۱۹۸۴ - جرج اورول
۱۹۸۴
Nineteen Eighty-Four
جرج اورول
ترجمهی مهدی بهرهمند
★★★★★
خلاصه:
اسپویلر!
شخصیت اصلی کتاب وینستون اسمیت ه و کتاب در سال 1984 روایت میشه. در اون زمان جهان بین سه کشور تقسیم شده و به طور معمول، دو کشور با هم در صلح، و با یک کشور در جنگ بودن که این کشورها متغیر میشدن چند سال یک بار. افراد داخل این کشورها اصلا اجازه رفتن به کشور دیگهای رو نداشتن و نمیدونستن اونجا چه خبره. وینستون داخل یکی از این کشورها قرار داشت. کشور توسط حذب اداره و به دو گروه افراد حذب و گروه کارگران تقسیم میشد. رییس حذب فردی به نام برادر بزرگ بود که همهی مردم یهجورایی اون ُ میپرستیدن. حذب از چندتا وزارتخونه تشکیل شده به نامهای وزارت عشق، وزارت حقیقت، وزارت فراوانی و وزارت صلح؛ که عملکردی مخالف نامشون داشتن. یعنی وزارت عشق یک جای ترسناکی بود که مسئولیت مجازات افراد متخلف و کسانی که قصد خیانت به حذب رو داشتن رو به عهده داشت؛ وزارت حقیقت مسئول بازنویسی ه کتابها و روزنامههای چاپ شده گذشته طوری که با شرایط فعلی مطابقت کنه و عملا حذف گذشته بود؛ وزارت فراوانی هم حواسش بود که کالایی بیش از اندازه وجود نداشته باشه و وزارت صلح هم مسئول جنگ بود. حکومت کاملا مردم رو زیر نظر داشت. و نظارت بسیار شدیدتری روی کارمندای وزارتخونهها یا همون اعضای حذب، توسط پلیس فکر از وزارت عشق اعمال میشد. حریم شخصی کاملا زیر پا گذاشته شده بود و پلیس فکر توسط مانیتورهایی به نام تلهاسکرین میتونست داخل خونهی همه رو ببینه.
خلاصه اوضاع سختگیرانهای بود. وینستون تو وزارت حقیقت کار میکرد. داستان از اونجا شروع میشه که وینستون میره و از محلهی کارگران یه دفترچه خاطرات میخره و تصمیم میگیره توش افکارش رو بنویسه. با اینکه کار بسیار خطرناکی ه. شروع میکنه به نوشتن به طوری که در دیدرس ِ تلهاسکرین نباشه. و خب چیزهایی برعلیه حذب مینویسه. خلاصه وینستون بعدا با یه دختری به نام جولیا تو همون وزارتخونه آشنا میشه که اون هم مخالف ِ حذب ه. و اینها از وجود سازمان اخوت یا همون سازمان برادری آگاه میشن و به طریقی با یک نفر دیگه از اعضای حذب که فکر میکردن عضو سازمان اخوت هست ارتباط برقرار میکنن تا عضو این سازمان شن و حالا بعدا میفهمن که این فرد در واقع پلیس فکر بوده. بعد چند وقت پلیس فکر وینستون و جولیا رو دستگیر میکنه و به وزارت عشق میبره و اونقدر روی فکر و مغز اونها با شکنجه و غیره کار میکنه که اونها به برادر بزرگ ایمان بیارن. به طوری که جملهی آخر کتاب این ه که "او برادر بزرگ را دوست میداشت." که او اشاره به وینستن داره.
پ.ن: هیچوقت روایتگر ه خوبی نبودم. :))
نظر من:
اول که چار ستاره و نیم. بعد؛
سه تا شعار اصلی دارن حکومتی که بالا گفتم؛ "آزادی بردگی است."، "جنگ صلح است."، "جهل قدرت است." همون طور که تضاد رو کاملا در هر کدوم از این جملهها میشه دید تو کل حکومت هم میشه دید. مثلا همون اسم وزارت خونهها و کاری که انجام میدن که بالا گفتم. کلا یه حس دوگانگی و تناقض و سردرگمی به آدم دست میده در این موقعیت به نظرم. خیلی جالب و ترسناک ه. آدم رو دچار یه خلا میکنه و درک کتاب تفکر بیشتری میطلبه. و کلا یه حس خوبی داره.
بعد دیگه اینکه جملات ش سنگین بود یه مقدار. :دی و نمیفهمیدم بعضا. شاید بهتر باشه بزرگتر شدم بخونمش دوباره مثلا.

و یه مشکل دیگه نثرش بود. شیوهی نگارش ش یهجوری بود که حس میکردم کتاب یه حالت شعارگونه داره. نمیدونم چهجوری بگم، اما خب مثلا اینکه وسط کتاب از یه کتاب فرضی دیگه نقل قول زده بود و کلی صفحه بدون هیچ داستانی پیش میرفت اذیت م میکرد. یا اینکه مثلا نصف مکالمات وینستون و اوبراین حالت شعاری داشت و چیزهایی رو میگفت که احساس میکردم هی داره تکرار میشه. البته شاید به خاطر این باشه که خوب نفهمیدم بعضی جملات رو. و به نظرم یسری چیزها رو نباید میگفت و میذاشت که خواننده فکر کنه دربارهش. یعنی یهجوری یه خط فکریای به خواننده میداد تا بتونه دنبالش کنه و فکر کنه.
در کل دوست داشتم کتاب رو؛ دید خوبی به آدم میده و جای تفکر زیادی داره. مثلا من کل لحظات کتاب همهش به این فکر میکردم که من اگه جای شخصیت اصلی بودم چیکار میکردم؟ و از اینکه واقعا نمیدونستم چه عکسالعملی نشون میدم اعصابم خورد میشد. جدای از این به این هم فکر کردم که اگه اون موقع پیامبری قرار بود نازل شه، چیکار میتونست بکنه؟ هیچی؟ یعنی هیچی و هیچکس نمیتونست این حزب رو نابود کنه؟ ممکنه همچین چیزی؟ و دیگه به این فکر کردم که چقدر بین دنیای الان و دنیای این کتاب شباهت وجود داره؟ چهقدر ما زیر ذرهبین هستیم؟ اصلا کسی حواسش به ما هست؟ کلا همهش داشتم فکر میکردم تو طول کتاب. راضی بودم واقعا.
پ.ن: من یه ترجمه عتیقه مال چندین سال پیش و با این فونتای نسبتا قدیمی خوندم که چشم آدم رو کور میکنه. تازه یه صفحههایی ش هم چاپ نشده بود اصلا. همه ش احساس میکنم کلی از ماجرا رو نگرفتم انگار. :دی برای همین دوست دارم بزرگ شدم دوباره با یه ترجمهی دیگه بخونم.
چهقدر زیاد شد. :)) اگه یه نفر این ُ بخونه من اسمم رو عوض میکنم. :))