★★★★

خلاصه:
نحوه‌ی ذخیره خاطرات و اطلاعات، نحوه‌ی اثر گذاری فناوری‌هایی مثل نوشتن، کتاب، ساعت، نقشه و غیره رو روی تغییر نحوه‌ی عمل‌کرد مغز، آزمایش‌هایی درباره‌ی تاثیر اینترنت بر حافظه، و غیره رو توضیح داده بود؛ و از این‌ها به نتایجی رسیده بود که من جمله‌ی اون می‌شه به کم‌عمق شدن و در واقع سطحی‌خوانی ما در اثر استفاده از اینترنت اشاره کرد.

نظر من: تو این کتاب چیزهایی گفته بود که من قبلا توجه زیادی بهش نداشتم؛ مثلا اول کتاب که گفته بود "رسانه خود پیام است" اصلا نمی‌تونستم این جمله رو درک کنم. در واقع، من فکر می‌کردم که جدا از آسیب‌های فیزیکی استفاده از اینترنت - مثل ضعیف شدن چشم - ، آسیب‌هایی که اینترنت می‌تونه داشته باشه، صرفا به‌خاطر محتوا شه. ولی با حرف‌هایی که درباره‌ی ساختار مغز و اثرگذاری فناوری‌های قبلی بر ذهن انسان‌ها و آزمایش‌هایی که درباره‌ی تاثیر اینترنت بر یادگیری و روش تفکر گفته بود، و از اونجایی که بعضی از مثال‌هاش رو خودم کاملا درک می‌کردم، باعث شد مطمئن شم که خود اینترنت، و نه محتواش باعث عوض شدن ذهن ما می‌شه.
خب این درباره‌ی محتوا. درباره‌ی نثر کتاب هم که بعضی‌جاهاش یه‌ذره زیادی علمی بود و من خوب متوجه نمی‌شدم :-‌" ؛ اما خوبی‌ش این بورد که منظور کلی‌ش رو می‌فهمیدم. در کل خیلی نثر سختی نداشت که نشه بفهمی؛ و خوب بود.

قسمت‌هابی از متن کتاب:
اضافه می‌شه بعدا.
بعدالتحریر: این‌که چرا تاحالا اضافه نشده این قسمت رو بذارید به‌پای این‌که کتاب رو به یکی دادم اون موقع‌ و هنوز برنگردونده. :-‌"
 
  • شروع کننده موضوع
  • #6

swz

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
903
امتیاز
10,065
۱۹۸۴ - جرج اورول

۱۹۸۴
Nineteen Eighty-Four
جرج اورول
ترجمه‌ی مهدی بهره‌مند
★★★★★

خلاصه:
اسپویلر!
شخصیت اصلی کتاب وینستون اسمیت ه و کتاب در سال 1984 روایت می‌شه. در اون زمان جهان بین سه کشور تقسیم شده و به طور معمول، دو کشور با هم در صلح، و با یک کشور در جنگ بودن که این کشورها متغیر می‌شدن چند سال یک بار. افراد داخل این کشورها اصلا اجازه رفتن به کشور دیگه‌ای رو نداشتن و نمی‌دونستن اون‌جا چه خبره. وینستون داخل یکی از این کشورها قرار داشت. کشور توسط حذب اداره و به دو گروه افراد حذب و گروه کارگران تقسیم می‌شد. رییس حذب فردی به نام برادر بزرگ بود که همه‌ی مردم یه‌جورایی اون ُ می‌پرستیدن. حذب از چندتا وزارت‌خونه تشکیل شده به نام‌های وزارت عشق، وزارت حقیقت، وزارت فراوانی و وزارت صلح؛ که عملکردی مخالف نام‌شون داشتن. یعنی وزارت عشق یک جای ترسناکی بود که مسئولیت مجازات‌ افراد متخلف و کسانی که قصد خیانت به حذب رو داشتن رو به عهده داشت؛ وزارت حقیقت مسئول بازنویسی ه کتاب‌ها و روزنامه‌های چاپ شده گذشته طوری که با شرایط فعلی مطابقت کنه و عملا حذف گذشته بود؛ وزارت فراوانی هم حواسش بود که کالایی بیش از اندازه وجود نداشته باشه و وزارت صلح هم مسئول جنگ بود. حکومت کاملا مردم رو زیر نظر داشت. و نظارت بسیار شدیدتری روی کارمندای وزارت‌خونه‌ها یا همون اعضای حذب، توسط پلیس فکر از وزارت عشق اعمال می‌شد. حریم شخصی کاملا زیر پا گذاشته شده بود و پلیس فکر توسط مانیتورهایی به نام تله‌اسکرین می‌تونست داخل خونه‌ی همه رو ببینه.
خلاصه اوضاع سخت‌گیرانه‌ای بود. وینستون تو وزارت حقیقت کار می‌کرد. داستان از اون‌جا شروع می‌شه که وینستون می‌ره و از محله‌ی کارگران یه دفترچه خاطرات می‌خره و تصمیم می‌گیره توش افکارش رو بنویسه. با اینکه کار بسیار خطرناکی ه. شروع می‌کنه به نوشتن به طوری که در دیدرس ِ تله‌اسکرین نباشه. و خب چیزهایی برعلیه حذب می‌نویسه. خلاصه وینستون بعدا با یه دختری به نام جولیا تو همون وزارت‌خونه آشنا می‌شه که اون هم مخالف ِ حذب ه. و اینها از وجود سازمان اخوت یا همون سازمان برادری آگاه می‌شن و به طریقی با یک نفر دیگه از اعضای حذب که فکر می‌کردن عضو سازمان اخوت هست ارتباط برقرار می‌کنن تا عضو این سازمان شن و حالا بعدا می‌فهمن که این فرد در واقع پلیس فکر بوده. بعد چند وقت پلیس فکر وینستون و جولیا رو دستگیر می‌کنه و به وزارت عشق می‌بره و اون‌قدر روی فکر و مغز اون‌ها با شکنجه و غیره کار می‌کنه که اون‌ها به برادر بزرگ ایمان بیارن. به طوری که جمله‌ی آخر کتاب این ه که "او برادر بزرگ را دوست می‌داشت." که او اشاره به وینستن داره.
پ.ن: هیچ‌وقت روایت‌گر ه خوبی نبودم. :‌‌‌))

نظر من:
اول که چار ستاره و نیم. بعد؛
سه تا شعار اصلی دارن حکومتی که بالا گفتم؛ "آزادی بردگی است."، "جنگ صلح است."، "جهل قدرت است." همون طور که تضاد رو کاملا در هر کدوم از این جمله‌ها می‌شه دید تو کل حکومت هم می‌شه دید. مثلا همون اسم وزارت خونه‌ها و کاری که انجام می‌دن که بالا گفتم. کلا یه حس دوگانگی و تناقض و سردرگمی به آدم دست می‌ده در این موقعیت به نظرم. خیلی جالب و ترسناک ه. آدم رو دچار یه خلا می‌کنه و درک کتاب تفکر بیش‌تری می‌طلبه. و کلا یه حس خوبی داره.
بعد دیگه این‌که جملات ش سنگین بود یه مقدار. :‌دی و نمی‌فهمیدم بعضا. شاید بهتر باشه بزرگ‌تر شدم بخونمش دوباره مثلا. :-?
و یه مشکل دیگه نثرش بود. شیوه‌ی نگارش ش یه‌جوری بود که حس می‌کردم کتاب یه حالت شعارگونه داره. نمی‌دونم چه‌جوری بگم، اما خب مثلا این‌که وسط کتاب از یه کتاب فرضی دیگه نقل قول زده بود و کلی صفحه بدون هیچ داستانی پیش می‌رفت اذیت م می‌کرد. یا این‌که مثلا نصف مکالمات وینستون و اوبراین حالت شعاری داشت و چیزهایی رو می‌گفت که احساس می‌کردم هی داره تکرار می‌شه. البته شاید به خاطر این باشه که خوب نفهمیدم بعضی جملات رو. و به نظرم یسری چیزها رو نباید می‌گفت و می‌ذاشت که خواننده فکر کنه درباره‌ش. یعنی یه‌جوری یه خط فکر‌ی‌ای به خواننده می‌داد تا بتونه دنبالش کنه و فکر کنه.
در کل دوست داشتم کتاب رو؛ دید خوبی به آدم می‌ده و جای تفکر زیادی داره. مثلا من کل لحظات کتاب همه‌ش به این فکر می‌کردم که من اگه جای شخصیت اصلی بودم چی‌کار می‌کردم؟ و از اینکه واقعا نمیدونستم چه عکس‌العملی نشون می‌دم اعصابم خورد می‌شد. جدای از این به این هم فکر کردم که اگه اون موقع پیامبری قرار بود نازل شه، چیکار میتونست بکنه؟ هیچی؟ یعنی هیچی و هیچکس نمیتونست این حزب رو نابود کنه؟ ممکنه همچین چیزی؟ و دیگه به این فکر کردم که چقدر بین دنیای الان و دنیای این کتاب شباهت وجود داره؟ چه‌قدر ما زیر ذره‌بین هستیم؟ اصلا کسی حواسش به ما هست؟ کلا همه‌ش داشتم فکر میکردم تو طول کتاب. راضی بودم واقعا.
پ.ن: من یه ترجمه عتیقه مال چندین سال پیش و با این فونتای نسبتا قدیمی خوندم که چشم آدم رو کور می‌کنه. تازه یه صفحه‌هایی ش هم چاپ نشده بود اصلا. همه ش احساس میکنم کلی از ماجرا رو نگرفتم انگار. :د‌ی برای همین دوست دارم بزرگ شدم دوباره با یه ترجمه‌ی دیگه بخونم.

چه‌قدر زیاد شد. :‌‌‌)) اگه یه نفر این ُ بخونه من اسمم رو عوض می‌کنم. :‌‌‌))
 
  • شروع کننده موضوع
  • #7

swz

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
903
امتیاز
10,065
برادران سیسترز

17288268.jpg


برادران سیسترز
The Sisters Brothers
پاتریک دوویت
ترجمه‌ی پیمان خاکسار
نشر چشمه
★★★★

خلاصه:

دو برادر هستن با نام‌های چارلی و ایلای سیسترز. داستان از زبون ایلای در سال۱۸۵۱روایت می‌شه. برادران سیترز قاتل‌های معروفی هستن که زیر ِ دست ِ فردی به نام ناخدا کار می‌کنن و [به اصطلاح] دشمن‌هاش رو می‌کشن. داستان از جایی شروع می‌شه که ایلای بیرون خونه‌ی ناخدا ایستاده و منتظر برادرش ه که به خونه‌ی ناخدا رفته تا درباره‌ی ماموریت جدیدشون صحبت کنن. ماموریت‌شون اینه که به کالیفرنیا برن و جویندۀطلا یی به‌نام هرمن کرمیت وارن رو بکشن. در اون زمان مردم به رودخانه‌های کالیفرنیا می‌رفتن تا طلا پیدا کنن و این فرد هم از اون آدم‌ها بوده. چارلی و ایلای از اون اول به طور دقیقی نمی‌دونستن که چرا باید هرمن وارم رو بکشن؛ اما خب به عنوان کسی که از فرد دیگه‌ای دستور می‌گیره دستورات ناخدا رو اطاعت می‌کردن.
کتاب، روایت سفر اون‌ها به کالیفرنیا و ماجراهایی که براشون در پی یافتن هرمن وارم اتفاق می‌افته تا زمانی که به خونه و پیش مادرشون برمی‌گردن هست.
و این‌که کلا یه فضای وسترنی و این‌ها داره دیگه.

نظر من:
نثر عالی. واقعا ترجمه‌ی خوب و قابل فهمی بود. و در کل کتاب جذابی بود. -از اون کتاب‌ها که آدم دوست داره بدونه بعدش چی‌ می‌شه-.
دیگه این‌که من قبل از شروع به خوندن كتاب فكر مى‌كردم كه با دوتا برادر سركار دارم كه كاملا مشابه همه‌ن و حتى آدم گاهى قاطى‌شون مى‌كنه -با توجه به رمان‌هاى ديگه‌اى كه خونده بودم و تصوير روى جلد كتاب-؛ ولى خب يكى اين كه راوى داستان يكى از دوبرادر بود و يكى هم تفاوت ويژگى‌هاشون -واقعا این مسئله که هم‌زمان هم به هم نزدیک بودن هم دور و این‌که هم متفاوت بودن و هم شبیه به هم رو دوست داشتم- كه تو كل داستان به چشم مى‌خورد باعث شد كه اين اتفاق نيفته و من از اين موضوع كاملا راضى بودم.
یک مسئله‌ی دیگه‌ای که احساس کردم این بود که از زمانی که این‌ها هرمن وارم رو پیدا می‌کنن و از جایی که دستیار هرمن، موریس، توی آب می‌افته، داستان خیلی سریع تموم می‌شه. یعنی آدم یک‌دفعه یک احساس خلائی بهش دست می‌ده. در کل، پایان خوبی بود، اما جزئیات پایان‌ش رو دوست نداشتم. نمی‌دونم، شاید هم چون آخرش رو یه‌مقدار در تنگنای زمانی خوندم این طور احساس می‌کنم.
مسئله‌ی دیگه، پرررر از قتل و مرگ بود کتاب -طبیعتا-.در هر پنج صفحه یکی می‌مرد. چه وعض‌ش ه خب. :-‌" جدا خوش‌حال شدم که آخراش ایلای تصمیم گرفت قاتل‌بودن رو کنار بگذاره. :-‌"

قسمتی از متن کتاب:
«فکر کردم شاید انسان قرار نیست هیچ‌وقت حقیقتا شاد باشد. شاید اصلا چنین چیزی در دنیا وجود ندارد.»
 
بالا